نگاهی نو، از زاویهای متفاوت. اینجا راوی منم.
اگر این یکی هم دختر بود...

«لیلا» دیگر از زن بودن خسته شده بود؛ از بارداری میترسید. دو دختر زیبا داشت، اما برای «بهمن»، شوهرش، این دو تا «اشتباه» بودند. بهمن همیشه دوست داشت فرزندش یک پسر باشد؛ وارثی که بتواند او را در کارگاه نجاریاش شریک کند.
شب سوم که لیلا از بارداری سومش مطمئن شد، سکوت سنگینی خانه را فرا گرفته بود. بهمن کنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورت درهم کشیدهاش میافتاد.
بهمن برگشت و با لحنی که انگار داشت درباره ی هوا صحبت میکرد، گفت: «ببین لیلا، این آخرین باره. قول میدم. ولی اگه این یکی هم دختر باشه...»
لیلا نفسش بند آمد. «اگه دختر باشه چی بهمن؟!»
بهمن لبخند تلخی زد و چشمانش را تنگ کرد. «اگه دختر باشه، دو تا دستهاشو از همین آرنج، خودم میبُرَم تا بفهمی که دیگه نباید دختر به دنیا بیاری. این هم برات درس عبرت بشه.»
لیلا حس کرد دنیا دور سرش چرخید. این حرف، یک تهدید معمولی نبود؛ یک وعده ی کثیف بود که از اعماق یک تعصب قدیمی بیرون میآمد. او دیگر به جنسیت بچه فکر نمیکرد، او فقط از تولد فرزندش میترسید. آن بچه در شکم او، مثل یک راز وحشتناک در قفسه سینه ی لیلا حبس شده بود.
روز زایمان، بیمارستان پر از سروصدا بود، اما لیلا فقط صدای قلب خودش را میشنید که محکم میکوبید. بهمن در راهرو قدم میزد و گوشش منتظر شنیدن یک کلمه بود: «پسر».
بالاخره پرستار با عجله آمد. صورتش از خستگی درهم بود، اما وقتی لیلا را دید، لبخند زد و گفت: «مبارکه خانم! خدا بهتون یک کاکُل زَری هدیه داده! یه پسر کوچولوی شیطون به دنیا آوردین!»
لیلا باورش نمیشد. یک پسر! تمام آن کابوسها، تمام آن تهدیدها... شاید تمام شده بود. بهمن با عجله وارد شد. صورتش خشن بود، اما حالا کمی آرامتر به نظر میرسید. او به تخت نزدیک شد.
نوزاد در پارچهای سفید پیچیده شده بود و آرام گریه میکرد. بهمن با احتیاط دستش را دراز کرد تا پسرش را لمس کند.
زیر لب گفت:«قشنگه... سالم به دنیا اومد.»
اما لیلا، با چشمانی که هنوز وحشتزده بود، به آرامی نجوا کرد: «بهمن... دستهاش رو ببین...»
بهمن نگاهش را پایین آورد. بله، نوزاد پسر بود. اما وقتی به آن دستهای کوچک نگاه کرد، انگار تمام هوای ریههایش ناگهان تخلیه شد.
پسرک داشت دستهایش را تکان میداد. دستهایی که تا کمی پایین تر از آرنج رشد کرده بودند؛ انگار که خالق، قبل از اتمام کار، یک اشتباه بزرگ مرتکب شده و آن را نیمهکاره رها کرده باشد. دو بازوی کوچک که در انتهایشان، به جای مچ و انگشت، با یک پوست صاف و گرد بسته شده بودند.
بهمن به دستهای ناتمام پسرش خیره شد. انگار دقیقاً همان تهدیدِ کلامیاش، حالا به شکلی بدتر و نمادینتر، به حقیقت پیوسته بود. او برای پسر شدنِ بچه، هزینهٔ ناتمام ماندن را پرداخت کرده بود. آن دو دستِ ناقص، فریادِ خاموشِ لیلا و گواهی زندهٔ خشونتی بودند که در آن اتاق پیچیده بود.

مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه خونین من!🇮🇷
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
به چشمانم نگاه کن