باغ وحش خانه ی ما و نشونه ای از بودن خداوند

این عکس قرار نبود باشه ولی چون بلد نبودم چجوری پاک کنم مجبور به گذاشتن شدم ولی خب به همین ماجرا مربوطه( هیچوقت نمیتونم از ماه شب عکس بگیرم پولدار شدم یه دوربین میخرم)
این عکس قرار نبود باشه ولی چون بلد نبودم چجوری پاک کنم مجبور به گذاشتن شدم ولی خب به همین ماجرا مربوطه( هیچوقت نمیتونم از ماه شب عکس بگیرم پولدار شدم یه دوربین میخرم)

قراره ماجرای ترس امشبم و بگم و به احتمال زیاد برای شما بسیار خنده داره.

یادمه همین شبا قبل از خواب به خدا میگفتم:« نمیشه به منم مثل بقیه یه معجزه یا نشونه ای که منو به وجد بیاره از حضورت نشون بدی؟» و جواب این سوال مصادف شد با یه ماجرای خنده دار ترسناک غیر منتظره و پیدا کردن یه سوژه برای نوشتن.

کی خونشون نصفه شب موش پیدا میشه؟ خب،بله خونه‌ی ما! خونمون با باغ وحش یکی شده ،هر هفته یه حیوون توی خونمون کشف میشه!😁😁 دیشب موش پیدا شد و ماهم به بهونه ی اینکه با سیمان جلوی راهش و توی چهارچوب در اتاق گرفتیم و بعد چند روز میمیره خیالمون و کمی راحت کردیم و خوابیدیم. صداهایی که صبح و ظهر میومد هم نادیده گرفتیم تا اینکه من طبق همیشه که توی خونه میمونم ،حتی آخر هفته ها ( علاقه ای ندارم توی جمع خانوادگی باشم چون قبلش شوق خوش گذرانی دارم ولی بعدش مثل بادکنک بادم خالی میشه که هیچوقت توی جمع شلوغ و پر صدای خانواده، خوش نمی‌گذره فقط کسل کنندس چون تنهایی ولی توی جمع شلوغ!) بگم براتون که وقتی صدای پشت دریچه ی کانال کولر زیاد شد ترس درم رخنه کرد.... زنگ زدم که صدای زیادی میاد و قطع کردم. داشتم توی گوشی چرخ میزدم که یه دفعه صدای افتادن دریچه ی کولر اومد...... با نگاه من به اون سمت و دیدن دست موش همانا و انداختن گوشی از دستم همانا و جیغ زدنم همانا و فرارم به اتاقم هم همانا.... 😅😁😁 پشت در هرچی سناریو بود و هرچی پیش بینی بود هم کردم به اضافه ی جیغ و گریه به خدا که خدایا خواهش میکنم کمکم کن میترسم و مامانم یه ساعت دیگه میاد من نمیتونم تحمل کنم و خدا یا به مامانم بگو فقط بیاد الان. همین طور با جیغ و گریه التماس میکردم، احساس میکردم اگه ساکت بشم ،ترس بیشتری پیدا میکنم 😅😅 تا اینکه بعد یه ربع صدای زنگ اومد. و خدا فکر همه جاشو کرده بود که کلید دنبالشون داشته باشند ( از اونجایی که من عمرا در اتاقم و باز میکردم برم در خونه رو باز کنم) بعدش یه دسته آدم توی خونه پرشد فقط برای گرفتن یه موش کوچیک 😂😂 همه اونایی که مسخرم میکردن و میگفتن توهم زدن و فقط میخواستم بهشون بخندم که دیدی راست گفتم؟ اون لحضه با یه فیلم طنز یکی شده بود جوری که میخواستن موش بگیرن. دوستام مسخرم کردن چطوری از یه موش کوچیک ترسیدی . خانواده هم که بهم میگفتن ما اگه نیومده بودیم سکته زده بودی..... خب راست میگفتن آدم بسیار ترسویی هستم. 😅😅😅

الان دیگه نزدیک دو ساعت گذشته و منو توی ماشین کردن که باید بیای بیرون منم از خدام بود و اومدم بیرون . و در تنهایی خود صدای جمع و تحمل میکنم. فعکککک نکنم دیگه بزارن تنها خونه بمونم از اونجایی که برام خط و نشون کشیدن! هعیییییی.......

خب ولی واقعا در این مدت داشتم به خدا فکر میکردم که اگه این اتفاق نیفتاده بود، شاید به طور واضح بودنش و حس نمی‌کردم و شیطان کار خودشو میکرد و در گوشم کلی حرف ناجور میزد. خدا اگه بخواد خودشو نشون بده یه موقعی میاد که از قدرتش و بودنش شکه میشی و ذهنت و درگیر خودش می‌کنه. باید بگممم:

خدایاااا عاشقتمممممممممم❤️❤️❤️

هوف شروع شد گیر گرفتنشون که چرا ساکتم ؟ کی این حرفا تموم میشه؟😮‍💨😤😩

تا دیداری دیگر و سوژه ی جدید دیگر خدا نگهدار ( می‌دونم این پست نه به محتوای پستهای قبلی میخوره نه به هیچ چیز دیگه ای فقط این یه مود دیگه ی من بود 😁😅)

توی