بین شاید و هرگز...

گاهی عشق، پیش از آنکه به هرگز برسد، در شاید ها خفه می شود.
گاهی عشق، پیش از آنکه به هرگز برسد، در شاید ها خفه می شود.

قلبت سوخت. نسوخت عزیزِ من؟ وقتی از من خداحافظی کردی حتی به چشمانم هم نگاه نکردی. یا نمی خواستی اشک هایم را ببینی یا نمی‌ خواستی من لبخندِ بُردنت را ببینم. از همان اول هم در پی بازی بودیم. من هم همیشه ضعیف.

خودم را داده بودم که برود.

عاشق شده بودم.

دیگر نبودم.

روحی نبود.

یک تنِ بی‌جانِ عاشق و یک روح رفته.

به همان راحتی که آدم نفسِ آخر را رها می‌ کند.

برایمان قاصدک هوا کردم. با آرزوی بودنمان آنها را آواره کردم. آیا آرزوهای آواره هم روزی به خانه برمی‌ گردند؟

قاصدک‌ ها سبک بودند اما من سنگین‌ تر از آن بودم که با آنها بروم.

پس ماندم...

در همین جا که تو رهایم کردی،

جایی بین "شاید" و "هرگز".

افسوس، "ای کاشِ" تازه‌ای نیست. هر چه دیدم، پیش‌ تر دیده بودم؛ هر چه نوشتم، از پیش سوخته بود و بخاری می شدند فقط برای به کثافت کشیدن بیشترِ هوایم.

حالا می‌فهمم عشق وقتی یک‌ طرفه باشد، مثلِ شطرنجی است که یکی مهره‌ ها را جابه‌جا می‌ کند و دیگری فقط مات می‌ ماند.

وقت رفتن همیشه برایم آشکار بود. عجیب است، نه؟ آدمی که می‌ رود، همه‌ چیز را با خود می‌ برد؛ جز آنچه که هرگز به او تعلق نداشت.

غرورِ شکسته‌ ام...

اشک‌های بی‌درمان‌ ام...

و چه چیزهای حرام شده ای که تجربه شدند.

مانند آخرین وعده‌ ای که هرگز به آن عمل نشد.

و در نهایت، تنها چیزی که برای تو مانده؛ تبریکی‌ ست که از تهِ شکست‌ خورده‌ترین دل‌ می‌آید.

و چیزی که برای من ماند، فقط دستان خالی از عشق تقاضا شده است.

...

گُل یا پوچی که بازی می کردیم. فقط مرا در گِل های پوچی فرو می کرد.
گُل یا پوچی که بازی می کردیم. فقط مرا در گِل های پوچی فرو می کرد.