جمعه

یه چیزی تو سینم سنگینی میکنه

چرا هیشکی منو درک نمی کنه؟ چرا من نیاز به درک شدن و دیده شدن دارم ؟چرا نمیتونم تو تنهایی مطلق با خودم باشم؟

چرا تا یکی میاد شیشه تنهایی دورم فرو می ریزه؟

حالا درک شدن توسط بقیه چه سودی برام داره؟

به خودم گیر میدم که بیانم ضعیفه، نکنه اصلاً موضوع این نیست و راهو دارم اشتباه میرم، ینی فکر میکنم چون نمی تونم خودمو تمام و کمال بیان کنم درک نمی شم

شاید باید ازین انتظار دست بکشم

اینجوری باشه که بین من و بقیه چیزی جز سکوت باقی نمی مونه ! یعنی بقیه هم همینطورن؟ همه انقدر تنهان؟

تنهایی خوبه، مقدسه ِ،پر از رشد و حال خوبه ،ولی ولی چرا تا یکی از بغل تنهاییم رد میشه حواسم پرتش میشه؟

انتظاراتم یکی یکی میاد بالا؟

چند شبی هست که بد میخوابم دوباره منو یاد دوران پنیک میندازه ،یه چیزی زیر پوستم راه میره

مثل آتشفشانم که بخار و دود داره منتظره یه جا بپاچه

سینم سنگینه ،جسمم سنگینه ،همزمان بی  قرارم ، انگار سالگرد چیزیه تو زندگیم ،نمی دونم شاید احساس فقدان شدید باشه یا شایدم زیادی پُرَم

یه دوستی بود هروخ باهاش درد ودل میکردم اولین حرفی که میزد این بود :سیما آخرین بار کِی گریه کردی؟

درجا  بغض تو گلوم می شکست

از خودم این سؤالُ می پرسم ولی کار نمی کنه

چقدر سختِ برام که انقدر راحت رو آدما خط می کشم ،گاهی تو تنهاییام دنبالشون میگردم ولی این من نمی زاره

فلسفه وجود آدما تو زندگیمون چیه؟

زود رنجم می دونم ،شاید از تصویری که تو آینه ارتباط با بقیه می بینم خوشم نمیاد

نمی دونم گاهی خودمو زیادی جدی میگیرم

آخه میدونی خیلی حساسم سریع میشکنم سریع خط خطی میشم ،خودمو درمان کردم تو تنهاییام

زخمامو  بستم به خودم دلداری دادم ، می ترسم دوباره بشکنم

یادمه  سال 93 یه کارگاهی مبتنی بر قلب شکسته در ارتباطات، شرکت کردم ،اون موقع مربی حکم خدا داشت برام

اول کلاس یه  قلب چوبی که از وسط ترک خورده بود بهم داد ،طی یه پروسه اونو شکستیم و دوباره بهم وصلش کردیم

ازون روز دیگه هیچ وقت مثل قبل نشدم ،سخت شدنُ یاد گرفتم ،یاد گرفتم وقتی قلبم شکست خودم براش مادری کنم

ینی میشه یه روزی دوباره بتونم به خودم اعتماد کنم و رها باشم ؟نترسم؟

دلم تنگ شده واسه خودم

واسه سیمایی که رها بود ،آزاد بود و شاید مثل بقیه بود

خودمُ میشناسم ،ولی درک نمی کنم

پُر از محدودیتم، داره خفم میکنه ،خودم ،داره خودمو می کُشه

پس کِی میتونم زندگی کنم؟

شاید درسته که هرچی رو سطح باشی راحت تر زندگی میکنی

ازین که مجبور باشم خودمو به بقیه توضیح بدم روحم آزار می بینه

احساس میکنم فشار این هفته موهامو سفید کرده ،خوبه اینو دوست دارم 

فشار و سختی هم قلقکم میده ، غم زیاد تو لحظه پیرم میکنه ولی خیلی عمیقِ

وقتی میری تو عُمق ،همون جایی که نه صدایی میاد نه چیزی میبینی ،انگار پشت پلکات یه چیزی نشسته ،خودت

برای این لحظه میتونم هزاران بار بمیرم

گاهی احساس میکنم شاید باید سیلاب یه اتفاقی منو با خودش ببره تا شاید دچار یه تحول بشم

نمی دونم چرا، همش از خودم ناراضیم

شاید اصن این ذات انسان باشه که همش باید تو مسیر باشه نه مقصد

می ترسم از دست بدم ،جوونی، انرژی، وقت، زمان ،هرچی که سوخت یه انسانه

نمی دونم دارم با زندگیم چیکار میکنم

خرد ز پیری من کِی حساب برگیرد به قول خودش

دلم دایره اجتماعی دوستای خودمو میخواد

آدمایی هم فرکانس خودم

آدمایی که دغدغشون فراتر از کفش و لباس و پُزای تو خالی باشه

ازون آدمایی که حتی اگه سکوتم جای حرفو بگیره هیچکس معذب نمی شه

ازونایی که تو چشماشون میتونی با خیال راحت نگاه کنی

ازونایی که نیاز به  ارائه خودت نداری

ازونایی که با راحتی پیششون خودتی ،خود خودت

ازونایی که درگیر ماهیت خوبی و بدی خصایص رفتاری خُلقیت نیستن

نه ازونایی که با عینک خود پسندیشون تورو میبینن

آیا واقعاً کسی تو این دنیا کَسیُ به خاطر خودش میخواد؟

نمی دونم شاید این حجم از خلوص در روابط توی خواستن خلاصه نشه

خستم از دست خودم ،انقدر زیاد که بیخوابم کرده

بی قرارم مثل همیشه