روزنامه نگار و سردبیر bourqanews.ir
خاطرات سنبل 5
قسمت پنجم: سنبل فیلسوف میشود

امروز از صبح تا شب بیرون بودم. خونه رو نمیتونستم تحمل کنم. همهی اعضای خانواده روی مبل مورد علاقهم چپیده بودن جلوی تلویزیون، طوری که انگار قراره از توش نان سنگک پخش بشه. میگفتن یه چیزی شده به اسم جنگ. نمیدونم جنگ یعنی چی. راستش رو بخواید، هم نمیدونم، هم دوست ندارم بدونم. چون دنیای قشنگ گربهایم رو نمیخوام با واژههای مضطربآور آدمیزادی لکهدار کنم.
من ترجیح دادم روزم رو با محلهگردی بگذرونم. یه سری به مرغای همسایه زدم، خروسه هنوز برام دم میپروند. اگه بخوام، یه قوقولی قوقو ازش در میآرم که نسلش از خاطرات جمعی حذف شه، ولی خب... من گربهی مودبیم. بعدش رفتم مسجد. تنهاترین جای شلوغ مسجد همیشه دستشوییشه. آدما عجیبن. ما گربهها روزی دو بار تخلیه میشیم و به زندگی ادامه میدیم. اونا انگار هر ده دقیقه یک بار باید سبک شن تا بتونن حرف بزنن، غذا بخورن، یا حتی فکر کنن.
گلوریا از من خوشش نمیاد، که خب مهم نیست. همهی گربهها قرار نیست تا آخر عمر با یه گربه بمونن. رفتن، جزیی از ماست. ما فقط خودمون رو داریم. من با تنهایی مشکلی ندارم. توی تنهایی صدای برگا رو بهتر میشنوم، حرکت مورچهها رو واضحتر میبینم، و مهمتر از همه، مجبور نیستم با کسی حرف بزنم.
وقتی لیسا عصبانیه، صدام میکنه و میگه: «دم درآوردی!» نمیدونم چرا اینو میگه. من که از همون روز اول دم داشتم. حتی اولین چیزی که گاز گرفتم همین دم خودم بود. امروز چون حواسش به تلویزیون بود، دمم رو برداشتم و واقعاً رفتم دم در. محله ساکت بود. اونقدر آروم که حتی صدای خزیدن تش باد توی برگای خشک هم میاومد.
مارشال، مار محله، میگفت شنیده قراره همهمون بسوزیم. ولی خب مارشاله دیگه. همیشه یه لرزش تو فلسفهش هست. اونقدر از همهچی میترسه که اگه ببینه یه گربه باهاش چشمتوچشم شده، زهر خودش رو قورت میده. من اهل باور کردن شایعههای انسانی نیستم. آدما زود گول میخورن.
امروز روز خوبیه. همه درگیر جنگن، من اما لم دادم لب در، پاچههامو دراز کردم و دارم صدای زندگی رو گوش میدم. کاش همیشه تلویزیون همینطور آدما رو مشغول نگه داره. برای من که این خلوت عین بهشته.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما و دیگران
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساسات دفن شده من
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای دوست