جز نوشتن نتوانستم شاید حتی همین را هم نتوانم از کجا معلوم
خودکاوی

بیست و شش سال پیش، دو دانشجوی ساده و امیدوار به زندگی، تصمیم گرفتند پای من را به دنیا باز کنند.
زود زبان باز کردم و دیر راه افتادم.
دوست داشتم هر کدام از کتاب قصه هایم را هزار بار بخوانم. منتها چون سواد نداشتم، یکی دو کتاب لاغر را زیر بغل میزدم و به هر کس میرسیدم، مجبورش میکردم یک دور از رویشان برایم بخواند.
داستانها انگار فنری که زیر ذهنم بود را سخت میفشردند تا حواسم پرت دنیای خیالاتم شود.
بعدتر، حین بازی با دختر همسایه فهمیدم چطور میشود دست کسی که موهایم را میکشد، گاز بگیرم.
وقتی معلم سوم دبستانم با لحن تحقیرآمیزی به مادرم گفت:«دخترت خیال کرده شاعر شده» و کلمه شاعر را به شکل عجیبی تلفظ کرد، فهمیدم آن کاغذهای جوهری را باید در کشوی میز تحریرم نگه دارم. میزی که در شانزده سال تحصیل همبندم بود. دور خودم و میزم میلههای نامرئی چیدم و خواندم.
روی صورتم ماسک بچهخرخوان کشیده بودم که به همه ثابت کنم کودن نیستم. با مدرک زیستشناسی، در آزمایشگاهها دنبال کار گشتم. خبر از مصوبهای که اشتغال فارغالتحصیلان زیستشناسی را در آزمایشگاههای طبی منع میکرد نداشتم. حین همین دویدنها هر از گاهی خبر میرسید که خانم فلانی میخواهد برای پسرش بیاید خواستگاری. و من که هنوز در پیدا کردن هویت خودم سردرگم بودم، همه پسرهای خانم فلانی و بلانی را ندیده، به امان خدا میسپردم.
ظهر یک روز زمستانی، در اوج افسردگی، در حالی که به موهایم نرمکننده میزدم، صدای بلند زنی که با مادرم حرف میزد را شنیدم. از پسرش میگفت. نمیدانم چرا در دلم افتاد که این یکی را ملاقات کنم! پسرک موفرفری در عین نجابت، شوخطبع بود. چند ماهی پچپچکنان پشت تلفن گذراندیم و دل باختیم.
حالا در بیست و شش سالگی،روزها مینویسم و شب ها آشپزی میکنم. دلم میخواست تصویری از زن مستقل و قوی از خودم نشان بدهم. دستم در جیب خودم باشد و ماه به ماه منتظر پول توجیبی نمانم. اما من فقط بلدم بنویسم. اصلاً از کجا معلوم؟ شاید استعداد نوشتن هم در من نباشد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خودم بدم میاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
نهایت پیکر بشر
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات شما محاله یادم بره!