خون نگار فصل دوم بخش 3

تهران، زمستون ۱۴۰۴.
بارون نمی‌بارید، اما هوا بوی خاک خیس می‌داد — مثل وقتی که چیزی زیر زمین در حال پوسیدنه.
آرمان راد پشت میزش توی دفتر کوچیک روزنامه‌ی نیمه‌تعطیلش نشسته بود، مانیتور خاموش، سیگار روشن، و سکوتی که توی اتاق می‌لرزید.
سه ماه بود هیچ گزارشی ازش چاپ نکرده بودن. از وقتی که درباره‌ی پرونده‌ی «بازسازی میدان سپه» نوشته بود و سردبیر فقط یه جمله گفت:
«آرمان، دنبال دردسر نگرد. بعضی پروژه‌ها بالادست دارن.»
بالادست... کلمه‌ای که از بچگی ازش می‌ترسید. چون پدرش هم با همون‌ها درگیر شده بود.
پدرش خبرنگار نبود، اما توی وزارت فرهنگ کار می‌کرد — مردی که همیشه دفترچه‌ی کوچیکی همراهش بود و آخرین جمله‌ای که نوشت، قبل از اینکه در تصادفی ساختگی بمیره، همین بود:
«حقیقت همیشه نقشه داره، فقط باید بدونی از کجا بازش کنی.»
اون جمله هنوز توی ذهن آرمان تکرار می‌شد، مثل یه رمز.
دفترچه هنوز پیشش بود. چرمی، قدیمی، با لکه‌های خشک‌شده‌ی جوهر قرمز روی جلدش.
همون شب، آرمان تصمیم گرفت آخرین سرنخ رو دنبال کنه: یه ایمیل عجیب از زنی به نام مهسا نیک‌فر، پژوهشگر نقشه‌های تاریخی.
موضوع ایمیل فقط یه جمله بود:
«نقشه‌ای پیدا شده که با خون کشیده شده. اگه جرات داری بیا ببینش.»
ساعت از یازده گذشته بود. شهر توی مه خوابیده بود. آرمان دوربینش رو برداشت، دفتر پدرش رو گذاشت توی جیبش، و راه افتاد به سمت جنوب تهران، جایی که روی نقشه نوشته شده بود:
کارخانه‌ی متروک چاپخانه‌ی ملی.
در راه، فکر می‌کرد به اینکه چطور از خبرنگار بودن فقط یه سایه براش مونده.
حقیقتی که دنبال می‌کرد حالا بیشتر شبیه توهم بود.
اما هنوز یه چیزی درونش نفس می‌کشید — همون عطش قدیمی برای فهمیدن.
وقتی به محوطه‌ی متروک رسید، بارون بالاخره شروع شد.
در بزرگ آهنی با صدای زنگ‌زده‌ای باز شد. بوی جوهر و دود قدیمی به مشامش خورد، انگار زمان هم اونجا چاپ می‌شد.
چراغ‌قوه رو روشن کرد. روی دیوارها هنوز رد کاغذهای قدیمی بود —
پوسترهایی از نمایشگاه‌های فرهنگیِ دهه‌ها پیش.
اما چیزی که چشمش رو گرفت، نقشه‌ای بود روی زمین، پوشیده از گرد و خاک، با خطوطی قرمز که از میانش رد شده بود...
دوربین رو گذاشت، خم شد، و از لای غبار نوشتاری قدیمی رو دید:
«خونِ نخستین، جاودانه‌ترین رنگ است.»

صدای گام‌های آرامی از راهرو آمد.
اولش فکر کرد باد است، یا صدای چکه‌ی آب روی فلز.
اما نه — این صدا وزن داشت، مثل قدم‌های کسی که می‌داند دارد نزدیک می‌شود.
چراغ‌قوه را چرخاند سمت راهرو.
نور لرزید و روی دیواری افتاد که با شعارهای پوسیده‌ی «کارگر، افتخارِ وطن» پوشیده بود.
از انتهای راهرو زنی ظاهر شد؛ قد بلند، با مانتویی تیره و موهایی که از زیر شال بیرون زده بود.
در دستش کیف چرمی باریکی بود. وقتی نزدیک‌تر آمد، گفت:
ـ «آقای راد؟ خودِ شمایید؟»
آرمان سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد، اما هنوز دوربین را پایین نیاورد.
زن ادامه داد:
ـ «اسمم مهسا نیک‌فره. نمی‌دونستم واقعاً میاین. خیلی‌ها فقط پیام می‌فرستن و دیگه پیداشون نمی‌شه.»
آرمان گفت:
ـ «من تا چیزی رو نبینم، باور نمی‌کنم. مخصوصاً اگه به خون ربط داشته باشه.»
مهسا لبخند کجی زد.
ـ «اینجا خیلی چیزا به خون ربط داره، آقای راد. از پدر شما گرفته تا خودِ این زمین.»
سکوت.
صدای باد، لابه‌لای شیشه‌های شکسته می‌پیچید.
آرمان یک‌قدم عقب رفت.
ـ «از پدرم چی می‌دونین؟»
مهسا در کیفش را باز کرد، چیزی بیرون آورد — تکه‌ای از کاغذ قدیمی، با خطوط قرمز و طرح‌هایی شبیه به شاخه‌های درختی.
وسط کاغذ نوشته بود:
«نقشه‌ی خون‌نگار، عهد نخستین.»
آرمان کاغذ را گرفت. بوی زنگ‌زده‌ی آهن از آن بلند شد.
روی یکی از خطوط، با دست‌خطی که هنوز می‌شناخت، نوشته بود:
«مهر، به خونِ خود بازخواهد گشت.»
این امضا، امضای پدرش بود.
گلویش خشک شد.
ـ «این... از کجا آوردین؟»
مهسا آهی کشید.
ـ «از آرشیوِ وزارت. پرونده‌ای که هیچ‌کس اجازه نداشت بازش کنه.
ولی اسم پدرتون اونجا بود. کنار یه کلمه‌ی عجیب… دایه‌ی قرمز.»
آرمان حس کرد زمین زیر پاش سبک شد. اسم را شنیده بود، نه از کسی، بلکه از خواب‌هایی که ماه‌ها دنبالش می‌کرد.
زنی با موهای آتشین، که روی دیوارهای ذهنش راه می‌رفت و با صدایی آهسته می‌گفت:
«رنگ را از یاد نبر، فرزندِ جوهر…»
نور مهتاب روی نقشه افتاده بود. قرمزها حالا تیره‌تر شده بودند، انگار تازه تر شده باشند.
آرمان آرام گفت:
ـ «یعنی چی؟ یعنی پدر من... جزو اون‌ها بوده؟»
مهسا پاسخ نداد.
رفت سمت دیوار و تابلوی قدیمی کارخانه را کنار زد. پشتش چیزی بود — درِ مخفی کوچک، با قفل زنگ‌زده و ردّ انگشت‌های خشک‌شده روی فلز.
او گفت:
ـ «جواب اون پایین‌ـه. ولی اگه درو باز کنیم، دیگه راه برگشت نیست.»
آرمان نفسش را حبس کرد.
در ذهنش صدای پدرش تکرار شد: «حقیقت همیشه نقشه داره… فقط باید بدونی از کجا بازش کنی.»
دستش را روی قفل گذاشت. فلز سرد بود، مثل لمس استخوان.
با فشاری آرام، در باز شد…
و هوای سنگینی از اعماق تونل بیرون زد — بوی خون خشک‌شده، جوهر، و تاریخ.
چراغ‌قوه را روشن کرد.
مهسا جلوتر رفت.
نور دیوارها را روشن کرد: صدها طرح، نقش، و امضاهایی با رنگ قرمز. بعضی تازه بودند، بعضی انگار قرن‌ها پیش نوشته شده بودند.
و درست وسط دیوار، جمله‌ای با حروف درشت‌تر حک شده بود:
«از ماهک تا امروز، ما رنگ را زنده نگه داشته‌ایم.»
آرمان زمزمه کرد:
ـ «ماهک…؟»
مهسا برگشت.
ـ «اسم زنی که شروعش کرد. زنی که هیچ‌کس نمی‌دونه مرد یا هنوز زنده‌ست… ولی مکتبش هیچ‌وقت نمرد.»
نور روی صورتش افتاد. چشم‌هایش برق زد، نه از ترس، از ایمان.
آرمان برای لحظه‌ای حس کرد مهسا، خودش، بخشی از همان نقشه است —
و شاید، از اول قرار بوده او را تا این‌جا بکشاند.

هوا همان‌قدر سنگین بود؛ انگار تونل نفسش را حبس کرده باشد. آرمان پشت سر مهسا می‌رفت، چراغ‌قوه جلو را می‌تکاند و نورش روی خطوط قرمز بازی می‌کرد. دیواره‌ها پر از حرف‌هایی بود که آدم را به گذشته می‌کشاند؛ هر خط، اسمِ کسی را زمزمه می‌کرد.
مهسا جلو رفت، دست بر دیوار کشید — و ناگهان، بی‌آنکه صدایی کند، ناپدید شد.
آرمان خیال کرد شوخی است؛ فکر کرد رفت پشت یکی از طاقچه‌ها. صدا زد: «مهسا؟» — اما پاسخی نیامد. تنها بازتاب نور چراغش بود که در خلأ می‌لرزید. او جلوتر رفت، آهسته و بدون تصمیم، و هر قدمش انگار عمیق‌تر او را فرو می‌برد.
در دوردستِ یکی از دالان‌ها، چیزی شبیهِ حرکتِ پارچه‌ای دید. نزدیک شد. قلبش محکم می‌زد.
آن دختر را دید: نوجوانی لاغر با لباسی که انگار میلیون‌ها لایهٔ خاکِ زمان به خود چسبانده بود. چشم نداشت — یا درست‌تر بگویم، جای چشم‌ها، پوستِ صاف و پر از نقش و خط بود؛ دو گودالِ خالی که از تهشان نورِ قرمزِ ریزی می‌تابید، مثل دو ستارهٔ خاموش. دست‌هایش پاک، آرام، مثل کسی که سال‌ها چیزی حمل کرده باشد.
دختر آمد جلو، بی‌هیچ لرزی. صدای او نرم و در عین حال خشن بود، انگار کسی از ته گلو حرف می‌زد:
ـ «تو دنبال نقشه‌ای، آرمان راد؟»
نامش را چطور فهمید، آرمان ندانست. قبل از اینکه جوابی بدهد، دختر ادامه داد:
ـ «نقشه را هر کسی نباید بخواند. بعضی خطوط، خواهرانِ خون‌اند. آن‌ها می‌خواهند چرخه را تکرار کنند یا بشکنندش.»
آرمان خواست بپرسد کی‌اند «آن‌ها»، اما دختر دستش را بالا آورد و لب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند؛ کلماتی بیرون آمدند که بیش از هر چیز دیگری دریچه‌ای از تاریخ را باز کردند:
ـ «پدرت نخواست بنویسد، او خواست پاک کند. اما پاک‌کننده هم می‌تواند معمار شود؛ آنگاه چه کسی را می‌کشی — خاطره را یا خودت را؟»
آرمان حس کرد سقفِ دنیا روی شانه‌هایش سنگینی می‌کند.
ـ «تو کی هستی؟ چه می‌خوای از من؟» صدایش می‌لرزید.
دختر نزدیک‌تر آمد؛ نفسش بوی آهن و جوهر می‌داد.
ـ «من اسم ندارم، اما چشم‌هایم جایی هستند که دیگران برایشان نگاه می‌خرند. تو باید انتخاب کنی: یا خط را باز می‌کنی و همه را می‌کشی با حقیقت، یا نقشه را پنهان می‌کنی و می‌گذاری دروغ‌ها نفس بکشند. و اگر انتخاب نکنی، خودِ انتخاب تو را خواهد کُشت.»
آرمان چند قدم پس رفت. دهانش خشک شد. در گوشش ضربانِ تندی پیچید — صدای قلب، یا شاید صداهایی که از دیوارها می‌آمد. او خواست دست بکشد، خواست بدود، اما انگار پایش در زمین چسبیده بود.
دختر با انگشتی که به طرزی عجیب با خطوط قرمز هماهنگ بود، بر بازوی آرمان نواریِ نازک کشید — خطی که مانند حکِ مهر، در پوست او نشست. درد نبود؛ فقط وزنی بود، مثل باری که ناگهان فهمیدی باید تا آخر زندگی‌ات با آن راه بروی.
صدای دختر فرو ریخت، و جمله‌ای آخر را زیرِ نفسِ خودش گفت، آن‌قدر آهسته که انگار برای خودش بود:
ـ «پدر تو یک بار در برابرِ نقشه سکوت کرد. تو یک بار می‌توانی فریاد بزنی، یا یک عمر گوش شوی.»
لحظه‌ای بعد، دنیا لکنت گرفت. نور چراغ پاره شد. دختر بی‌حرکت شد، مثل عکسی که قابش را برداشته‌اند. آرمان چشم‌هایش سیاه شد؛ حس کرد سرش در حال انفجار است. آخرین چیزی که شنید، صدای ضربِ قلبی نبود، بلکه تکرارِ آن جمله بود: «تو باید انتخاب کنی.»
بعد سکوت. تاریکی.
وقتی بهوش آمد، نفس‌نفس می‌زد. نورِ صبح از لای پردهٔ نازک پنجرهٔ اتاقش می‌افتاد. او روی تختِ خودش بود، لباسش خیس عرق، دفترچهٔ پدر کنار دستش؛ اما چیزهایی تغییر کرده بودند: در جایی از ساعدش، همان خطِ نازکِ قرمزِ حک‌شده بود، اما رنگش حالا کم‌رنگ و مانند زخمی کهنه بود. دوربین روی میز، ضبطش هنوز روشن بود، اما در کارت حافظه‌اش چیزی نبود — گویی هر چیزی که شب گذشته ضبط شده بود، هر تصویری، هر صدایی، از قاب زمان پاک شده بود.
آرمان نشست. سرش گیج می‌رفت. لحظه‌ای به پنجره نگاه کرد؛ شهر بیدار می‌شد، ماشین‌ها شروع به نفس‌کشیدن کردند، و در دوردست، آدم‌هایی بودند که هیچ‌کدام نمی‌دانستند زیرِ پوستِ این روز چه نقشه‌ای دارد نفس می‌کشد.
او دفترچهٔ پدر را برداشت. صفحه‌ای باز شد که قبلاً ندیده بود: در حاشیه، با همان دستخط خشک و قرمز، نوشته بود:
«اگر فرزندم این را خواند، بداند که نقشه خودش را می‌سازد یا می‌شکند.»
آرمان دستش را بر قلبش گذاشت. خطِ قرمز روی بازو خنک بود، و درونش، چیزی تازه شروع به زمزمه کرده بود — نه صدای کسی در تونل، بلکه صدایی از درون خودش: انتخاب، یا مرگِ آرامِ حقیقت.