میخواهم بهتر بسُرایم...
داغِ دل
حیرانم از نگاهت
از بوی عطر گردنت
از نوازش تار مویت که نغمه می آویزد.
شِکوه از مژگانت تا کی؟
بهانه های خالی از حسرتت تا کی؟
شور خیال رخت
مرده را زنده می کند.
بر بالین خاموشم
طاقت طاق شده ام،
از سحر گاه آمدنت می گوید
و درین وادی
به خوابم می برد،
وهمِ چشمان خسته ات..
تو،
سپیدار سبزم که باشی
نقش میزنم بر درد کهنه دلت.
سرخی آن غروب غمناکم که باشی،
می نشینم به نظاره ی
دگرگون جهانت.
ماندن سخت نبود،
این را هر دو می دانستیم
اما قدمت را،از روی دلم برداشتی و
جایش را داغ زدی..
من،
غم نماندنت را،به صحرا گفتم
و هرز ناچیز آن را به باد سپرد،
ابر به رقصش آورد
و چشمانم بارید..
در اندرونی دلت،
راهی ویرانه ات شدم؛
مرا چه با دلِ بی قرارتو،
هم قرار شدن؟
هم نگاهت شدن،باشب؟
و هم کلامت شدن،در گذر از کوچه شبنم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
47.کاش نقاشی بلد بودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر سپید«نای باران در غربت واژهها»
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاوی اینترسابجکتیو: رویکردی نوین در درک روان انسان و معرفی رابرت دی. استورولو