دلنوشته ای برای هیچ.

در این سکوت بی‌پایان، تنهایی را می‌نوشم...

در فریاد خاموش کوه‌ها، در خموشی ماه و خورشید،

که هر کدام، قصه‌ای دارند از غم و امید.

و هر کدام، هم‌نشین آدمیانی هستند که در سیاهی شب؛

به دنبال سرنوشت خود می‌گردند، بی‌صدا، بی‌پناه!

هم‌نشین‌هایی از جنس احساس‌های خموش و عاشقانه.

کوه‌های بلندتر از هر سخن،

مسکوتند در دل زمان...

ساکنان سکوت، خالقان ابدیت؛

در دلشان، رازهای بی‌پایانی دارند!

که تنها ستارگان، در لابه‌لای شب...

حافظانشان هستند، در کنار تنهایی بی‌انتهای من.

در این دنیا، در این هزارتوی پر پیچش؛

تنهایی، همانند طبیعت، بی‌کران و بی‌نهایت است،

و من، بین آن‌ها، همچون سایه‌ای...

در جستجوی معنایی بی صدا و نهفته در میان غباری از سکوت...

پ.ن: برای این طور زدن تیتر دلیل داشتم، چون این نوشته، توسط دستای بی قرار نوشته شده...

انگار اون نیاز به نوشتن واقعا شده عادت، حتی وقتی دلیلی برای نوشتن نداری، نه چیزی رو باید ادامه بدی نه‌ درخواستی داری و نه حتی ایده ای داری!

اون حسی که از اعماق میاد و انگار مجبورم می‌کنه بنویسم.

با لحن آروم تو مغزم زمزمه می‌کنه :« بنویس عزیزکم! بگذار این خامه نه چندان، سنگ صبور احساسات نهان در مردمک چشمانت باشد، تویی که درد هایت را اشک نمیریزی و فریاد نمیکنی! آه ای عزیز! تو دوای دیگری جز این قلم و کاغذ نداری...»