«رویای تلخ»

تاریکی پاورچین پاورچین از دیوار حیاط پایین آمد و روی زمین پهن شد و آهسته خزید تا پای حوض. تصویر مهتاب، نرم و آرام توی حوض می‌لرزید. به خیال کودکانه‌ام، نوک انگشت اشاره‌ام را توی چشمِ ماه فرو کردم تا کور شود. بیشتر به خودش لرزید.

صدای جیغ نگران ِ مادر از پنجره آمد و مثل چاقویی توی گوش‌هایم فرو رفت: «عطیه حیاطو آب زدی؟» از جا پریدم. یادم رفته بود، انگشت اشاره‌ام را گاز گرفتم و به سمت شلنگ که بی جان وسط حیاط افتاده بود، دویدم. شیر آب را باز کردم: «دارم می‌زنم مادر».

انگشت شستم را مقابل دهانه‌ی شلنگ گذاشتم تا آب با فشار به دورترین گوشه‌های حیاط پرتاب شود. جیغ مادر نزدیک‌تر شده بود: «بدو الان آقات میاد». به عقیده‌ی مادر، آقاجان که از دکان سلمانی‌اش برمی‌گشت، حتما باید پا روی زمین خیس حیاط می‌گذاشت و شامه‌اش از بوی نمِ خاک سرشار می‌شد تا خستگی از تن و بدنش فروبریزد.

بوی نم خاک برخاست و بر همه‌ی وجودم نشست. چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم و دستانم از شدت لذت، آویزان شد. آب از شلنگ شره می‌کرد و خیال از ذهنِ من. جیغ مادر بیخ گوشم آمد: «چیکار می‌کنی؟ شیر آب بازه، حواست کجاست؟» چشمانم ناگهان باز شد و یادم آمد باید تا آقاجان نیامده کل حیاط را آب پاشی کنم.

آب را روی کاهگل‌های دیوار پاشیدم تا عطر بیشتری فضا را پر کند، تا آقاجان خوشحال شود. صدای هوورر هورررر موتور یک ماشین آمد که پشت دیوار حیاط ایستاد. فکری شدم که لابد ماشین آقامحمود همسایه‌مان است که باز مقابل خانه‌ی ما پارک کرده و حتما آقاجان از کارش خشمگین می‌شود. از تصور فریادهای آقاجان بر سر آقامحمود، لحظه‌ای به خودم لرزیدم.

شیر آب را بستم. درب حیاط باز شد و آقاجان در حالیکه کت کهنه‌اش را روی ساعد دست راستش انداخته بود، وارد حیاط شد. صورتش را دید زدم تا از حالت آن بفهمم باید از دور سلام کنم یا می‌توانم نزدیک‌تر هم بروم؟

لب‌هایش بی‌حالت بود ولی چشمانش می‌خندید. جلو رفتم و آهسته گفتم: «سلام آقاجون». بی آنکه نگاهم کند پاسخم را داد و درب حیاط را بست. این‌بار تن صدایم را بالاتر بردم: «من حیاطو آب زدم که شما میاین...» میانه‌ی حرفم با صدای بم و حجیمی گفت: «به دیوارا آب نپاش، کاهگلا شل میشن و میریزن.» شانه‌هایم جمع شد و گفتم: «چشم».

مادر با لب‌هایی که سرخشان کرده بود جلو آمد: «سلام آقا، خسته نباشید. انگار الحمدالله روبراهید». آقاجان در حالی که کفش‌هایش را می‌کَند گفت: «پیکان مش ممدو خریدم». قلبم ریخت، کجا؟ نمی‌دانم. مادر هیجان زده گفت:«خب خداروشکر، پس بالاخره معامله شد».

ذوق زده دستانم را به هم کوبیدم و به سمت در حیاط دویدم تا ماشین را ببینم. رنگش گوجه‌ای بود و چراغ مقابلش ترک داشت. جلوتر رفتم تا لمسش کنم، درب سمت شاگرد تو رفته بود. با لذت دستم را روی کاپوت سرد آن کشیدم. به نظرم بهترین و لطیف‌ترین جنس دنیا را داشت.

دماغم را به شیشه‌ی پنجره‌اش چسباندم و دستانم را قاب چشمانم کردم تا اتاقکش را ببینم. داخلش صندلی‌های چرم سیاه بود، دنده بود، فرمان بود، ضبط بود، یک چراغ کوچک هم وسط سقفش چسبیده بود که نور نارنجی رنگش داخل آن را روشن کرده بود. لبخند از روی لبم جمع نمی‌شد. تا به حال لذت ماشین داشتن را نچشیده بودم. حتما ما هم مثل خاله مهری، با ماشینمان به شمال می‌رفتیم.

در خیالاتم با پیکانمان دور تا دور ایران را می‌گشتم. کاش زهرا و زهره و رضا زودتر از خانه‌ی خاله مهری برمی‌گشتند تا با هم برای ماشینمان ذوق کنیم. صدای آرام مادر آمد که با متانت خاصی که مختص حضور آقاجان بود، گفت: «عطیه چرا رفتی توی کوچه؟ مگه نمی‌دونی آقاجونت ناراحت می‌شن؟»

هیجان‌زده گفتم: «مادر! این ماشین خودمونه؟ خیلی قشنگه، حتی از تویوتای خاله مهری اینام قشنگتره». مادر عصبی گفت: «بیا تو ببینم، این ماشین که برا ما نیست. واسه عمو منوچه، آقاجونت واسطه بودن».

با این حرف مادر، تمام عضلات بدنم شل شد و همان‌جا روی زمین نشستم. تمام خیالات شیرینم بخار شدند و به هوا رفتند و آنقدر دور شدند که دیگر ندیدمشان. بوی نم خاک دیگر خوشایند نبود. پیکان گوجه‌ای زشت و دربه‌داغان شده بود. کاش هرگز نمی‌دیدمَش. دلم می‌خواست آن یکی چشم ماهِ توی حوض را هم کور کنم تا بیشتر بلرزد.

✍ #فاطمه_سادات_جزائری