سکوت مطلق در میانه ی جنگ

تا حالا شده تو یه جایی گیر کنین که حس کنین، هر حرفی که بزنین، اشتباهه؟ هر واکنشی که نشون بدین، حتی هر حرفی که نزنین؟! من حدود یه ماهی توی این قضیه گیر کردم. انقدر دلتنگ نوشتن براتون شده بودم که خدا میدونه.

نمیخواستم از ناامیدی بنویسم اما از امید هم نمیتونستم بنویسم. نمیخواستم از اضطرابم بنویسم اما از موضوع های متفرقه هم نمیخواستم بنویسم. گاهی ما آدمها از حرف زدن پرهیز میکنیم نه چون نمیخوایم حرف بزنیم بلکه چون میخوایم اشتباه حرف نزنیم.

پر کشیدن قلب و روح برای وطن حس عجیبیه. هزار بار به زندگیم نگاه کردم تا ببینم ماشین زمان دارم برگردم به عقب یا نه. هزار بار با خودم مرور کردم میتونم خیلی زود برگردم یا نه. به تمامی چیزهایی فکر کردم که ترجیح میدادم از دستشون بدم اما کنار افرادی باشم که الان دستم بهشون نمیرسه.

یادمه موقع فوت بابا بزرگم، دلم نمیخواست به مامانم تسلیت بگم. احساس میکردم اگه بهش تسلیت بگم، یعنی دارم قبول میکنم که من میتونم تسلی بدم چون کمتر برام مهمه. سر این قضیه هم نمیخواستم بیام و بهتون بگم که چقدر متاسفم چون نگران بودم اگه بیام بگم، باهام برخوردهایی میشه که معنیش اینه که چون من مهاجرم فلان.

این یه ماه هر روزش توی محل کارم تنش بود. یه جامعه ایرانی مهاجر دل نگران، نگران برای افرادی که بهشون احساس تعلق داریم و اونجان، احساس عذاب وجدان برای اینکه ما اینجاییم و اونا نه، احساس درک نشدن و شنیدن حرفهای دلسرد کننده از اینور و اونور.

تنش بین مشتری ها و همکارها تمومی نداره هنوز که هنوزه.

خیلی متاسفم... بابت اینکه انقدر اتفاقهای سختی رو گذروندیم.

با پست های بعدی برمیگردم.

دوستتون دارم.