یک روز از خواب پا میشی میبینی وسط یه جاده ای پر از حرف و پر از سکوت فقط نوشتم می تونم یکم حالتو بیان کن .دلنوشته اینجاست از دلم میاد امیدوارم به دلت بشینه
شات اول

دقیقا جایی وایسادی که سالهاست می خواستی باشی براش تلاش کردی ، خودتو کشتی که بهش برسی با تمام وجودت با همه چی جنگیدی، اره دقیقا همون جایی ولی ولی امان از این ولی چشماتو باز کردی میبینی ای وای الان دیگه راه برگشت ندارم ولی اون چیزی نبود که می خواستم...
می دونی چه حسی داره ؟ احساس می کنی رفتی بازار و توی شلوغی گم شدی،حس می کنی کاملا نامرئی هستی وسط شلوغ ترین مهمونیه سال ،حس می کنی همه یهو ساکت شدن و زل زدن به تو ،نفست بالا نمیادو می ترسی .می دونی دقیقا این حس رو دارم فکر می کنم یه جعبه پر شکلات پخش کردن فقط به من نرسیده ،می خوای با وقار رفتار کنی و بگی اصلا قلبم مچاله نشده و عیبی نداره من شکلات زیاد خوردم ولی توی وجودت ارزو می کنی یکی شکلاتشو بده به تو یا یکی پایین میز افتاده باشه و تو ندیده باشی
دقیقا توی نقطه ی نزدیک به آخر راهی هستم که خودم ساختم با تمام وجود و با افتخار به همه اعلام کردم و گفتم ولی الان انقدر از من دوره این راه جدید که نمی دونم باید چه حسی داشته باشم
و در اوج تنهایی دلم می خواد یکی بغلم کنه بگه من هستم عیبی نداره بیا برگردیم ولی نه راه برگشتی هست نه کسی که دستمو بگیره.
تنهایی من یه انتخاب بوده و اینو بارها گفتم با صدای بلند اما الان دلم می خواد یکی دیووانه وار کنارم باشه و با وجود این همه نفر فقط منو نگاه کنه
دلم می خوام به خود به قبولونم که راه جدید بساز ، دست بکش از این نقش ولی با تمام درد داشتنش این حقیقت رو توی صورت خودم می کوبونم که هر راه دیگه ای که بری بازم بعد از یه مدت همین حس رو داری آخه تو اصلا هدفی نداری و فقط می خواستی بگی من موفقم ولی کاش موفق بودی در خوشحال بودن کاش بدونی حتی چی خوشحالت می کنه
اما این حفره به این بزرگی توی قابم کی به وجود اومد و بابت چی نمی دونم . چی باعث میشه در بهترین زمان و دقیقا همون جایی که همیشه آرزوشو داشتم احساس تهی بودن کنم
این گودال خالی دقیقا وسط قلبم چیه؟ نمی دونم
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خون نگار فصل دوم بخش 3
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادنامه
مطلبی دیگر از این انتشارات
سر