شعرسپید آرزوبیرانوند

چشم پرست

هر دم به غمی تشنه ی دیدار تو هستم   /  

از باده ی شیرین لبت خورده و مستم   / 

  تو صدر نشین دل و دیوانه ی عشقی    /

   من در نظر و دیده ی تو کوچک و پستم   /

   در خاطر خود عالمی از عشق تو دارم   /   

امید که شاید برسد سوی تو دستم   /   

چشمان سیاه و نگهت برده دلم را   /   ا

ینک تو بدان بعد خدا چشم پرستم ...                      

حصار زندگی

- به فراسوی زمان   / 

  به بلندای افق   / 

به همان روح بزرگ که در ان ابی ها   /   محو افکار قشنگ میکشد سویم پر   /   قسمت خواهم داد ...   /   در میان همه ی ساعاتت   /    فکر من را ببر از یاد خودت   /   که دگر در همه ی زندگی ات جایم نیست   /   توی این راه طویل   /   در میان خس و خاشاک امید   /   زخمی از خنجر تو    /   راه می پیمایم   /  مانده ام گوشه ی راه   /    نای در پایم نیست ...   /  خالی از رنگ و ... سیاه   /   خسته از زندگی ام   /   سنگ یک صحرایم   /   خوب میدانم من    /   اخرش ... در میان خاکم    /   هیچ نوری پشت فردایم نیست   /   من به جز عشق بدان   /   هیچ در سر دارم   /   هوس گزیه و غم   /   نیک در بر دارم   /   سخت هم نیست جدایی زیرا   /   تو جدایم کردی   /   ز خودت   /   پس من نیز میتوانم اما ...   /   فقط ان روزی که   /   خون رگهایم نیست   /   برو راحت !   /   به سلامت !   /   دگر اما در تو من ندیدم هرگز   /  مهر ان روزی که   /   دیده بودی من را   /خنده کردی من را ...   /   تکیه دادی به دلم   /     سر تو پایین بود   /   چشم من دنبالت   /   و چنان پر کردی   /  قلب من را از عشق   /   که خودت میدیدم   /   و خودم شاید نه   /   و در اما هیچ   /   کاش من میمردم   /   لحظه ای را که ندایی امد   /   از سرای قلبت   /   که نمی خواهی من   /   که نمی دانی تو   /   چه میاید در پیش   /   و تو رفتی و منم در راهم   /   میروم سوی خودم   /   تا بدانم ایا ؟؟؟   /   در میان سر ها  /   سر من زیر غمت میماند   /   یا که شخصی از دور دست من میگیرد   /   و به جای اسمت   /   روح را می یابد   /   تو برو ......   /   اما من   /   چشم در راه نگاهه گرمت   /   می سپارم جانم   /   تا سپیدار بلند   /   تا حصاری  محدود ..... " – عهد بستم

من گذشتم از خودم، از عاشقی

از تمام آنچه در لبخند و آغوش تو بود

تا تو بیدار شوی از خواب خوش

تا تو یک بار دگر با مهربانی‌های خود

دختری را دلربای خود کنی

من گذشتم از همه دار و ندارم از گلم

تا تو با آغوش گرمت پر کنی

دنیای یک شخص دگر از زندگی

من گذشتم از خودم

از تو گذشتم

در ازای این گذشتن

عاشقی رگ‌های در خواب تو را بیدار کرد

عهد من با آن خدای مهربان

اینگونه بود

بگذرم از عاشقی، از تو که در من

آتشی از عشق را پرورده‌ای

تاجان بگیری

چشم‌های مهربانت را بدوزی

بر زمین و آسمان

تا بخندم در نبودت

زندگی کن مهربانم

فکر من دیگر سراغ

مهربانی‌های تو از باد گیرد

آری ای عاشق‌ترینم، ای غزل‌زاده عشق

عهد بستم تو که برگردی از این عالم خواب

من بخوابم تا ابد در عالم دوری عزیز…

به سراغ من اگر می‌آیید

با صدا، با فریاد، با شعف، با شادی

با همه عشق بیایید!

که دگر می‌خواهم

بشکند شیشه تنهایی دل

بشکند بغض غریبانه و فریاد زنم:

من هستم

تب شبگردی و انگار پریشان‌حالی

برود، کوچ کند

نشوم شیدایی که ز تنهایی خود

پی افسون رخ یار نخفتد هر شب

لحظه‌ها، ثانیه‌ها

من و تکرار و جنون

برده طاقت ز کفم تنهایی

تو بیا با من شو

بشکن این فاصله را

لحظه‌ای چند همی

با صدا، با فریاد، با شعف، با شادی

به سراغم تو بیا…!

دکلمه ۱۱ – و تو همراه منی

و تو همراه منی

هر لحظه

به همه ساعاتم تو کنارم هستی

دل من شادتر از دل یک پروانه است

در کنارت اما

شوق پرواز و پریدن زیباست

خاطرم می‌خواهد تا ابد

محو خیالت باشد

تو پر از احساسی

و تماشای رخ زیبایت

می‌کشد آتشی از عشق به سر

به کنارم باشی

هوس غم دگر از چشمه دل می‌ریزد

غصه از کوچه دل بار سفر می‌بندد

تو بخندی

دگر از اشک سراغی هم نیست

چه رسد باریدن!

به کنارم تو بمان

که وجودت دل من گرم کند…

سکوتی سنگین به خیالم سر زد

که در آن تاریکی

لرزه بر دامن گلدار بلندم افتاد

پنجره باز شد

و دست وحشت‌زده باد خشن

پرده ساکت چسبیده به دیوار اتاقم را

به کناری زد و آمد به درون

مانده بودم چه کنم که نترسد خرس‌ام

ایستادم به کناری و زدم دست به فانوس دلم

نور امید به قلبم تابید!

و شدم همسفر باد خشن

و وزیدم به نگاه مهتاب

که شده خیره به فردای خدا

دگر اما خرس‌ام ترس را خواهد کشت

من در آن تاریکی دیدم

آن صبح امیدی که به فردای دلم می‌تابید

تو بمان

با همه آن‌هایی که فقط نمره‌ای از بیست برایت دارند

چه تقلب، چه ریا، چه به نیرنگ و فریب…

همدمی ممتازند

و بدان

قلب فرو ریخته‌ام

با همه بی‌تابی، با همه مردودی

دارد آن مهر خدایی محبوب

که به قلب همه گان جا دارد

تو بمان با همه ممتازان

و گریزی به دلم باز نزن

که ز گرمای تنم

آتشی شعله‌ور است

که تو را تاب و تحمل کم بود

از همان روز ازل من گفتم:

دل تو دریایی، دل من صحرایی ست!

روز من شام شود

روز من شام شود

شام من روز شود

همه لحظات من اما بی تو آه جان‌سوز شود

دیده‌ام تار شود

چه دل‌آزار شود

نفسم در بر آهنگ لبت

از تو سرشار شود

دل من کوه شود

چهره‌ام روح شود

کوله‌بار سفرم

پر از اندوه شود

هستی‌ام نیست شود

طرح این چیست؟ شود

در کلاس رندان

نمره‌ام بیست شود

سخنم آه شود

راه بی‌راه شود

یوسف گمشده‌ام

راهی چاه شود

غم ز دل سیر شود

عاشقی پیر شود

تا نمرده است این دل

تو بیا دیر شود!

دکلمه ۱۴ – دلم امشب چو فانوسی پریشان است

دلم امشب چو فانوسی پریشان است، برگرد!

ستاره در شبم نالان و گریان است، برگرد!

ببین این ساحل دریای آرام وجودم

ز بعد رفتنت در حال طغیان است، برگرد!

نگین قرمز یادت چو خورشیدی فروزان

میان قلب تاریکم درخشان است، برگرد!

دکلمه ۱۵ – خیلی وقته دیگه هیچ کس روی قلبم پا نزاشته

خیلی وقته دیگه هیچ کس روی قلبم پا نزاشته

رفته همدرده درونم حتی اشکی جا نزاشته

آنکه برده دلو با خود تا فراسوی سیاهی

حتی یک فانوس مرده توی کوره راه نزاشته

مرده خورشید وجودم، غم نشست رو تار و پودم

توی آسمون تردید چند نفس هوا نزاشته

چه جوری دووم بیارم میون سکوت سردی

که برای زنده موندن یه غزل صدا نزاشته

می‌میرم بدون چشمی که چراغ قفسم بود

اما اون برای دردم جرعه‌ای دوا نزاشته

رفت و من تنها نشستم کنار سایه مردی

که تو قاب دل تنگم عکسی از وفا نزاشته!

دکلمه ۱۶ – نگو رسم زمونه این چنینه

نگو رسم زمونه این چنینه

بری تنهام بزاری با سیاهی

نگو دیگه میون دشت سینه

نمونده جز غمو اشک و تباهی

نگو قسمت نبوده با تو باشم

بگیرم دستت و با دست سردم

نگو باید برم تا مبتلا شم

همینجوری پر از اندوه و دردم

نگو بد کرده‌ام با قلب خسته

اخه جرم دلم عاشق‌کشی نیست

نگو شاید به زندانی بیافتم

که سقفش جز تب دلواپسی نیست

نگو با گفتنت دیوونه می‌شم

اسیر رنگ چشماتم هنوزم

نگو باید که با این درد کهنه

بسازم، من بسازم تا بسوزم

نگو عشقم، نگو شاید که روزی

تو هم مثل دل من مبتلا شی

به چشم عشق خود شاید زمانی

رفیقی بی‌محبت، بی‌وفا شی!

دکلمه ۱۷ – و چنین شد

و چنین شد…

نتیجه تقلب نکردن

صداقت داشتن

دروغ ننوشتن

مردودی ست!

پیش تو

نمره‌ام صفر شده

من دگر اخراجم

میروم شبگردی

سوی آن خاطره‌ها!

تو بمان

با همه آن‌هایی که فقط نمره‌ای از بیست برایت دارند

چه تقلب، چه ریا، چه به نیرنگ و فریب…

همدمی ممتازند

و بدان

قلب فرو ریخته‌ام

با همه بی‌تابی، با همه مردودی

دارد آن مهر خدایی محبوب

که به قلب همه گان جا دارد

تو بمان با همه ممتازان

و گریزی به دلم باز نزن

که ز گرمای تنم

آتشی شعله‌ور است

که تو را تاب و تحمل کم بود

از همان روز ازل من گفتم:

دل تو دریایی، دل من صحرایی ست!

          

+