می نویسم هر آنچه را که از درونم تراوش میکند تا باشم حتی به صورت کلمه .
ما و دیگران
سلام خواهر صبحت بخیر بازار
بودی!؟ چه خبر؟
سلام روزت بخیر, اره دیدم فردا جمعست بچه ها میان میوه داشته باشیم یکم سبزیم گرفتم, هرچی درست کنم کنارش یکم سبزی خورده میشه. تو اینجا چیکار میکنی؟ کسل به نظر میای!؟
هیچی بابا فرخنده همین پیش پای تو رفت, یک تیپی زده بود که خدا میدونه.
باز چی میگفت اول صبحی؟
برو خودتو سبک کن منم چایی میارم همینجا سبزیاتم پاک میکنیم, برات تعریف میکنم .
باشه الان میام خدا خیرت بده خیلی چایی میچسبه.
بیا مریم جان اول چایی بخور از دهن نیفته .
دستت درد نکنه خواهر, خوب, تعریف کن.
چی بگم خانم اومده خدافظی, داره میره رشت چند روز پیش مامانش. پرو پرو میگه هوای عباس آقا رو داشته باشین; یکی نیست بگه خوب بشین سر زندگیت شوهرتم به این و اون نسپر!
مریم خانم در حالی که خودش را کمی جابجا کرد, استکان چای خالی شده را در سینی گذاشت و گرهی در ابروانش انداخت وبا صدایی که سعی میکرد آهسته باشد گفت:
والا چه خبره آخه دو ماه پیش رشت بود. تقصیر داداش خودمونه اگه از اول رو نمیداد بهش الان هر روز هوس رشت نمی کرد. اگه میخواستیم حواسمون به داداشمون باشه دامادش نمیکردیم; به خدا آرامش بیشتری داشت.
اره خواهر از بس صبوره وگرنه هر مرد دیگه ای بود صد باره صداش در اومده بود. ریحانو جدا بزارم یا قاطی میکنی؟
قاطی میکنم زهره جان. چی بگم شانس دارن مردم, نه قیافه داره نه هنر, حالا اینجور داداش ما به حرفشه, باور کن جادو کرده عباسو. اون چاقو رو بده بیزحمت برا تربچه ها. میبینی چه عطری داره سبزیش
اره, باد پاییز خورده الان عالیه واسه کوکو و قرمه سبزی. تموم شد, یک چای دیگه بریزم میخوری؟
دستت درد نکنه نیکی و پرسش؟ بیا خواهر داری میری نصفشو ببر نم کن فردا سهیلا با بچه هاش میان خونت خورده میشه .
زهره خانم در حالی که سینی چایی را میبرد سبزیها را گرفت لبخندی غمناک زد و گفت:
-دستت درد نکنه اره بچم فردا دیگه میره تهران. ظهر میاد تا اینجا, قراره غذاشونو بزارم تو راه بخورن .دیشب که خونه خواهرش موند بچه ها با هم بازی میکنن دوست دارن اونجارو.
- چه خوب کرد تنها اومد , راحته هر جا بره هر چی بپوشه, باز برگرده بشور و بپز برا شوهرش. پروانه میگه مامان تنها میام بیشتر خوش میگذره.
- قربونش بشه خالش با اون بچه با نمکش. حق داره, راست میگه, والا تنها میان استراحت میکنن; خونشون به اندازه کافی شوهر میبینن طفلیا رو حروم کردیم دادیم شهر دیگه سخته با خانواده شوهر دور از خونواده خودت. برم چایی بریزم الان میام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندر احوالات جوان ایرانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه خونین من!🇮🇷
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصه آنها که انتخاب شدن فصل دوم (قسمت چهارم)