برآنم که آرام نگیرم...
کاش دوباره برگردی
تازه باران بند آمده بود. بوی خاکِ خیس از زمین بلند میشد و من دلم میخواست ریههایم را از این بوی تازه پر کنم. هنوز غرق این حس بودم که با صدای زنگ در مثل برق گرفته ها از جام پریدم.
نمیدانم چرا هنوز هم با صدای زنگ در میلرزم؛ شاید چون از آن شب… همهچیز برایم عوض شد.

🎞️ فلشبک
ساعت حدود یازده شب بود. عاشورا و صدای دسته از خیابون میومد .از صبح خانه پر بود از بوی زعفران و هِل؛ مشغول پخت شلهزرد بودم برای نذری هر سالهی مامان. هنوز هم درد پاهایم را یادم هست؛ بسکه بین آشپزخانه و پذیرایی دویده بودم و ظرفهای نذری را پشت سر هم پر میکردم.
راستش دیگر انتظار دیدن هیچکس را نداشتم. فقط می خواستم روی تختم غش کنم.
در را باز کردم… سپیده بود.
دلم یکهو لرزید. دلتنگش بودم؛ اما او بعد از ازدواج طوری مرا کنار گذاشته بود که انگار من را در همان روزهای مجردی جا گذاشته. حسم ترکیبی عجیب از نگرانی، خوشحالی و تعجب بود.
همین که چشمم به چشمش افتاد، بیمقدمه پرسیدم:
— چی شده؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
سپیده از آن آدمهایی بود که بعد از ساعت ۹ شب عملاً خاموش میشدند. تمام سالهایی که میشناختمش، یادم نمیآمد خوابش برای چیزی بهم خورده باشد. اما آن شب… از شرق تا غرب تهران تنها آمده بود ، جلوی در خانهی من.
بیهوا خودش را در آغوشم انداخت. ناخودآگاه او را محکم بغل کردم؛ حس میکردم اگر ولش کنم میافتد. سکوتش عجیب بود. انگار زبانش را جایی جا گذاشته بود. پر از سؤال بودم اما صبر کردم.
براش چای ریختم—شانس آورده بود چون من معمولاً چایخور نیستم—و شلهزرد و چند میوهی سالمی که توی یخچال داشتم را گذاشتم جلویش.
تا بخواهد چیزی بگوید، هزار سناریو از ذهنم گذشت؛ داشتم خودم را برای بهترین یا بدترین جملهای که ممکن بود بشنوم آماده میکردم.
چایش را سر کشید. نفسهای عمیق، پیدرپی… مثل کسی که حتی برای نفس کشیدن هم خسته است. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. به یک نقطه زل زده بود.
دستم را جلوی صورتش تکان دادم:
•سپیده! کجایی دختر؟
با صدایی کمجان گفت:
— شرمندهام…
•شرمنده نباش. باهام حرف بزن… جون به لب شدم.
— تورو خدا… حلالم کن.
•باشه… حلالت میکنم. فقط بگو چی شده؟
— من هیچوقت دوست خوبی برات نبودم…
•الان چرا تو ناراحتی؟ اگر کسی باید ناراحت باشه منم، ولی نیستم. نگام کن… حالم خوبه. هنوزم مجبورم شلهزردهای مامان رو بپزم.
لبخند کوچکی زد. هر کاری میکردم تا همان لبخند بماند، اما سریع محو شد.
نگاهش به من بود؛ انگار دنبال چیزی در چهرهام میگشت.
— من کیم؟
•سپیدهای! دوست خر و بیوفای من. نکنه چیزی زدی سپیده؟
— یادم نمیاد… بهم بگو سپیدهای که میشناختی چطوری بود؟
•چی؟ فراموشی گرفتی؟ تصادف کردی مگه؟
کلافه بودم. شوخیهایم بیشتر برای پنهان کردن ترسم از رفتارش بود، نه برای خنداندن او.
سپیدهای که همیشه باید دهنش را با چسب میبستی تا ده دقیقه ساکت بماند… حالا مثل جسم بیجان روبهرویم نشسته بود.
از جام بلند شدم.
•شش ساله ازت خبر ندارم. هر بار پیام دادم جوابهات دو کلمه بیشتر نبوده . حالا امشب اومدی اینجا و میپرسی من کیام؟ خب بگو… چه بلایی سرت اومده؟ این شش سال چطور گذشت؟ با خودت چیکار کردی؟
سپیده سرش را پایین انداخت.
— حمید نمیذاشت با دوستام ارتباط داشته باشم. فقط دوستای خودش رو قبول داشت. من… دوستش داشتم. فکر میکردم رفتاراش طبیعیه. همه میگفتن. من نمیفهمیدم… وقتی خلاف میلش رفتار میکردم سرد میشد و بیتفاوت. و من… از عصبانیت میرفتم تو خودم. یواشیواش همه رو کنار گذاشتم…
درکش برایم آسان نبود. با خودم میگفتم اگر من بودم دنیا را روی سرش خراب میکردم… اما من جای او نبودم.
— اگر کسی میاومد خونمون و جلوی حمید حرفی میزد که خوشش نمیومد… همون شب دعوامون میشد. منو از دوستام و خانوادم دور کرد. نمیفهمیدم چرا. امروز که فکر میکنم… میبینم میخواست تنها باشم تا خودش در راس باشه.کیمیا… من گم شدم.
آخرین جمله را با بغضی که شکسته شد گفت.
هقهقش خانه را پر کرد. من هم گریهام گرفت.
نمیدانستم چه دردی را تجربه میکند، اما صدای گریهاش مثل چاقوی کندی بود که روی قلب آدم کشیده شود. دردی که آرام آرام در وجودت می شیند.
نوازشش کردم تا کمی آرام شود اما هر کاری میکردم هقهقش شدیدتر میشد. گذاشتم گریه کند.
میلرزید. نفس کم میآورد. و فقط… زار می زد.
آن شب نه توانستم سپیده را برگردانم، نه اشکهایش دوای دردی بود. زخمش عمیق بود. برای خودش نسخه ی آخر را پیچیده بود و گویی امیدی به التیام نداشت.
تا صبح باهم حرف زدیم و او گریه کرد.
صبح بیصدا رفت. چندبار تماس گرفتم؛ جوابی نداد.
یک هفته بعد پیام داد:
«ممنونم که من رو دوباره به خانه ات راه دادی و حرف هام رو شنیدی. مراقب خودت باش.
و شجاع باش… اینقدر شجاع که تنهایی رو به بودن با آدم اشتباه ترجیح بدی.
دوستت دارم
سپیده»
دو روز بعد تلفنم زنگ خورد. شمارهاش بود.
اما پشت خط صدای یک زن غریبه آمد:
— سلام خانم… امکان صحبت دارید؟
• بله. بفرمایید،شما؟
— از بیمارستان … تماس میگیرم.
قلبم ریخت.
•سپیده چی شده؟
— تصادف شدید داشتند. الان در اتاق عملاند. نسبت شما با ایشون چیه؟
گوشم سوت کشید. بدنم بیحس و سرد شد.
سپیده… همان که هفتهی پیش در آغوشم گریه میکرد و میگفت «میخوام زندگی کنم»… حالا در اتاق عمل بود.
— خانم؟ نسبتتون با ایشون چیه؟
اشکی از گونهام چکید. با صدای لرزان گفتم:
•دوستش هستم…
— دوستش؟ شمارهی شما در فهرست تماسهای اضطراریشون بود. می تونید اطلاعات شخصیشون رو برای تکمیل پرونده پر کنید؟
•الان راه میوفتم.
تلفن را قطع کردم. روی زمین نشستم.
ته دلم… یک چیزی میگفت دیگه دیره و هیچوقت سپیده را نمی بینم.
نمیدانستم باید به خانوادهاش چه بگویم… اصلاً چطور بگویم؟
مدت طولانی در شوک بودم. ذهنم کار نمیکرد. اون روزها گذشت و من باز به یادش افتادم، با همان زنگ در لعنتی و من نمی دانستم...
نمیدانستم سپیده واقعاً چه زمانی مرده؛
روزی که فهمید دیگر خودش نیست؟
یا روزی که تنِ خستهاش را در زیر لایه های خاک پنهان کردند؟
این سؤال از آن شب در ذهنم مانده؛ مثل بغضی در گلو، مثل باری که به جای سبک شدن،هر روز شکل تازهای پیدا میکند.
از آن روز به بعد،
هر بار صدای زنگ در میآید، دلم تکان میخورد.
نه از ترس…
از یک امیدِ کوچک، کودکانه، شاید احمقانه
امیدی که میگوید:
«شاید… این بار سپیده باشد. شاید برگشته باشد تا فقط بگوید من هنوز هستم… گم نشدم.»
میدانم نمیآید.
میدانم این دل من است که سخت فراموش می کند.
اما هنوز هم…
هر بار دستم روی دستگیره میرود،
نفس عمیقی میکشم،
چشمهایم را برای یک لحظه میبندم،
و پیش خودم میگویم:
کاش… کاش سپیده پشت در باشد.
۱۴۰۴/۰۹/۰۲
کیمیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای دوست
مطلبی دیگر از این انتشارات
به کیمیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیا را دیوانهها آباد نمیکنند