کور خوندی!

امروز خیلی اتفاقی تو صف میوه فروشی دیدمش. خود خودش بود. نمیدونم تو بغل یکی دیگه چی کار میکرد؟ بهش لبخند زدم. اول خوب چهره منو آنالیز کرد و بعدش یه پوزخند زورکی تحویل داد. یه لحظه به خودم اومدم و یادم افتاد که بیست و یک سال گذشته. داشت با این لبخند بهم میگفت: اگه فکر کردی اون روزا برمیگرده کور خوندی! اشتباه گرفتی! من اون نیستم! راست میگفت.

چقدر زود گذشت. ولی لباس سفید خیلی بهش میومد. حالا هم همین طور. فقط یه هفته اش بود که سکسکه اش گرفت. خیلی براش عجیب بود. چشماش گشاد شد و شروع کرد به گریه. سکسکه بعدی جلوی گریه اش را گرفت. وقتی دید نمیتونه گریه کنه یه صدایی مثل غرغر از گلوش بیرون میداد. انگار که تقصیر ماست! بعدش هم بند نافش افتاد.