من دنبال تولد خودمم، ولی نه اون تولدی که پدر و مادرم عاملش بودن این سری میخوام خودم خودمو به دنیا بیارم! اونجوری که دوس دارم...
روستای حیرت انگیز قلعه بالا (کویر خارتوران)
با دوستان جان تصمیم گرفتیم جایی بریم که تا حالا نرفتیم، جایی که بکره و کلی ارامش داره! پیدا کردنش سخت بود و باید کلی تحقیق میکردیم اخه میدونین بهترین جاها روی نقشه نیست!! بله مقصد جذاب این سفرمون منطقه حفاظت شده خارتوران هست! یه منطقه ای که هنوزم میشه توش یوز نایاب ایرانی، گور و قوچ و خیلی از حیواناتی که نسلشون در معرض انقراضه پیدا کرد. این منطقه حوالی روستای قلعه بالا تو صد و بیست کیلومتری شهر با صفا و سرسبز شاهرود هست!
بریم سراغ تجربه این سفر حیرت انگیز
شب بود سیاه اما روشن، چراغ های کوچک نفتی روستا، راه برایمان نمایان میکرد، صدای زوزه سگان نوید شبی سرد را میداد، بوی نان داغ تنوری زنان روستا هوش از سرمان برده بود، زنانی با لباس های رنگارنگ و گرم، گونه های سرخ و گیسوان سفید و سیاه که از کنار چارقدهای رنگینشان خودنمایی میکرد، و در بین راه اناری ترکیده همچون یاقوت های قرمز زیر پایمان غلت میزد. لحظه ای درنگ کردیم و به راهمان ادامه دادیم تا به خانه ای که برایمان تدارک دیده بودند برسیم!
خانه ارزوهایمان بر روی بلندی بود، چنانکه وقتی در پشت بام آن می ایستادیم اسمان سیاه و شفاف را در دستانمان حس میکردیم! در اتاقمان را باز کردیم پر بود از گرما و مهر و طعم زندگی! گلیم و جاجیم و نمدهای رنگانگ بر روی زمین، سقفی از چوب های درختان کهنسال، و دیوارهایی با نقش و نگارهای ظریف ایرانی! و در ان گوشه بخاری که با هیزم روشن شده بود دل و جانمان را گرم کرد!
کوله هایمان را گوشه ای رها کردیم و برای نوشیدن چای به پشت بام خانه ارزوهایمان رفتیم! سرد بود، نور چراغ های نفتی اطرافمان سوسو میکرد و تمام ده زیر پایمان بود! همزمان شعری از سهراب را زیر لب زمزمه میکردیم! مردم بالادست چه صفایی دارند، چشمه هاشان جوشان و گاوهاشان شیرافشان باد!
در ذهن خود میگفتم ای کاش اسب سواری بودم و اسبی داشتم و تمام روستا رو میچرخیدم و مست میشدم از عطر نان تازه مادرانی زیبا سیرت. چه سفرهای جانانه ای میکردم با اسب نجیب و هم پای خودم، چه کوچه باغ هایی را باهم گز میکردیم، چه سیب های سرخی از باغ های پیر و با صفا میچیدیم و چه پیام های شادی بخشی را بین مردمان دیار عشق میپراکندیم. به گمانم بزرگترین اشتباهم این بود که در روستایی پر اب و درخت به دنیا نیامدم اسبی که هرگز نداشتم تا با هم هفت شهر عشق را طی کنیم تا هرکس صدای پایمان را شنید غرق شود در گودالی پر از اب و گل های بنفشه. ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان| اگه از دستت بدم، چی میشه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برنامهریزی مجدد ذهن ناخودآگاه شما - بخش دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اهدای مجوز صرافی ارز دیجیتال به پلتفرم Coincheck توسط آژانس خدمات مالی ژاپن