ویرگول چیست؟
ورود ثبت نام
مجموعه داستان‌های جمشید محبی
مجموعه داستان‌های جمشید محبی

نیای من ماهی کوچکی بود که روزی در تلاطم امواج خروشان مُرد. خودم اما مثل سامورایی سخت‌جانی که هر چه بر او تیر می‌زنند، فرو نمی‌افتد؛ ایستاده‌ام و زُل زده‌ام توی چشم زندگی/ jamshidmohebbi@gmail.com

توسط ۴۷۱ نفر دنبال می‌شود ۰ نفر را دنبال می‌کند
پست‌ها لیست‌ها انتشارات‌
داستان| دنیای «سیزیف»ها

داستان| دنیای «سیزیف»ها

نوشته‌ی: جمشید محبی - بهمن 1400درّه زیر برف غنوده است، درّه زیر برفی سنگین غنوده است؛ صخره‌ها مدفون، درختان سر گران و حیوانات در خوابند. تک…

۱۱ ماه پیش خواندن ۸ دقیقه
داستان| فقدان معنا در زندگی جاکومو

داستان| فقدان معنا در زندگی جاکومو

نوشته‌ی: جمشید محبی - مرداد 1400سیفون را می‌کشم، دست‌هایم را می‌شویم، با آرنجم چراغ را خاموش می‌کنم و از توالت می‌آیم بیرون. یادم می‌افتد ک…

۱ سال پیش خواندن ۱۷ دقیقه
داستان| در خلال زندگی

داستان| در خلال زندگی

نوشته‌ی: جمشید محبی - تیر 1400 مونااتاق بزرگه‌ی ویلای «کلاردشت» را تقریبا تبدیل کرده‌ایم به یک بیمارستان کوچک؛ اوووم ... شوهر شصت‌ونُه ساله…

۲ سال پیش خواندن ۱۸ دقیقه
داستان| مادر همه‌ی دروغ‌ها

داستان| مادر همه‌ی دروغ‌ها

نوشته‌ی: جمشید محبی - خرداد 1400ایستاده بودم توی تراس اتاقم در طبقه‌ی سوم هتل «نووتل» شهر «ششم اکتبر» به سیگار کشیدن و همزمان داشتم زن‌هایی…

۲ سال پیش خواندن ۲۳ دقیقه
داستان| ملاقات در ورشو

داستان| ملاقات در ورشو

نوشته‌ی: جمشید محبی - اردیبهشت 1400من تا آن موقع که با «آلیشیا» در «ورشو» آشنا شدم، آدم‌های زیادی را از خودم ناامید کرده بودم و خب، چیزی که…

۲ سال پیش خواندن ۱۷ دقیقه
داستان| با غریبه‌ای حرف بزن!

داستان| با غریبه‌ای حرف بزن!

نوشته‌ی: جمشید محبی - فروردین 1400هنوز آشفته و ترسیده و گمگشته بودم اما بر اثر یک جور باور درونی اطمینان داشتم که اگر همین‌طور در مسیر رودخ…

۲ سال پیش خواندن ۲۰ دقیقه
داستان| چراغ‌های خانه‌ام روشن‌اند

داستان| چراغ‌های خانه‌ام روشن‌اند

نوشته‌ی: جمشید محبی - اسفند 1399خانه‌ام تاریک است؛ تاریک که می‌گویم نه به معنای مطلق آن، بلکه منظورم شکل معمولش است، یعنی اینجا که دراز کشی…

۲ سال پیش خواندن ۱۶ دقیقه
داستان| دوری بیش از حد نزدیک غربت

داستان| دوری بیش از حد نزدیک غربت

نوشته‌ی: جمشید محبی - بهمن 1399مفهوم غربت برای «لانا بودمر» دختر پنج ساله‌ی «اِریک» و «اِلینا» بودمر در حضور یا عدم حضور پدر و مادرش خلاصه…

۲ سال پیش خواندن ۱۲ دقیقه
داستان| صدای تو خوشبوست

داستان| صدای تو خوشبوست

نوشته‌ی: جمشید محبی - دی 1399اصل اینکه عاشقش شدم، برمی‌گردد به بوی خوب صدایش! صدایش بوی فوق‌العاده‌ای داشت؛ تلخِ خنکِ باطراوت، انگار که بعد…

۲ سال پیش خواندن ۱۵ دقیقه
داستان| من خیلی وقت است که مُرده‌ام!

داستان| من خیلی وقت است که مُرده‌ام!

نوشته‌ی: جمشید محبی - آذر 1399من خیلی وقت است که مُرده‌ام و این مرا می‌ترساند؛ بدنم از دو روز پیش شروع به پوسیدن کرده است. گوشت بخش‌هایی از…

۲ سال پیش خواندن ۱۲ دقیقه
  • ‹
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ›