داستان| دنیای «سیزیف»ها نوشتهی: جمشید محبی - بهمن 1400درّه زیر برف غنوده است، درّه زیر برفی سنگین غنوده است؛ صخرهها مدفون، درختان سر گران و حیوانات در خوابند. تک…
داستان| فقدان معنا در زندگی جاکومو نوشتهی: جمشید محبی - مرداد 1400سیفون را میکشم، دستهایم را میشویم، با آرنجم چراغ را خاموش میکنم و از توالت میآیم بیرون. یادم میافتد ک…
داستان| در خلال زندگی نوشتهی: جمشید محبی - تیر 1400 مونااتاق بزرگهی ویلای «کلاردشت» را تقریبا تبدیل کردهایم به یک بیمارستان کوچک؛ اوووم ... شوهر شصتونُه ساله…
داستان| مادر همهی دروغها نوشتهی: جمشید محبی - خرداد 1400ایستاده بودم توی تراس اتاقم در طبقهی سوم هتل «نووتل» شهر «ششم اکتبر» به سیگار کشیدن و همزمان داشتم زنهایی…
داستان| ملاقات در ورشو نوشتهی: جمشید محبی - اردیبهشت 1400من تا آن موقع که با «آلیشیا» در «ورشو» آشنا شدم، آدمهای زیادی را از خودم ناامید کرده بودم و خب، چیزی که…
داستان| با غریبهای حرف بزن! نوشتهی: جمشید محبی - فروردین 1400هنوز آشفته و ترسیده و گمگشته بودم اما بر اثر یک جور باور درونی اطمینان داشتم که اگر همینطور در مسیر رودخ…
داستان| چراغهای خانهام روشناند نوشتهی: جمشید محبی - اسفند 1399خانهام تاریک است؛ تاریک که میگویم نه به معنای مطلق آن، بلکه منظورم شکل معمولش است، یعنی اینجا که دراز کشی…
داستان| دوری بیش از حد نزدیک غربت نوشتهی: جمشید محبی - بهمن 1399مفهوم غربت برای «لانا بودمر» دختر پنج سالهی «اِریک» و «اِلینا» بودمر در حضور یا عدم حضور پدر و مادرش خلاصه…
داستان| صدای تو خوشبوست نوشتهی: جمشید محبی - دی 1399اصل اینکه عاشقش شدم، برمیگردد به بوی خوب صدایش! صدایش بوی فوقالعادهای داشت؛ تلخِ خنکِ باطراوت، انگار که بعد…
داستان| من خیلی وقت است که مُردهام! نوشتهی: جمشید محبی - آذر 1399من خیلی وقت است که مُردهام و این مرا میترساند؛ بدنم از دو روز پیش شروع به پوسیدن کرده است. گوشت بخشهایی از…