زردآبیِ بنفش نشده.
باور میکنی؟!
بهم کمک میکنی؟
باور میکنم...
باورت میکنم.
دستمو میگیری، تو کوریِ این روزا که چشام نمیبینه تو اما میبینی.
باور دارم؛
به همهی قدمایی که برداشتی، راهایی که رفتی، پیچایی که دور زدی،
به دیواری که تا ثریا کج رفت و ریخت و از اول ساختی،
به جسارتت، که صاف وایستادی جلوی همه سرتو بالا گرفتی گفتی اشتباه کردی،
دستمو ول کردی گفتی گم شدیم نمیتونی با خودت منو ببری،
ترسیده بودی، پر از غم شدی، رو زانوهات افتادی،
گفتی میبینی؟ من و تو مثل دوتا روح سرگردونیم، داریم خفه میشیم تو باتلاقی که توش پا گذاشتیم.
من اما باور کرده بودم؛
تویی رو که پشت چشات قایم شده بودی تا نبینم استخونات میلرزن از ترسی که به دل راه دادی.
بهت کمک میکنم.
باور میکنی؟...
...باورم میکنی!!
دستتو میگیرم، تو کوریِ این روزا که چشات نمیبینه من اما میبینم.
باور داری؛
به همهی قدمایی که برداشتم، راهایی که رفتم، پیچایی که دور زدم،
به دیواری که تا ثریا کج رفت و ریخت و از اول ساختم،
به جسارتم، که دست کسیو گرفتم که راهبَرم بود ولی جا زد،
به باوری که از دست ندادم و بلند شدم رو پاهام وایستادم،به طنابی که انداختم تو باتلاق و ازش درت آوردم،
به منی که باهات ما شدم و به تویی که دادیش دستم؛
پس بیا یه بار دیگه ازت بپرسم:
بهم کمک میکنی یا نه؟
چون من هیچوقت باورامو گم نکردم.
#از من برای من 3>
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهی چنان غرق می شوی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
جادوگرها
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوشبختی