از زیر و رو شدن زندگیت نترس! شاید زیرش ته دیگ سیب زمینی باشه:)))))))))
یاسمنگولا،دیگه نمی بنده پوشک!
-داستان شعرگویی بنده(story of my poems)
(در این چند وقتی که بنده در ویرگول هستم با حجم زیادی از شاعران مواجهیم که شعر های خود را در قالب یک پست بیان می کنند.از این رو من تصمیم به آن گرفتم تا همانند آن ها نوشته های خود را به اشتراک بذارم شاید که رستگار شوید و رویه شعر گویی خود را تغییر دهید.?)
سلام دوستان
داستان از آنجا آغاز شد که من در سنین نوجوانی و در یک شب پاییزی،طبق معمول روی مبل نشسته بودمو مشغول تلویزان دیدن بودم.از قضا داشت خنده بازار پخش می کرد و در حال تمسخر برنامه قند پهلو بود.همانطور مشغول تماشا کردن بودم که ناگهان یکی از شرکت کنندگان شعری را خواند که مسیر زندگی مرا عوض کرد:
وقتی علف گرون شد/چوپان دوباره وا داد
بز کیسه ای زباله/در پرز معده جا داد
و شنیدن این شعر همانا و کلید زده شدن ایده شعر گویی ام همانا.در یک آن مغزم شروع به ترشح کرد(!) و ناخودآگاه کاغذ و قلمی برداشتم شروع به ادامه دادن این شعر کردم:-)
وقتی علف گرون شد/چوپان دوباره وا داد
بز کیسه ای زباله/در پرز معده جا داد
معده ترشحش را/بر پیرهن بابام ریخت
گفتم که ای سبک عقل/سنباده یا خطارا(!)
معده دلش شکستو/زباله از پرز افتاد
چوپان بگو کجایی/فریاد رس تو مارا
چوپانک آیفونش را/از جیب خود درآورد
دیدش هزار تا میس کال/از معده جوان را
چوپان که از ره آمد/افتاد و بس حزان شد
از پانکراس معده/این ضربه را جویا شد(!)
این پانکراس بدبخت/کاری نکرد با معده
معده خودش گرییدو/بیمار شد کل آمد
بعد از اینکه این شعر(که معلوم نیست قصیده س؟مثنویه؟)را گفتم،از خوشحالی می خواستم بال در بیاورم.در آن لحظه اصلا زمان نمی گذشت.خودم را در رویاها مشغول مباحثه با سعدی می دیدم به طوری در حال ضایع کردن او جلوی بقیه شعرا بودم.همان لحظه این تصمیم را گرفتم تا بروم و این شعر را برای همکلاسی هایم بخوانم.
اما متاسفانه دوستان خیلی استقبال کردند و شعر هایم را شر خطاب کردند.?اما لحظه ای ناامید نشدم بلکه به راه خود ادامه دادم.با این عقیده که ادیسون هم در مدرسه مسخره می شد(!)قدم بر می داشتم.(هلاک اعتماد به نفسمم?)
از این رو برای خودم یک تخلص ناب انتخاب کردم تا از این به بعد مرا با این نام بخوانند.سینوفر تخلص انتخابی من بود و تشکیل شده از حروف اول اسمم بود.حتی قدمی پیش تر نهادمو اسم کتابم را هم همان موقع انتخاب کردم.اراجیف نامه(حتی خودمم می دونستم چرت میگم?)
و این شد که بنده به شعر گویی ادامه دادم و شعر های بسیاری گفتم.اما بعد از یک سال ترشح مغزم متوقف شد و دیگر شعری سروده نشد و کتابی هم چاپ نشد.اما در این دوران،موتور بعضی ها راه افتادو برای اینکه جلوی من کم نیاورند شروع به شعر گویی کردند.از همین تریبون اعلام می کنم بدانند که شاعریشان را ازمن دارند.مرسی اه:/
حالا برای اینکه برید و راضی باشید یکی دیگه از شعرامو براتون میذارم.(تشویق نکنید!تشویق نکنید!من متعلق به همه ی مردمم?)
***مستمع(فقط آروم مسخره کنید?)
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
او که گوید،مستمع در مجلسش چای آورد(به به?)
مجلسی صاحب سخن دارد بس است
مستمع پس از کجا،این همه چای آورد(قربون قد و بالای وزن!!!)
چای را مستمعی همچو شرابی بخورد(!)
می شود حالش خرابو اندک بالا آورد
مستمع باید بود عاقل چرا گم گشته است(بعد گفتن این شعر،صدای خنج کشیدن حافظ به گوشم میرسید?)
تکیه ای بر پشتی و اندک کمی خواب آورد
غضب صاحب سخن(ترمز!!!)،پس دگر بیهوده نیست
می تواند مجلس می خانه را ترک آورد(?)
مستمع صاحب سخن را داشته باشد بهتر است
مستمع بار دگر صاحب سخن را آورد
او بود مسرور از آمدن صاحب سخن
او بشیند پای منبر بر سخن گوش آورد
*فقط یه نکته ای.گذرتون افتاد شیراز از طرف من از خواجو و حافظ و سعدی حلالیت بطلبید.خیلی اذیتشون کردم.??
اینم ببینید روحتون شاد شه?:)
خب
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اینبار دیگه یادم نرفته:)
پست قبلیم:
نوکرم
یاعلی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویرگول خداحافظ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازم شعر!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلیه معتاد!!!