داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سی - بودن یا هیچ (قسمت دوم)
سلام. من مرسن هستم و این سیامین اپیزود پادکست آنه. پاکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش، داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم. این دومین قسمت از داستان چهار قسمتی "بودن یا هیچ"ه و امیدوارم که از قسمت اول خوشتون اومده باشه.
توی قسمت اول من دو تا کلمه رو اشتباه تلفظ کردم. اون شهری که مبین دوستاش میرن اونجا که یه کمپ هم داشته اسمش قاضینتپه. همینطور به اون ونهای توی ترکیه هم میگن دلموش که من اشتباه میگفتم دلمیش. باید یک چیزی رو هم اضافه کنم که این داستان داستان بودن یا هیچ، داستان نه نفره از زبان و نگاه مبین. ده نفری که با همین مسیر رفتن و توی این داستان همراه همدیگه بودن. میخواستم از همشون تشکر کنم که اجازه دادن که این داستان رو توی پادکست آن تعریف کنیم. این رو هم باید بگم که داستان برای بچهها اصلا مناسب نیست. خب بریم سراغ داستان.
من میتونستم مبین باشم، تو میتونستی مبین باشی. سیصد چهارصد متری فضای خالی بین مرز دو تا کشور بود. اونجا ما رو پیاده کردن. یه فضای حصاری مانندی بود که چهار طرفش بلوکهای سیمانی و سیم خاردار گذاشته بودن. درست آخر مسیر، جایی که دیگه هیچی نبود و بعدش هم که انگار هیچی شروع نمیشد ما رو پیادهکردن. اون چند تا سرباز سوری با اسلحه افتادن پشت سر ما و ما رو هدایت کردن سمت ساختمونشون. باز یه صد متری پیاده رفتیم و دیدیم یه تعدادی از عراقیهایی که زودتر از ما رسیده بودن توی آفتاب اونجا نشوندن. خواستن ما رو ببرن کنار عراقیها که ما اونجا گفتیم ما ایرانی هستیم و اونجا بود که برعکس ترکیه اسمهای واقعی ایرانیمون رو گفتیم. گفتن واقعا؟ خب شما اینجا نشینید بریم توی دفترمون. بعد ما چند نفر رو بردن توی اتاقشون. اتاقی که کولر اسپلیت خیلی خنکش کرده بود و میوهی روی میز هم خیلی به چشم ما میومد.
دماوند و هدایت گفتن که اینجا انگار خیلی بهتر از کمپ ترکیهایها با ما رفتار میکنن و دارن بهمون احترام میذارن. اون عراقیها حتی باهاشون حرف هم نزدن. خیلی خوش بین بودیم که ظاهرا رفتارشون بهتره. چند دقیقهی بعد اومدن مثل روند این چند روز که خیلی تکرار شده بود، اسمهامون رو دوباره پرسیدن و ازمون عکس گرفتن اما این بار عکس و مشخصات مون رو با واتساپ برای یه نفر ارسال کردن. بعد از دو سه دقیقه باز برگشتن و این دفعه دستبند و چشمبند با خودشون آورده بودن. اون لحظه بود که فهمیدیم شرایط احتمالا اون طوری نیست که فکر میکردیم. بهمون دستبند و چشمبند زدن و از شانس بد چشمبند برای من کم اومد و من داشتم با چشمهای باز میرفتم به سمتی که حس میکردم قدم به قدم دارم میرم ته یه گودال عمیق سیاه. عراقیها هنوز بیرون بودن و هنوز هیچ سوال و جوابی از اونها نکرده بودن. اما ما رو بلافاصله سوار یک ماشین تویوتای نظامی کردن.
نشستیم توی ماشین و همین که نشستم دیدم که روی سقف و داشبورد خون ریخته. خیلی وحشتناک بود. اصلا نمیتونستم پیشبینی کنم چه اتفاقی توی اون ماشین افتاده و اونجا بود که گفتم ای کاش منم چشمبند داشتم.ماشین حرکت کرد یه ماشین با دوشکا عقب یک ماشین با دوشکا جلوی ما بود و ماشین ما با یک جو امنیتی داشت از بین شهر جلو میرفت. البته اگه میشد اسم اونجا رو شهر گذاشت. داخل ساختمونها پیدا بود. مثلا یه خونه نصف سرویس بهداشتی و نصف آشپزخونهش مونده بود. رد بمب توی همهی ساختمونها پیدا بود. معلوم بود که بمب کجای اون ساختمون فرود اومده و چطور تو این یه لحظه یه خونه رو تبدیل کرده به یه خرابه و همینطور تا چشم کار میکرد چادر جنگ زدههای سوری بود.
بالای دو سه هزار تا چادر. خونه ها و ساختمونهای اداری و خرید رو میدیدم که با موشک و بمب و توپ هیچی ازشون نمونده بود. چشمم مرتب به رد خون روی سقف ماشین میافتاد و همینطور رد جنگ و فلاکت و بدبختی مردم روی تن این شهر. ما واقعا اینجا هیچی نبودیم و با هر یک متری که از مرز ترکیه دور میشدیم امید من هم کمتر میشد. یه بیست دیقهای طول کشید تا به محل جدید که یک زندان بود رسیدیم. یه در بزرگی باز شد و ماشین وارد شد قبل از ما هم یه ماشین دیگه رسیده بود و یه نفراتی رو پیاده کرده بود. دماوند و سامران از اون یکی ماشین و من و هدایت و بهمن از این یک ماشین پیاده شدیم. آدمهای ماشین رو پیاده کردن و بردن داخل ساختمون. لباس منی که چشمبند نداشتم کشیده بودن روی سرم که چیزی نبینم اما هنوز هم از زیر لباسم میتونستم اطراف رو نگاه کنم.
وارد ساختمون شدیم و چند تا پله رو رفتیم پایین و رسیدیم به چند تا اتاق. از اونجا چند تا پله تقریبا قد یه طبقه رفتیم پایینتر به یه اتاق دیگه و همون جا برای من یه چشم بند آوردن و چشمبند زدم. کسانی که اونجا بودن داشتن عربی با همدیگه صحبت میکردن. من تقریبا چیزی نمیفهمیدم از زبونشون. بعد محکم زدن به پشتمون که به طرف دیوار بایستید و تکون نخورید. ما هم به طرف دیوار وایستادیم. تقریبا یه یکی دو دقیقهای طول کشید تا یکی رو آوردن. انگلیسی داشتن باهاش صحبت میکردن. پرسیدن اسمت چیه؟ جواب داد که افشار. یهو محکم سیلی زدن بهش که اسم خودت رو نمیخوایم. بپرس از دوستات که اسمشون چیه و اون لحظه همین که صدای افشار رو شنیدم که خودش رو معرفی میکرد. شصتم باخبر شد که بقیه دوستان که صبح آزاد شده بودن باید همینجا باشن. نمیدونستم باید ناراحت باشم که اونها هم دیپورت شدن به سوریه یا اینکه خوشحال باشم که حداقل تنها نیستیم.
افشار و فردین و مسعود و سعید و ما، هدایت و سامان و بهمن و دماوند و من، همگیمون توی همین نقطه از جهان بودیم. جایی که هیچ کدوممون حتی یک درصد لعنتی هم فکر نمیکردیم که اتفاق بیفته. افشار هم چشم بند داشت و نمیدونست که ما اونجاییم تا اینکه اسممون رو بهش گفتیم. بعدا تعریف کرد برامون که اون لحظه نمیدونسته چه حسی داشته باشه. حالش با شنیدن اسمهای آشنای ما بهتر بوده و در عین حال غمگین از وضعیت وحشتناکی که هیچیش معلوم نیست. دوباره دونه دونه ازمون اسم پدر و اسم مادر و تاریخ تولد و مشخصات رو گرفتن. با اینکه میدونستن اهل کجایین بازم پرسیدن و خب جواب ما مشخص بود. اینکه ایرانی هستیم. گویا این جوابی که خیلی هم بهش مطمئن بودیم، بیشتر باعث عصبانیت اونها میشد.
جواب اونها هم مشخص بود. باتوم. درست بعد از اینکه گفتیم ایرانی هستیم با باتوم ریختن سرمون. بیوقفه فقط میزدن و همهش داشتن داد میزدند که شما برادرهای ما رو کشتین، ما هم شما رو میکشیم. قبل از اینکه اینطوری با باتوم به جون ما بیفتن ما رو به دیوار ایستاده بودیم. تنها چیزی که به ذهنمون میرسید این بود که الان چند نفر پشت سرمون با اسلحههای پر وایستادن و هیچ اتفاق دیگهای غیر از رگبار شدن انتظارمون رو نمیکشه. اون لحظه مرگ رو جلوی چشمهامون میدیدیم. خلاصه با باتوم ما رو میزدن و از ترس اینکه بعد از این با تومها قراره که کشته بشیم شدیدا میلرزیدم. چند دقیقه بعد، یه نفر یه نفر ما رو بردن.
چشمامون بسته بود و نمیدونستیم کجا داریم میریم. فقط چپ، راست، مستقیم. انقدری با چشمها و دستهای بسته کتک خورده بودیم که هیچ اثری از اون آدم قبلی توی وجودمون نبود. ما رو بردن سمت یه راهرویی که پر از سلول بود. نگهبان گفت که لباسهاتون رو دربیارید تا بازرسیتون کنیم تا ببینن چیزی همراهمون نیست که یه دفعه چشمشون افتاد به دست سامران. سامران یه تتو روی دستش داشت. نگهبان اومد جلو گفت که مگه نگفتی مسلمونی؟ پس این چیه؟ و بعد یهو رفت و با یه نگهبان دیگه و یه دونه شمشیر برگشت. گفت تو مسلمون نیستی. باید دستی که خالکوبی داره رو قطع کرد. سامران از دیدن این صحنه از هوش رفت. ما هم افتادیم به گریه و التماس و زاری که جوونه، دو تا بچه داره، این کار رو نکنید. میمیره. هدایت هم که یکم عربی بلد بود شروع کرد به خواهش و التماس. شمشیر رو گذاشتن کنار.
حالا نمیدونم فقط میخواستن ما رو بترسونن یا واقعا میخواستن این کار رو بکنن. اومدن یه پودری ریختن روی صورت سامان که به هوش میاد انداختنش توی سلولش. همه رو بازرسی کردن. دوباره لباسهامون رو پوشیدیم. قبل از اینکه برم داخل سلول به نگهبان گفتم که میخوام برم دستشویی و من رو چند قدم برد اونورتر. توی دستشویی. توی دستشویی بوی خون میومد. شاید مرگ فقط یه لحظه باشه اما صحنهی وحشتناکی توی ذهنم میدیدم. این که قراره چه اتفاقی بیفته؟ انگار که قبل از من کسی رو اونجا سر بریده بودن. سریع اومدم بیرون و نگهبان من رو انداخت توی سلول و در رو قفل کرد و بعد دو تا قفل دیگه هم روی در زد. من توی سلول تقریبا هفتاد در نود سانت بودم. باورم نمیشد. اندازهش همین قدر بود که میتونستی یا سراپا وایسی یا اینکه پاهات تو سینت جمع کنی و بشینی. حتی نمیشد پا رو دراز کرد.
من پام رو جمع کرده بودم نشسته بودم روی زمین. بعد از این همه کتک خوردن و وحشت، تنها چیزی که میخواستم این بود که فقط بشینم و پاهام رو بغل کنم. اون سلول شبیه قبر بود. اصلا هیچ پنجره و نورگیری نداشت. سه طرف دیوار به یه طرفم در با سه تا قفل. تنها روزنهی این سلول یه سوراخ کوچیک توی سقفش بود که بتونی نفس بکشی. یه بطری کدر نسبتا کثیفی اونجا بود که نصفش آب بود. خیلی تشنم بود اما جرات نمیکردم همهی آب رو بخورم. میترسیدم که دیگه فعلا کسی این در رو برای من باز نکنه. این آب رو قطره قطره بخورم که باقی بمونه. ممکنه اصلا تا چند روز کسی دنبال ما نیاد. نمیدونم از استرس بود یا اینکه واقعا توی اون محفظه اکسیژن وجود نداشت، ذهنم شروع کرده بود به جستجوی یک راه برای تسکین.
با خودم انواع و اقسام تصورات خوشایندی که اون لحظه میتونستم بهشون فکر کنم رو میاوردم توی ذهنم. به خودم میگفتم من الان اینجا نیستم، خونهام، پیش خونواده. خوبیم و خوشحالیم ولی فقط چند ثانیه طول میکشید بعدش با شدت پرتاب میشدم همینجا. همین جایی که هیچ جایی نبود. یه چند دقیقهای گذشت و واقعا نفس کشیدن خیلی سخت شده بود توی اون سلول. هیچی هم آرومم نمیکرد. شاید تنها تسلی حرف زدن با کسانی بود که تو این وضعیت خودم بودن. با یه صدای آروم بعد از حدود ده دقیقه دماوند رو صدا زدم. بار اول جواب نداد. دوباره یه ذره بلندتر صدا زدم ببینم اون هم توی همین محدودهست یا نه که جواب داد. از صداش مشخص بود که زیاد از هم دیگه دور نیستیم. بعد هدایت رو صدا کردم و اون هم جواب داد.
معلوم بود که خیلی از همدیگه فاصله نداریم اما من نگران هدایت بودم. هدایت آسم داشت و این سلول هیچی کمتر از قبر نداشت. صداش رو که شنیدم فهمیدم که داره با تقلا حرف میزنه. دماوند هم فهمید. دماوند کوبید به در و وقتی نگهبان اومد بهش گفت که هدایت آسم داره. درهای سلول یه دونه محفظهای تقریبا بیست سانتی داشتن پایینشون و اومدن اون محفظه رو برای هدایت باز کردن گفتن سرت رو بیار از اینجا بیرون و نفس بکش. برای ما هم همین محفظه رو باز کردن که هوا جریان داشته باشه. محفظه رو که باز کردن یک حس بهتر شد. سرم رو بردم بغلش. میشد یکم نفسکشید ولی خب بعد از یکی دو دقیقه دوباره همون احساس خفگی برگشت. یه چند ساعتی گذشت. بعدش صدای نگهبانها اومد و اومدن غذا رو هل دادن داخل سلول.
غذامون یه دونه سیبزمینی بود. بهش نگاه میکردم و از گرسنگی دلم غش میرفت اما مثل اون آب که جرات نمیکردم بخورم، یه تیکهی کوچیک از سیبزمینی رو کندم و باقیش رو نگهداشتم. صدای توپ و تفنگ و خمپاره یه لحظه هم قطع نمیشد و با خودم فکر میکردم اینجا اگه از گرسنگی بمیریم برای هیچکس اهمیتی نداره. نگهبانها اگه برن کمک همرزمهاشون و هیچوقت سراغ ما نیان، هیچکس به چند تا پناهجوی بیچارهای که اینجا محبوسان یه لحظه هم فکر نمیکنه.
بعد یاد خاطرهی عموم افتادم که دکتر روانشناسه. یه خاطرهای یه بار تعریف کرد در مورد دوران دانشجوییش. یه استادی داشتن که میخواسته بهشون هیپنوتیزم کردن رو نشون بده، یکی از دانشجوها داوطلب میشه و هیپنوتیزمش میکنه و این جمله رو چند بار براش تکرار میکنه. تو مثل آهن سختی. تو مثل آهن سختی و اون دانشجوی داوطلب بدنش خیلی سفت و سخت شده بوده.
اینطور که پاهاش رو گذاشته بودن روی صندلی و سرش رو با فاصله روی صندلی دیگه و یه نفر هم رفته بود روی شکمش که عین آهن سفت و سخت شده بود. طرف جم نخورده بود تا اینکه از حالت هیپنوتیزم خارج بشه. حالا من اینجام. توی جایی که واقعا به یه تابوت و قبر شبیهه و مرتب با خودم تکرار میکردم تو قوی هستی. تو قوی و سرسختی. دنیا به آخر نرسیده. میتونی این شرایط رو تحمل کنی. دو روز تمام توی اون سلول انفرادی بودم. چهل و هشت ساعتی که انگار چهل و هشت سال گذشت. خسته میشدم و خوابم میگرفت اما نمیتونستم سرپا بخوابم. کمرم رو میذاشتم زمین. پاهام رو میدادم بالا. به دیوار تکیه میدادم. دوباره بدنم خسته میشد و مینشستم. زندگی مگه بدتر از این روزها داشت؟
بعد از دو روز، از سلول انفرادی خارجمون کردن. دوباره چشمبند و دستبند و چپ و راست و مستقیم. نمیدونستم چی قراره سرم بیاد. قرار بود سرم رو ببرن، که دور از ذهن نبود با تهدیدی که همون روز اول کردهبودن، یا شکنجه که باز هم بعید نبود. صدای شکنجههای وحشتناکی که از سلولهای دیگه شنیده میشد استرسی که من توی اون دو روز کشیدم و فکر نمیکنم بتونم تا آخر عمرم فراموش کنم. بعد از اینکه از چندتا راهرو رو رد کردن دوباره چندتا پله رفتن پایین. پایین رفتن از هر پلهای حس بدتری ایجادمیکرد. داشتم واقعا میرفتم ته یه گودال انگار. تا همین جاش هم کلی اومده بودیم پایین. صدای باز شدن یک در آهنی اومده و نگهبان هولم داد داخل یه اتاق. چشمهام رو که باز کردم دیدم دوستهام هم اونجان. اونها رو که دیدم انگار بال درآورده بودم.
از خوشحالی اون لحظه نمیدونستم چی بگم. زبونم بند اومدهبود. رفتم کنارشون نشستم و از خوشحالی دور هم بودن مشغول صحبت شدیم برای یه چند لحظه یادم رفت که خیلی وقته که غذای درست و حسابی نخوردیم، هوای درستی تنفس نکردیم و اصلا انگار زنده نبودیم. اون چند لحظهی دیدار با دوستان بعد از انفرادی خیلی زندگی بخش بود واسم. این سلول گروهی یه اتاق نه متری بود حدودا. تاریک و بدون هیچ نورگیری و کف خاکی. هر چهار طرف دیوار و تنها روزنهی ما به بیرون از سمت یه در فلزی بود که دو تا محفظهی مستطیل شکل بیست سانتی روش داشت و هر دو تا رو با دو تا قفل میبستن. بیرون این در مسلما تعداد بیشتری سلول بود. سلولهایی که آدمهای دیگهای توشون بودن و صدای شکنجههایی که میشدن و فریادهایی که میکشیدن و باتومهایی که انگار خسته نمیشدن از زدن، میشد فهمید که متاسفانه خالی هم نیستن.
این برای مایی که اینجا توی سلول گروهی بودیم خودش به تنهایی شکنجهی وحشتناکی بود. تنها کاری که میتونستیم بکنیم صحبت کردن بود و این تنها راه مقابله ای بود که داشتیم با فشار عظیمی که داشتیم تحمل میکردیم. آخرهای تابستون بود و سوریه خیلی هواش گرم بود. سلول گروهی هم نمناک و تاریک و پر از پشه بود. ما روی کف سیمانی سلول نشسته بودیم و پشهها داشتن تیکه پارمون میکردن. گاهی شانس میوردیم و با دست چندتاییش رو میکشتیم. واقعا فکر نمیکردم که از صدای کمی که کشتن پشهها با دست ایجاد میکنه. نگهبان بخواد تهدید به شکنجه و مرگ کنه. بلند فریاد بکشه "لا صوت" نگهبان اومد در و باز کرد و یک تهدید کرد و بعد بلند فریاد زد که "لا صوت" و اون لا صو ت گفتنشهم یه حالت خاصی داشت. خیلی آزاردهنده بود و هر روز بارها و بارها این رو میگفت. این یعنی برای حرف زدن با هم فقط میتونستیم در گوشی حرف بزنیم.
در گوشی ما از اون دو روز باهم حرف زدیم و اینکه چطور تحملش کردیم. چی به خودمون میگفتیم و چطور میخوابیدیم. این که با هم داستان اون دو روز رو مرور میکردیم انگار حس قوی بودن بهمون میداد. عین این بود که یه وحشت عظیم رو پشت سر گذاشته بودیم و این خودش همون حس آهن بودن رو داشت. اون شب از آن که پخش کردن، هممون یکی یکی پا شدیم و وضو گرفتیم. توی اون اتاق نه متری تاریک یه گوشش یه دستشویی بدون در بود. از اون قدیمیهای ذوزنقهشکل.
خلاصه دونه دونهمون همون کنج وضو گرفتیم و وایسادیم به نماز. داشتیم نماز رو به شیوهی خودمون که اهل تسنن هستیم میخوندیم که یکی از نگهبانها محکم در رو باز کرد و اومد تو و ما رو که داشتیم نماز میخوندیم رو با باتوم زد. فریاد میکشید و میگفت شما دروغ میگید که اهل تسنن هستین. شما جاسوس ایرانید. شما از ایران اومدید. همونهایی هم هستین که برادرهای ما رو کشتین، خونوادهی ما رو کشیتن.
یه جوری داشت بهمون میرسوند که فکر نکنید از اینجا جون سالم به در میبرید که تا شما رو نکشیم ول کن نیستیم. اون شب هم شبی بود که هیچ وقت برای ما روز نشد چون زیرزمین بودیم، اصلا نوری نمیومد. توی اون اتاق تنها راه واسه ما این که بفهمیم که الان چه وقت روزه همون فاصلهی بسیار باریک در با دیوار بود. از همونجا صدای اذان رو میشنیدیم و از روی صدای اذان صبح که با بقیه اذان ها فرق داشت متوجه میشدیم که صبح شده و بقیه روز رو حدودی حدس میزنیم که چه موقعست. هر شب تقریبا حدود نه ده شب یه نفر میومد واسه سرشماری و یه برگههای توی دستش بود که تیک میزد و میرفت. هدایت یه مقداری عربی بلد بود. منم از هدایت یه کلمههای عربی یاد گرفتم که وقتی نگهبان سرشماری میاد بتونم باهاش ارتباط بگیرم و شاید بتونیم چیزی که میخوایم بهش بگیم. اینکه میخوایم رییس رو ببینیم.
نگهبان سرشماری هم که هیچ وقت جواب ما رو نمیداد. اون روز و روزهای دیگه با صدای شلاق و فریاد زندانیای دیگه با وعدهی غذایی ناچیز و عصبیتهای شدید همگیمون میگذشت. با یه سکوتی که اگه شکسته میشد نتیجهش نامعلوم بود و دلمون نمیخواست اصلا ریسک کنیم. حالا اونجا غذامون چی بود؟ روزی یه بار یا یه تیکه نون بود که روش رب گوجهفرنگی مالیده بودن، یا نون و یه پیاز خشک، یا نخود رو آسیاب میکردن یه لیوان آب میریختن روش بهمون میدادن. روزهایی که بهمون نون و رب گوجه فرنگی میدادن میگفتیم کاش نون خشک خالی میدادن.
آخه کی میتونه رب گوجه خام بخوره؟ تازه همین غذاها رو نصفش رو میخوردیم نصفش رو نگه میداشتیم برای چند ساعت بعد که دوباره گشنهمون شد بتونیم بخوریم. البته قبل از این که برامون نون بیارن با دوستامون دربارهی غذاهای خوشمزهای که قبلا تو خونههامون خورده بودیم صحبت میکردیم و یه جوری تعریف میکردیم که اگه سنگ هم برامون میوردن با اشتها میخوردیم. چه برسه به نون و رب گوجه خام. یکی از صبحها افشار که از خواب بیدار شد گفت که خواب دیدم بهم گفتن که شما بیست و یک روز اونجا میمونید و بعدش آزاد میشین. همهمون به افشار گفتیم این چه حرفیه آخه؟ تو نمیتونی خواب خوب ببینی؟ کی میتونه بیست و یک روز اینجا دووم بیاره؟ قطعا به بیست و یک روز نمیکشه. ما زودتر آزاد میشیم. اما در همین حال یه فکر منفی تو ذهنمون بود که میگفت چجوری بیست و یک روز دوم بیاریم؟
نکنه خوابش درست باشه و از اون بدتر، اینها میگفتن تا ما رو نکشن بیخیال نمیشن. تا سر ما رو نبرن ما رو ول نمیکنن. همین چند روز هم انگار هزار سال شده بود. چطور میخواستیم بیست و یک روز دوم بیاریم؟ شب که شد، مامور سرشماری اومد و ما ایستادیم رو به دیوار. من که تمام روز تمرین کرده بودم ازش پرسیدم: «نحن کم یوم هذه مکان ابقا؟» یعنی میخواستم بپرسم که چند روزه که ما اینجاییم؟ با عصبانیت جواب داد که: «لااعلم.» یعنی نمیدونم. گفتم میخوام با رییستون حرف بزنم که در رو محکم بست و رفت. نمیدونم اصلا برای چی ما رو میشمردن. نمیدونستم مثلا مگه میشه توی همچین جایی آدم فرار کنه؟ توی چهاردیواری و سقف بتنی و به در محکم که دو تا قفل بهش زدن و تازه چند تا در قفل دیگه رو که هر نگهبان باید میگذروند تا به یه دخمهی ته دنیایی برسه.
خیلی سرشماری به نظر نمیرسید. بیشتر شبیه چک کردن این بود که هنوز هم زنده هستیم یا اینکه چند تاییمون تلف شدیم. اما یکی از بدترین کارهایی که میکردن این بود که نگهبان یهو در رو باز میکرد میومد شمشیر میذاشت پشت گردنمون. میگفت که شما برادرهای ما رو کشتین. شما جاسوس ایران هستین. با این شمشیر سر شما رو میبریم. بعد از یک تهدید هم میرفت. اما خب روزها همینجوری جلو میرفتن و از روی اذان صبح و مامور سرشماری میدونستیم که حالا یه روز دیگهست. این نهایت چیزی بود که میتونستیم بفهمیم. با این که حالا پیش همدیگه بودیم و این فشار زیادی از رومون برداشتهبود. ساعتهای بین اذان ظهر تا اذان مغرب به شدت حالمون گرفته میشد. اون ساعتهای پایانی روز واقعا نفس گیر بودن. حال همهمون غریب و مضطرب بود. انگار که بدنمون دیگه نمیکشید که این همه فشار رو تحمل کنه.
خیلی وقتها حتی نمیتونستیم با همدیگه حرف بزنیم. کم کم که آرومتر میشدیم، آروم شروع میکردیم به پچ پچ کردن و حرف زدن و اگه این هم نبود، مطمئنم دق میکردیم. شب هفتمی بود که سوریه بودیم و مسئول سرشماری اومد. دوباره من همون درخواست رو تکرار کردم که میخوام با رییس صحبت کنم و اینکه ما چرا اینجاییم و تا کی قراره اینجا باشیم و باز با عصبانیت گفت نمیشه. سرشماری رو انجام داد. نفرات رو شمرد. محکم در رو کوبید و رفت. بعد از اون ما به بچهها یه مقداری صحبت کردیم. داشتیم به همدیگه روحیه میدادیم که از اون جو مزخرف و داد و فریادهای زندانیهای دیگه یه مقداری دور بشیم. کامران افشار شروع کردن به مچ اندازی و یه مقداری حال و هوامون داشت عوض میشد که نگهبان در رو بازکرد. در اصلی با صدای مهیبی بازشد. اومد همه رو برپا کرد بعد به دماوند و افشار و بهمن و فردین چشم بند زد و بردشون بیرون.
در رو هم محکم بست. ما مات و مبهوت از اینکه چه بلایی قراره سرشون بیاد خشکمون زدهبود. این که اصلا الان زنده هستن یا کشتنشون؟ یه دو سه ساعتی گذشت اما نه از اونها خبری شد و نه اینکه دنبال ما اومدن. ما موندیم و یه حس وحشتناکی که نمیفهمیدیم چطور باید باهاش کنار بیایم. چهار روز از اون روز هم گذشت و بازهم خبری نشد. از مسئول سرشماری میپرسیدیم. تنها جوابش همون لااعلم عصبانی بود. روز یازدهم بود که صدای محکم کوبیدن در برق از سر همهمون پروند. نگهبان با صدای بلند داد زد که چه خبره؟ کیه داره به در میکوبه؟ ما هم خودمون رو چسبونده بودیم به در. گوش میدادیم بلکه بتونیم بفهمیم داستان بعدی چیه و چه بلایی قراره سرمون بیاد. صدا صدای بهمن بود. اونجا فهمیدم که اون چهار نفری که از ما جدا کردن در اصل تو همین بخش از زندانان، چند تا سلول اونطرفتر ان.
اما بهمن شروع کرده بود به شلوغ کردن. فریاد میکشید و اعتراض میکرد از وضعیت نامشخص ولی فک کنم دیگه زده بود به سیم آخر. میگفت که ما چیز زیادی نمیخوایم. فقط میخوایم رییس رو ببینیم. همین. بلند بلند فریاد میکشید و عصبانی بود. چند تا نگهبان دیگه هم اضافه شدن. اومدن در رو باز کردن و بهمن رو طبق گفتههای خودش تو یه گونی مشکی کردن و بردنش چند متر پایینتر. دستهاش رو بسته بودن به یه لولهی فلزی و بعد هم با باتوم زده بودنش. ما صدای بهمن رو میشنیدیم و انگار تمام عضلات بدنمون از هم وا میرفت. انگار فقط اون نبود که داشت زیر شکنجهها فریاد میکشید. تمام بدن ما داشت درد تحمل میکرد. گوشهام رو گرفته بودم. انگار وقتی بهمن از هوش رفته بود دیگه دست از زدنش برداشتهبودن. صداش نمیومد و ما توی سلولمون فکر میکردیم که مرده، که احتمالش خیلی زیاد بود.
انقدر بهمن رو زده بودن که یه دندونش شکسته بود. بعد یه پودر ریخته بودن روی صورتش تا به هوش بیاد و انداخته بودن توی سلولش. در اتاق ما رو باز کردن و گفتن به خدا اگه از شما هم صدا در بیاد این بار دیگه سرتون رو میبریم. روز یازدهم گذشت و درس سکوت خیلی محکم و شدید داده شده بود. دیگه کسی نفس هم نمیکشید. ما خیلی بابت اتفاقی که برای بهمن افتاده بود ناراحت بودیم و روی روح و روانمون اثر گذاشته بود که اینها با کوچکترین اعتراضی چه جوری ممکنه که برخورد کنن. همهی استرس و نگرانی و بلاتکلیفی که داشتیم و باید در کمال سکوت تحمل میکردیم.
واقعا شکنجه چه شیوههای سادهای میتونه داشته باشه. سکوت. بیخبری. شکنجه میتونه خیلی راحت با دستکاری نیازهای اولیه به شدیدترین شکل انجام بشه. مثلا همین که دستشویی رفتن دست خودت نباشه. یا وقتی که بدنت روزها آفتاب رو نبینه. موقع اذان صبح صدای بلندگوها رو چنان زیاد میکردن که همه متوجه بشن. صدا با انعکاس بالایی پخش میشد. بعضی از سلولها دستشویی نداشتن برای همین یه ساعت قبل از نماز محکم به در سلولها میکوبیدند و زندانیها رو بیدار میکردن تا تک تک برای وضو گرفتن ببرنشون. معلوم نمیشد چند تا سلول بود اما از صدای کوبیدن به در میشد فهمید که تعدادشون باید بالا باشه. یادمه یکی از زندانیها به عربی گفته بود که من نماز نمیخونم. یه چند ثانیهای طول کشید و بعد دقیقا همون بلایی که سر بهمن آورده بودن رو سرش آوردن. روز به روز که میگذشت روحیهی ما خرابتر میشد.
هم روحمون، هم جسممون داشت فشار زیادی رو تحمل میکرد. از اینکه همش توی این سلول نمناک، تاریک و بی نوریم. حرف نمیتونیم بزنیم و یه غذای درست بهمون نمیدن و از همه مهمتر، هیچ قراری برای تموم شدن این وضعیت نبود. داشتیم عذاب میکشیدیم. انقدر هر شب که مسئول سرشماری میومد بهش میگفتیم میخوایم با رییس صحبت کنیم که چرا اینجاییم و به هیچ نتیجهای نرسیده بودیم، که خودمون هم خسته شده بودیم دیگه. شب هفدهم این رو نپرسیدم. با یه عربی دست و پا شکسته به با التماس گفتم که ببین ما هفده روزه آفتاب رو ندیدیم. اگر ممکنه یه وقت هواخوری بهمون بدین. ما نه مجرمیم نه جاسوسیم و نه اصلا نظامی هستیم. مهاجریم. مهاجر. همینطور تو چشمهام نگاه کرد بعد دوباره در رو بست و رفت.
مسئول سرشماری در رو میبست و میرفت. صدای پاش دور میشد و صدای کلیدها آروم آروم کمتر میشد و دیگه شنیده نمیشد. بعد دوباره صداهای آزاردهنده دیگه شنیده میشد. توپ. خمپاره. تیرهای ممتد و بعد گاهی ته این سیاه چالهای که بودیم شبها صدای گربه میومد که به نظر میرسید خونهش هم همون نزدیکیهاست. نمیدونید که با تک تک سلولهای بدن دلم میخواست که من و گربه بودم با خودم میگفتم که خوش به حالش که اون بیرون که آزاده. میتونه با صدای بلند صحبت کنه. هر جایی که دوست داره بره. خوشبحالش که هیچی از این دنیا نمیفهمه. خوش به حالش که گربهست. فرداش جمعه بود. قابل باور نبود که یکی از نگهبانها اومد گفت که برین حموم کنین. یه صابون هم بهمون داد. استرس گرفتهبودیم فقط. هر موضوع جدیدی هم جای نگرانی داشت، هم خوشحالی. پرسیدم که کجا حموم کنیم؟ گفت تو همین دستشویی. یکی یکی برید خودتون رو بشورید.
ما پنج تا هم نوبتی رفتیم و خودمون رو شستیم. بالاخره بعد از تقریبا سه هفته، یه حموم سریع با آب سرد توی دستشویی کردیم. همه که حموم کردن حدودا بعد یه ساعت چشم بند رو آوردن گفتن به صف بشین، دستتون رو بذارین رو شونهی همدیگه. باید بیاید بیرون. حس این رو داشتیم که قراره کشته بشیم و قبلش یه قطره آبی چپونده بودن توی گلومون. من جلو وایساده بودم و دستم رو شونهی نگهبان بود. یه مسیری رو رفتیم و از یه در وارد شدیم و نگهبان گفت که چشمبندها رو بردارین. چشم بند رو که برداشتیم، چشمهام یه تیر شدیدی کشید و هر چی که سعی میکردم بتونم چشمهام رو باز کنم نمیشد. میخواستم نگاه کنم اما نوری که به چشمهام پاشیده میشد قدرتش بیشتر بود. چند لحظه بعد کم کم از گوشهی چشم آسمون رو دیدم. آبی آبی. هنوز کامل چشمهام باز نبود اما صدای گنجشکها رو میتونستم بشنوم.
آفتاب رو میدیدم و هوای آزاد میخورد به پوستم و یه کمی دورتر میتونستم یه درخت توت رو ببینم که گنجشکها روش نشستهبودن. باورم نمیشد این حسی رو که داشتم. حسی که در طول عمرم اینقدر تجربهش کرده بودم که متوجهش نبودم. اون لحظه احساس میکردم که آزادم. انگار که برگشته باشم به خونه. تازه به خودم اومدم یه نگاهی به جایی که توش بودیم انداختم. فضای پونزده بیست متری که چهار طرفش دیوار بود و سقفش توری. دستم رو میگرفتم جلوی نور خورشید و رد نور انگشتهام رو قلقلک میداد. دلم میخواست هم چشمهام رو ببندم تا نور به پشت پلکهام بیفته، هم دلم میخواست ببینم. چطور تا حالا انقد به لذتی که نگاه کردن به خورشید داره دقت نکرده بودم؟
بعد نشستم روی زمین دیدم یه پیچ افتاده کنار پام. دیگه چند روز شده بود که از بچههایی که برده بودنشون یه اتاق دیگه خبر نداشتیم. با پیچ روی دیوار اسمهامون رو نوشتم. گفتم شاید همونطور که ما رو آوردن هواخوری، بعدش دوستامون رو هم بیارن و اینکه اسم ما رو ببینن روی دیوار، شاید واسشون خوشایند باشه. این که بدونن ما هم اومدیم اونجا و حالمون خوبه. بعد از پنج دقیقه نگهبان اومد دوباره در رو باز کرد. چشمبند بهمون زد و برمون گردوند توی سلول. این یکی از لذت بخشترین پنج دقیقهای زندگی من بود. برگشتن به اون سلول نمور و تاریک و بدبو خیلی ناراحت کننده بود و خیلی سختتر از چیزی بود که فکرش رو میکردیم. حالا که هوای تازه رو تلفظ کرده بودیم، دوباره باید برمیگشتیم توی اون سیاهچاله.
یه یه ساعتی شده بود که وارد اون سلول گروهی شده بودیم و چشمهامون حالا به تاریکی عادت نداشت که دوباره نگهبان اومد بهمون چشم بند زد و ما رو برد یه جای دیگه. این دفعه دیگه واقعا حس ناجوری داشتیم. وقتی چشم بند رو باز کردیم فهمیدیم که اتاقمون رو عوض کردن. توی اتاق جدید بیست بیست و پنج متری با زمین موزاییک بودیم که نورگیر هم داشت. معلوم نبود که چرا اونجاییم. کسی بهمون توضیح نمیداد اما حداقل خوشحال بودیم که میتونیم بفهمیم که کی شبه کی روز. از خوشحالی اینکه توی اتاق جدید هستیم نمیدونستیم چیکار کنیم. بهمون یکی یه دونه پتو هم دادن. چند دقیقه بعد، در باز شد و چهار تا دوست دیگهمون رو هم آوردن. حالا دیگه نه تامون با همدیگه بودیم.
واقعا اگر هر اتفاق دیگهای هم قرار بود بیفته موقع با دیدن دوباره دوستامون رفتن به اون اتاق و نور کمی که داشت واقعا خوشحال بودیم. همدیگه رو بغل کردیم و از این که همهمون سالم هستیم، اشک توی چشمهای همه جمع شده بود. انگار که چند سال بود همدیگه رو ندیده بودیم. عجیب بود که حس میکردم قیافهشون تو این چند روز عوضشده. شاید باورتون نشه ولی موی سر دماوند تا حدودی روشن و سفید شده بود. نمیدونم به خاطر فکر زیاد بود یا اینکه نور آفتاب بهش نخورده بود. وقتی بغل کردن و احوالپرسی تموم شد، شروع کردیم ماجرای این چند روز رو برای همدیگه تعریف کردن. هیچی بهتر از این نبود که حداقل پیش همدیگه هستیم. جمعه روز خوبی بود. خیلی آروم حرف میزنیم که صدامون نره بیرون. تا ما رو دوباره از همدیگه جدا نکنن.
افشار تعریف کرد که اون چند روز که از هم جدا بودیم یه بار نگهبان اومده بوده در اتاقشون داشته صحبت میکرده. افشار انقدر به دوستاش همیشه میگفته که هیس صدات رو بیار پایین که برگشته بود به نگهبان که بلند صحبت میکرده گفته بوده که هیس صدات رو بیار پایین. نگهبان عصبانی شده بوده که تو چرا به من میگی هیس. افشار هم میخواسته جمعش کنه گفته که صدات بلند یه ذره آرومتر صحبت کن. با این خاطرهش خیلی آروم آروم خندیدیم. شد روز هیجدهم و کمکم داشتیم به اون بیست و یک روزی که افشار خواب دیده بود آزاد میشیم نزدیک میشدیم. قبلا بیست و یک روز برامون فاجعه بود و حالا که روز هیجدهم بود از ته دلمون میخواستیم خواب افشار حقیقت داشته باشه. نشونههاش هم بود. حموم کرده بودیم. زیر آفتاب رفته بودیم و اتاقمون رو عوض کرده بودن.
سه روز دیگه مونده بود فقط. حس میکردم سه روز دووم بیارم کافیه. سه روز که کاری نداره. برای همین حالم خوب بود اما روز بیست و یکم اومد و رفت و هیچ اتفاقی نیفتاد. این گفتگوهای درونی آدم که دست از امید برنمیداره هم گاهی آزاردهنده میشه که به خودش میگه ممکنه فراموش کرده باشن که فردا روزشه و این حرفها. روز بیست و دوم هم اومد بعدش هم که دیگه آخر هفته بود، آزاد شدنی در کار نبود. یه روز هدایت اومد نزدیک من نشست. بهم گفت که: «مبین اینها رفتارشون عجیبه. رابطهی ایران و سوریه که خوبه چرا اینطوری باهامون رفتار میکنن؟ ببین موقعی که ما وارد سوریه شدیم چشمم افتاد به پرچمی که بالای ساختمون بود. پرچم سوریه قرمز و سفید و مشکیه با دو تا ستارهست. فکر کنم پرچمی که اونجا بود سبز و سفید و مشکی بود با سه تا ستاره. من خیلی زیاد اخبار نگاه میکنم. مطمئن نیستم ولی شاید پرچم جیش الحر بود.»
گفتم: «جیش الحر دیگه چیه؟» جواب داد: «ارتش آزاد سوریه. جزو گروههایی که با دولت سوریه و بشار اسد و گروههای دیگه مثل داعش میجنگن. البته ولش کن مطمئن نیستم. همینطوری به ذهنم رسید.» من هم با اینکه استرس گرفتم گفتم: «امیدوارم اینطوری نباشه هدایت.» بعد رفتم دراز کشیدم. توی این اتاقی که بودیم روی اون دیوار، قسمتی که پتو رو پهن کرده بودم با خط کشیدن تعداد روزها رو نگه میداشتم. اون روز صبح که از خواب بیدار شده بودم خط بیست و دوم رو با ناامیدی کشیدم و دوباره چشمهام رو بستم. البته خوابیدن و از خواب بیدار شدنی نبود. اونجا با اون همه صدای شلاق و فریاد زندانیای دیگه و صدای بمب و انفجار خمپاره و توپ و تفنگی که همهی شب میشد شنید.
بعضی وقتها یه بمب یا خمپاره میخورد نزدیک زندان. زمین زیر پای ما میلرزید. انقدر این بلاتکلیفی، حضور توی اون فضا و صدای وحشتناکی که میشنیدیم سکوت و اینکه ممکن بود هیچوقت از اونجا زنده بیرون نریم، انقدری شکنجهی روحی بزرگی بود که من بارها آرزو کرد کاش یکی از این توپها درست بیفته رو این اتاق و ما راحت بشیم غیر از اون صدای دلخراشی که مدام میشنیدیم. توی این اتاق جدید صدای یک زنگ تلفن رو هم گاهی متوجه میشدیم. ظاهرا این اتاقی که توش بودیم نزدیک به اتاق رییس، یا یکی از مسئولان بود و صدای زنگ تلفنش تا اتاق ما میومد. یه صدای زنگ اینطوری(45:15). هر روز صبح که از خواب بیدار میشدیم، توی هر صد دفعهای که این زنگ میخورد میگفتیم این یکی دیگه برای ماست. یکی زنگ زده که خبر آزادی ما رو بده و این امید دادنهای واهی تا وقتی که خوابمون ببره ادامه داشت. اما خب خیلی دلمون به صدای اون زنگ تلفن خوش بود.
میگفتیم بالاخره یه بار هم این تلفن برای ما زنگ میخوره. بلاتکلیفی و بیاطلاعی از اوضاع داخل زندان یه طرف، بیخبری از خونواده و اوضاع بیرون هم یه طرف دیگه. روز بیست و چهارم دیگه استرس جاش رو داده بود به یه اضطراب شدید. بیست و چهار روز بود که اونجا بودیم و هر روز و شب فکر اینکه چی قراره سرمون بیاد و خانوادههامون توی چه حالیان رهامون نمیکرد. من مدام با خودم فکر میکردم که الان بیرون از این دیوار، بیرون از این دنیایی که ما الان داریم، توی دنیای واقعی چی داره میگذره؟ کسی اصلا خبر داره ما کجاییم؟ دنبالمون میگردن یا اینکه بیخیال ما شدن؟ ممکنه فکر کرده باشن که ما مردیم یا اصلا ممکنه برامون ختم گرفتهباشن. تنها چیزی که آزاد بودیم انجام بدیم همین فکر و خیال بود. همونروز افشار رو صدا زدن. چشمبند به چشمهاش زدن و بردنش بیرون. در پشت سرش بسته شد و همه جا رو سکوت پر کرد. چند دقیقه بعد افشار رو برگردوندن. حالش خوب بود و این اولین چیزی بود که تا میدیدیم کسی میاد و میره بهش فکر میکردیم.
یه جورهایی خوشحال هم بود تعریف کرد که رفته طبقهی بالا پیش رییس. یه مترجم فارسی عربی نابلدی هم آوردن و باهاش صحبت کردن. این خیلی میتونست خبر خوبی باشه. بعد بیست چهار روز که هر روز ما منتظر بودیم که باهامون حرف بزنه و بهش بگیم که هیچکدوم از چیزهایی که فکر میکنن درست نیست، این اتفاق افتاده بود. بعد از افشار اومدن دنبال من. بهم چشمبند زدن، یه چند تا پله رفتن بالاتر و رسیدن به یه اتاق. چهار نفر توش بودن که یکیش رییس بود. مترجمشون به زور فارسی حرف میزد ولی خب مفهوم رو یه جوری میرسوندیم دیگه. منی که هیچ وقت توی مدرسه عربی یاد نگرفته بودم اینجا جملههای عربی سر هم میکردم. گفتم که ما مهاجریم. میخواستیم از راه ترکیه بریم اروپا چون گفتیم سوری هستیم ما رو دیپورت کردن اینجا و نه جاسوسیم نه نظامی و نه به خواست خودمون اومدیم. گناهی نکردیم.
به نظر میومد رییس متقاعد شده و داستان رو قبول کرده. فقط من برگردوندن توی اتاق و بعد از اینکه از همه به صورت انفرادی بازجویی کردن، اومدن ما رو دستهجمعی بردن دوباره توی همون اتاق. رییس هم با شمردن انگشتاش بهمون گفت شیش هفت یا حداکثر هشت روز دیگه آزادتون میکنیم برید ایران. اصلا نگران نباشید. ما خیلی خوشحال بودیم. حداقل به روندی که فکر میکردیم باید اتفاق بیفته رسیده بودیم. این که ازمون سوال بپرسن، ما جواب بدیم و سعی کنیم متقاعدشون کنیم. بعد از اینکه رییس این خبر رو داد، اومد جلو. گوشیش رو درآورد و یه عکس جلومون گرفت. اول عکس یه بچه، بعد عکس یه پاسپورت. پرسید که این کدومتونید؟ من زبونم بند اومدهبود. عکس پاسپورت من بودم. اون یکی هم عکس پسرم ژیوار بود.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و سوم - من زاده مهاجرتم (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هجدهم - غرق در رودخانه بیآب (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و چهارم - من زاده مهاجرتم (قسمت سوم)