اپیزود سی و چهارم - کوه‌ها حرکت می‌کنند (قسمت دوم)


سلام من مرسن هستم و این ۳۴ اپیزود پادکست آنه. پاکست آن پادکستیه که توی هر قسمت داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.

این اول اپیزود باید یک چیزی رو هم اصلاح کنم. اونم در مورد تلفظ کلمه‌ای که من بارها تلفظش کردم مورمون و مورمن درسته و یکی از دوستان توی کامنت‌های کست باکس درستش رو نوشته بود و تذکر داده بود.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF33-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-o0cm2tgtvvi6


بریم سراغ داستان. من می‌تونستم تارا باشم. تو می‌تونستی تارا باشی.




شان مچمو ول کرد و افتادم روی زمین. سرمو بالا گرفتم دیدم داره به دم در نگاه می‌کنه. اون لحظه بود که فهمیدم نه انگار واقعا تایلر اونجا وایساده. شان یه قدم رفت عقب. اون صبح منتظر شده بود که بابا و لوک از خونه برن بیرون و برن سر کار تا کسی نتونه قدرت فیزیکیش رو به چالش بکشه؛ ولی فکر اینو نکرده بود که یهو ممکنه تایلر پیداش بشه.

تایلر دوباره تکرار کرد که اینجا چه خبره؟ و اون لحظه گریه‌ی مامان قطع شد. اون انگار خجالت می‌کشید. چون تایلر مدت‌ها بود که از خونه رفته بود و دیگه عضوی از خانواده محسوب نمی‌شد. انگار که باید رازهامون رو ازش پنهون می‌کردیم. رازهایی مثل اینو دوتا برادران به همدیگه نزدیک شدن.

تایلر اومد نزدیک و زل زد توی چشمای شان. بدون این که پلک بزنه. مثل اینکه مثلا بخواد بگه هر چی بوده باید الان تموم بشه. شان دوباره شروع کرد در مورد لباس و کارایی که من توی شهر می‌کنم صحبت کرد که تایلر دستش آورد بالا و گفت که نمی‌خوام بشنوم. بعد سوییچش رو گرفت سمت من گفت از اینجا بزن بیرون. منم سوییچ قاپیدم و رفتم بیرون. شبم دیروقت برگشتم. از شان خبری نبود؛ اما خوابمم نمی‌برد.

نصف شب صدای ماشین شان اومد که داره میاد سمت خونه. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و اومد کنار تختم نشست. یه جعبه‌ی مخملی هم توی دستش بود. خودش بازش کرد و گردنبند مرواریدی که برای معذرت‌خواهی گرفته بود رو نشونم داد.

یکم باهام حرف زد بهم گفت که تو شبیه دخترای دیگه نیستی و من و ببخش و تو دختر خاصی هستی و بعد رفت. فردا صبح که بیدار شدم گردنم کبود شده بود و مچم باد کرده بود.

تایلر اومد سراغم و با صدای آروم بهم گفت که تارا وقتشه از اینجا بری. هر چی بیشتر بمونی احتمال رفتن کمتر میشه. پرسیدم کجا برم آخه؟ گفت همونجایی که من رفتم. دانشگاه. دانشگاه بریگمی یانگ به کسایی که توی خونه درس خوندن هم پذیرش میده. فقط باید یه امتحان بدی. امتحان ای‌سی‌تی.

بعد بلند شد که بره. دوباره روشو برگردوند گفت که تارا یه دنیای بزرگ پیش روته. وقتی دیگه بابا نباشه که تفکراتش رو توی گوشت زمزمه کنه، دنیا خیلی متفاوته.

حرف‌های تایلر خیلی روی من تاثیر گذاشت. از اون روز به بعد شروع کردم به درس خوندن برای امتحان. ماه‌ها درس خوندم. دو بار امتحان دادم. بار اول وقتی مراقب گفت برگه پاسخ نامه رو پر کنید و ازش پرسیدن پاسخ نامه چیه فکر کرد دارم سر به سرش می‌ذارم.

وقتی امتحان تموم شد خوب می‌دونستم که قبول نمیشم. برگشتم خونه. حس یه توریستی رو داشتم که برای چند ساعت وارد یه دنیای دیگه شده بود و حالا باید برمی‌گشت سر خونه زندگیش. بابام که فهمیده بود تصمیم چیه؟ مرتب برای اینکه به راه راست هدایت بشن واسم دعا می‌کرد.

بار دوم نتایجی که اومد دم خونه، دل تو دلم نبود. من یه نمره‌ی بیست و هفت می‌خواستم و نمره هم شده بود بیست و هشت. برای دانشگاه فرم ثبت نام رو فرستادم و یه مدت بعدم پذیرشم اومد. دیگه داشتم می‌رفتم دانشگاه.

دیگه اوایل سال نو بود و من و مامان راهی محل جدید زندگیم شدیم. یه خونه با آشپزخونه، نشیمن و 3 تا اتاق خواب کوچولو. وسایل زیادی هم نداشتم که بردارم. ده دوازده تا شیشه‌ی کنسرو هلو، رختخوابم و یه کیسه‌ی زباله پر از لباس.

قرار بود من با دو تا دختر دانشجوی دیگه هم‌خونه بشم. ما زود رسیده بودیم و اونا هنوز از تعطیلات کریسمس برنگشته بودن. وسایلو که بالا بردیم، چند لحظه‌ای من و مامان تو آشپزخونه وایستادیم. فضا به قدری عجیب و غمگین شد که مامان سریع منو بغل کرد و رفت.

3 شبانه روز تنهای تنها توی آپارتمان بودم و با این حال، از حجم صداهایی که می‌شنیدم داشتم دیوونه می‌شدم. توی کوهستان، صداها محدود میشن به باد، به آواز پرنده و کلا صدای طبیعت. داشتم از بی‌خوابی هلاک می‌شدم که اولین هم خونه‌ایم رسید.

شانون می‌خواست که میک‌آپ آرتیست بشه. وقتی دیدمش یه شلوار صورتی شیک تو خونه‌ای پوشیده بود و یه تاپ دو بنده‌ی تنگ تنش بود. من به شونه‌های لختش زل زده بودم و احتمال می‌دم که حتی معذبش کرده بودم.

بابا به این مدل آدما می‌گفت کافر. من همیشه تلاش کرده بودم به این مدل آدما نزدیک نشم؛ چون فکر می‌کردم احتمالا کارشون مسری باشه. حالا شانون اینجا هم خونه‌ی من بود. به نظر نمی‌رسید که شانون هم از من خوشش اومده باشه. اونم به لباس‌های گل و گشادی که تن من بود با یه حالت ناخوشایندی نگاه می‌کرد.

اصلا پرسید که چندسالته؟ و من که نمی‌خواستم رو کنم که 17 سالمه گفتم تازه واردم. اون رفت سمت آشپزخونه و منم گفتم که من میرم می‌خوابم. گفت خوبه که داری میری زود بخوابی؛ چون فردا صبح زود باید بریم توی کلیسا مراسم داریم.

باورم نمی‌شد اونم کلیسا میره. درو بستم و با خودم فکر کردم که چطور ممکنه یه مورمن باشه. بعد یاد حرف بابا افتادم که می‌گفت کافرا همه جا هستن. گفته بود بیشتر مورمنا کافرند؛ ولی خودشون نمی‌دونن. فکر کردم شاید همه‌ی کسایی که قراره توی دانشگاه ببینم هم کافر باشن.

هم خونه‌ی دومم اسمش ماری بود. سال سوم رشته تعلیم و تربیت اطفال بود. لباس پوشیدنش دقیقا همون طوری بود که باید یه مورمن روز یکشنبه بپوشه. دامن گلدار بلندی که تا نوک پاش می‌رسید و پیرهن پوشیده و سنتی. معلوم بود که ماری کافر نیست.

همین باعث شد که یه چند ساعتی کمتر احساس تنهایی بکنم. ماری اما یه کار دیگه‌ای می‌کرد که خیلی عجیب بود. یهو بلند شد و گفت که فردا کلاس شروع میشه، وقتشه که برم خواربارفروشی. ما هیچ وقت روز یکشنبه خرید نمی‌کنیم. یکشنبه‌ها، خرید کردن حتی یه آدامس هم حرومه. وقتی برگشت با بیخیالی همه‌ی وسایل از پاکت‌ها در آورد و من یه قوطی نوشابه رژیمی توشون دیدم. خوردن این نوشیدنی‌ها مغایر با دستورات خدا بود. اگه بابام اینجا بود حتما داغون می‌شد. گفتم داغون؟ روز اول دانشگاه افتضاح بود.

اتوبوس اشتباهی سوار شدم و کلاسمم اشتباهی رفتم. همه چیز قاطی و درهم بود. برنامه‌ی کلاسیمم متوجه نمی‌شدم. شمارۀ کلاسایی که یه عنوان مشابه داشتن رو اشتباه رفته‌بودم و آخرش متوجه شدم که باید برای کلاس‌هایی که برای سطح پایه و تازه وارداس، هر درسی که شد خودم توشون بچپونم.

چون دیر جنبیده بودم و ظرفیتشون پر شده بود. مقدماتی انگلیسی، تاریخ آمریکا، موسیقی، مذهب و هنر در تمدن غرب. این چیزایی بود که قرار بود بخونم.

درس عموما با پیش فرض اینکه بخش‌های بیسیک رو هر دانشجو توی دبیرستان خونده، جلو می‌رفتن. کلاس تاریخ آمریکا توی سالن اجتماعاتی برگزار شد که به افتخار بنیانگذار کلیسای مورمن، جوزف اسمیت نام‌گذاری شده بود.

فکر می‌کردم که باید درس آسونی باشه. بابا زیاد ازش گفته بود و منم کلماتی مثل واشنگتن و جفرسون و مدیسون رو زیاد شنیده بودم؛ اما حتی یه اشاره‌ی کوچیکی هم به این موارد نشد. و معلوم شد که داستان خیلی وسیع‌تر از این حرفاست. بدتر از همه چیز، کلمه‌ها فوق‌العاده قلمبه سلمبه بود که شبیه سیاه‌چاله بودن که بقیه کلماتو به آسون صفحات کتاب می‌بلعیدن. به معنای واقعی کلمه هیچی حالیم نمی‌شد.

امتحانات ماهانه رم دادم و همشون خراب کردم. خیلی اعصابم خورد بود و خیلی ناامید شده بودم. جالب این بود که این نفهمیدنا دلیل کافی بود برای اینکه شیوه‌ی بابا ناکارآمده. من اونجا ناکافی بودم چون معلوماتی نداشتم؛ اما با این وجود حس انزجار و بیزاری از بابا و شیوه‌اش نداشتم. حتی این دور شدن از خونه، باعث شده بود که وفاداری بیشتری به همه‌ی گفته‌هاش داشته‌باشم.

سر کلاس هنر غرب با یه دختری به اسم ونسا آشنا شدم. لباسش پوشیده بود و همین حس من رو نسبت به کسی که تازه باهاش آشنا شده بودن بهتر می‌کرد. استاد، اسلایدهای متفاوتی از تابلوهای نقاشی رو نشون می‌داد و در موردشون حرف می‌زد. عکسا رو می‌تونستیم از روی کتاب مصوری که برای این درس خریده بودیم ببینیم. وقتی نتونستم زیرنویس یکی از عکسایی که نظرم و جلب کرده بود و ببینم، کتاب باز کردم و افتادم توی یکی از این کلمات سیاه‌چاله‌طور.

دیده بودم که دانشجوهای دیگه وقتی یه چیزی رو متوجه نمیشن سوال می‌پرسن و یه توضیح بیشتری می‌خوان. منم گفتم یه امتحانی بکنم. دستمو بردم بالا جمله رو خوندم و وقتی رسید به واژه‌ای که نمی‌دونستم گفتم که این کلمه رو بلد نیستم.

یهو فضا ساکت شد و همه نفسشون تو سینه حبس شد. استاد با حالتی از یاس و عصبانیت گفت که دست شما درد نکنه. ونسا هم کلاس بهم گفت که نباید این کلمه رو مسخره می‌کردی. منم بدون هیچ توضیحی یه راست رفتم سراغ کامپیوتر و کتابخونه و کلمه‌ی هولوکاست رو سرچ کردم.

یادم نمیاد یه مدت اونجا بودم و در مورد هولوکاست خوندم؛ اما یادم میاد که بعدش به سقف زل زده بودم و نمی‌دونستم بهتی که دارم از ندونستن همچین واقعه‌ای بوده، یا از هولناکی اتفاقی که افتاده.

اوضاع هم کلا با هم خونه‌ای‌ها خوب نبود و جو آپارتمان سنگین بود. من خیلی آدم بهداشتی‌ای نبودم و این خیلی آزارشون می‌داد. یه جوری بهم نگاه می‌کردند که انگار با یه سگ هار هم‌خونن. شایدم حق داشتن. من خیلی به ندرت از صابون استفاده می‌کردم و این خیلی براشون عجیب بود. از طرف دیگه حساب بانکیمم حسابی داشت آب می‌رفت. می‌ترسیدم که نتونم واحدامو پاس کنم. با یکم تحقیق فهمیدم که اگه بتونم معدل تقریبا کامل بگیرم، از شهریۀ دانشگاه معاف میشم و این تنها امیدم بود.

هنوز وقت داشتم که این آرزوی مهال رو درست کنم. تاریخ آمریکا داشت برام آسون‌تر می‌شد و عملکرد من توی درس توی تئوری موسیقی خوب بود؛ اما توی انگلیسی دست و پا می‌زدم. استادم می‌گفت که توی نوشتن استعداد دارم؛ اما خیلی ثقیل و نامانوس می‌نویسم.

اما مصیبت اصلی درس تمدن غرب بود. یعنی وقتی تا اواخر ژانویه اون سال فکر می‌کردم که اروپا یک کشوره و نه قاره، معلوم میشه که چقدر اوضاع بدی داشتم. به جای امتحانات ترمیک، اساتید تصمیم گرفته بودند که امتحانای ماهیانه داشته باشیم و این برای من اصلا خبر خوبی نبود.

اولین امتحانی که داشتم رو به خاطر استرس و ندونستن املای درست اسمایی که باید می‌نوشتم رد شدم. حس می‌کردم که باید با یکی در مورد رد شدنام صحبت کنم؛ بلکه تسلایی چیزی باشه. تایلر گزینه‌ی خوبی بود؛ ولی چون داشت بابا می‌شد نمی‌خواستم مزاحمش بشم. برای همین زنگ زدم خونه و بابا گوشی رو برداشت.

از اوضاع دانشگاه پرسید و منم با ناامیدی هرچه تمام‌تر گفتم که اصلا تعریفی نداره و بعد منتظر بودم بابا با سیلی از سرزنش‌های متفاوت، حمله‌ور بشه سمتم؛ اما در کمال تعجب گفت که عزیزم درست میشه و من در جواب گفتم که نه درست نمیشه. این‌طوری نمی‌تونم بورسیه تحصیلی بگیرم.

بابا خیلی عجیب شده بود. شاید دلش برام تنگ شده بود. گفت بورسیه نمیشی که نمیشی فدای سرت. اگه لازم شد شاید بتونم کمک مالی بهن بکنم. یه کاریش می‌کنیم. فقط خوشحال باش. اگه لازم شدم بیا خونه. خداحافظی کردیم و گوشی رو گذاشتم. مکالمه‌ای که چند لحظه قبل داشتم فکر کردم و می‌دونستم هیچ‌کدوم از این حرفا و حسا دوم نداره. می‌دونستم دفعه‌ی بعدی که صحبت کنیم همه چی متفاوته و این مهربونی و لطفی که الان شنیدم، کلا فراموش میشه.

برای تمدن غرب توی ماه مارس یک امتحان دیگه داشتیم. با اینکه واقعا ته دلم یه یاس و ناامیدی بدی موج می‌زد؛ می‌دونستم که حالا وقت بها دادن بهش نیست. حالا باید دست و پام و بزنم به هر طریقی که شده. من از فلش کارت استفاده می‌کردم؛ بلکه اسامی اشخاص رو بتونم حفظ کنم؛ اما یادداشت برداریام واقعا چرت بودن.

از ونسا خواستم که بهم کمک کنه و جزوه‌اشو بهم بده؛ اما قبول نکرد و یه جمله‌ی کلیدی بهم گفت. گفت که زیاد به جزوه فکر نکن. کتاب درسی رو بخون. واسش خنده‌دار بود که من نمی‌دونستم کتاب درسی چیه. واقعا خنده دار بود.

مثلا من فکر می‌کردم چون درس هنره، فقط باید به عکس‌ها توجه کنم. نمی‌دونستم باید توضیحات رو هم بخونم؛ اما جمله‌ی کتاب درسی رو بخون برای من یه نصیحت طلایی شد و بعدش نمره‌ی ب و الف بود که می‌گرفتم.

خلاصه این طور شد که با اینکه معافیت شهریه رو از دست رفته می‌دیدم؛ اما هنوز می‌تونستم به نیم‌بها شدن شهریه‌ی دانشگاه فکر کنم و براش تلاش کنم. تابستون شد و برگشتم کوهستان. منتظر بودم که نتایج از دانشگاه بیاد و ببینم که این شانس رو دوباره دارم یا نه؟ این انتظارو باید یه طوری می‌کشتم و کار بهترین شیوه بود.

با این وجود با خودم عهد کرده بودم که دیگه پا توی حیاط اوراقی نذارم. برای همین تنها کاری که می‌موند، مغازه خواربار فروشی بود. آرامشی که از احترام مردم و تمیزی مغازه تجربه می‌کردم، خیلی به دلم می‌نشست. بابا اما حالا خیلی جدی و حتی یه مقداری عصبی بود، از اینکه حیات اوراقی را ترجیح داده بودم.

همین شد که شب اولین روز کاریم با عصبانیت بهم گفت که این تابستون پیش من کار می‌کنی. برای من اما این بار با همیشه فرق می‌کرد. اگه برمی‌گشتم به اون اوراقی خطرناک و کاری که بابا از من توقع داشت رو انجام می‌دادم، یه معنی سنگینی برای من داشت. این بار حس پسرفت داشتم. حس اینکه اگر قبول کنم و برگردم همه‌ی اون تلاش‌هایی که توی دانشگاه کردم و فشارهایی که تحمل کردم بی‌نتیجه می‌مونه و انگار باز میرم زیر چترشون.

حالا اما به معنای واقعی کلمه برگشته بودم خونه. به اون اتاق قدیمیم. به زندگی سابق که رنگ و بوی قشنگی هم نداشت. که خاطره‌ی جذابی رو زنده نمی‌کرد. اگه فردا پا میشدم پوتین‌های پنج فولادی می‌پوشیدم و سلانه سلانه توی اوج ناامیدی می‌رفتم حیاط اوراقی، واقعا عین این بود که چهار ماه گذشته رو هیچ کاری نکرده بودم. به حرف بابا توجه نکردم و از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاقم. اتاقم که از درونم می‌دونستم که دیگه مال من نیست و هیچ حس تعلقی هم بهش نداشتم.

مامان یه ذره بعد اومد بالا توی اتاق نشست کنارم روی تخت. فکر کردم شاید یه جورایی درک کرده و حسمو می‌فهمه. اما گفت که بابا الان موقعیت خوبی نداره و الان بهترین فرصت برای کمک کردن بهشه. یه جورایی هنوز تصمیم‌گیری رو دست خودم داده بود و یه جورایی طلب کمک می‌کرد؛ تا اینکه جمله‌ی آخر رو هم اضافه کرد که بابا گفته اگر کمکش نکنی، نمی‌تونی اینجا بمونی و باید بری.

شنیدن این جمله‌ها، البته ضربه‌ای شدتی نبود، برای من که تقریبا هیچ وقت طعم حمایت و نچشیده بودم این جمله‌ها فقط باعث می‌شد به خودم بگم که باید قوی‌تر باشی. باید خیلی قوی‌تر باشی.

صبح روز، بعد ساعت 4، صبح از خونه زدم بیرون رفتم فروشگاه خواربار فروشی. یه ضرب یه شیفت 10 ساعت کار کردم. طرفای غروب بود که برگشتم خونه. یه بارون شدیدی هم داشت میومد. وقتی رسیدم دم خونه روی چمنای جلوی پرچین، هی که نزدیک‌تر شدم یه کپه از لباسامو دیدم کنار یه تعداد دیگش که پخش و پلا شده بودند.

رفتم همه ر جمع کردم و رفتم داخل. مامان با بی‌اعتنایی تمام داشت روغن‌ها شو مخلوط می‌کرد. رفتم تو اتاق. با لباس‌هایی که خیس آب بودن. تلفنو برداشتم و خیره شدن به صفحه و شماره‌ها. یه لیست کوتاهی از آدمایی که می‌شد باهاشون تماس بگیرم میومد توی ذهنم؛ اما دستم سمت هیچ شماره‌ای نمی‌رفت. سر آخر شماره‌ی تایلرو گرفتم. اونم گوشی رو برداشت.

توضیح همه‌ی حس و حالی که در حال تجربش بودم، برای تایلری که خیلی دور شده بود از همه چیز خیلی ملال‌آور بود. حالا که بهش فکر می‌کنم متوجه می‌شم که افکارم مسموم تر از چیزی بود که اون بتونه بفهمه یا تشخیص درست بده.

بعد از چند تا سوال کلی تایلر و جوابای کوتاه من، مکالمه تموم شد. چیزی بهش نگفته بودم. من دوباره تلفن برداشتم و این بار با مغازه خواربار فروشی تماس گرفتم و به صاحبکارم گفتم که از فردا نمیام. پوتینا رو که پوشیدم، حس کردم انگار هیچ وقت از پام درشون نیاورده بودم.

برگشتم به حیاط اوراقی و باز شد مثل اون روزهای اولی که من عاشق موزیک بودم و تایلر رفت. کم‌کم، خستگی، صدای شدید آهن و فلزات و فریادهای بابا و شان، رنگ و لعاب دانشگاه و استاد و کتابا رو از خاطرم برد.

اون تابستون اما شان خیلی فرق کرده بود. رفتاراش نگران کننده و ترسناک نبودن. یه جورایی آروم شده بود و حتی فکر تحصیل و گرفتن دیپلم داشت. من با یه پسری آشنا شده بودم که مثل ما مورمن بود؛ اما خیلی خفیف و زیرپوستی. شاید یه جورایی بشه گفت که یه جور مورمن رنگ باخته. اسمش چارلز بود.

با هم وقت می‌گذروندیم و گاهی شان با دیدن ما چندتایی متلک به می‌گفت و این تا اونجایی که آستانه‌ی خشم شان رو درگیر نمی‌کرد اوکی بود. چیزهایی مثل سوسول، گراز و چیزای دیگه. قبل از اینکه برم دانشگاه هم گاهی به یه چیزایی می‌پروند که من حتی حاضر نمی‌شدم یه واکنش ریز بهشون نشون بدم. البته گاهی هم خنده‌دار بودن و در عین اینکه یه نمه ممکن بود آزار ببینم می‌خندیدم که فضا سمت شوخی بره، تا یه جور آزار و اذیت.

اما حالا که در تاریخ آمریکا رو توی سالن اجتماعات بزرگ دانشگاه گذرانده بودم؛ حالا که عکسای تار و محو از مردم سیاه‌پوستی دیده‌بودم که از شدت رنج و فشاری که تجربه کرده بودن؛ خیلی ناراحت شده بودم، شنیدن کلمه‌ی کاکاسیاه نمی‌تونست مثل قبل واسه من باشه.

اینکه کاکاسیاه برو اون گیره دستی رو بردار بیار. حالا که این کلمه برای من تمام سوز و گداز یک جماعت رو داشت، نمی‌تونستم بهش بی‌تفاوت باشم؛ اما واقعیت این بود که زبان و کلامی بین ما وجود نداشت برای فهمیدن. حالا تنها ندایی که خیلی قوی و بلند توی ذهنم می‌شنیدم، این بود که نباید به خودم اجازه بدم تو جنگ و نبردی وارد بشم که از همون اول فقط یه سرباز پیاده هستم و نه بیشتر. من اینجا هیچی نبودم.

یه روز قبل از اینکه دوباره بار و بندیل جزیی که داشتم بردارم و برم سمت دانشگاه، به گوش درد شدید گرفتم. مثل این بود که یه سیخ رو فرو می‌کردن توی گوشم. چشمام کج و معوج می‌دیدن و خیلی شدید به نور حساس شده بودم. تبمم بالا رفته بود و وقتی چارلز احوالم پرسید و ازم خواست که برم خونش، بهش گفتم که نمی‌تونم بیام چون نمی‌تونم رانندگی کنم.

خودش اومد دنبالم و وقتی توی ماشین صورتم رو کامل با شرکت پوشونده بود که نور به چشمام نرسه، بهم گفت که چه دارویی مصرف می‌کنی که بهتر بشی؟ اما من بهش جواب دادم که جوشنده‌های مامان رو فقط می‌خورم. اونم گفت که فکر نمی‌کنم اینا تاثیر روی همچین دردی داشته باشن؛ اما من بهش جواب دادم که من مطمئنم که داره؛ ولی یه کم طول می‌کشه.

وقتی رسیدم خونه‌ی چارلز، درد حتی یه لحظه هم من و ول نکرده‌بود. روی عسلی توی حال که روبروی پیشون آشپزخونه بود نشستم و سرم به سطح خنک پیشخون فشار دادم. صدای باز و بسته شدن در کابینت شنیدم و بعدش وقتی چشمامو باز کردم دوتا دونه قرص و دیدم که چهار سوی دستش سمت من گرفته بود.

گفت که آدم برای اینکه دردش کم بشه باید اینو بخوره. من گفتم که ما قرص نمی‌خوریم. چارلز عصبانی شد و گفت ما دیگه کیه؟ فکر می‌کنی اگه این قرص رو بخوری چی میشه؟ آسمون میاد زمین؟ و من نمی‌دونستم چی باید بهش بگم. درد خیلی وحشتناکی را تحمل می‌کردم و اصلا مغزم کار نمی‌کرد.

حرفای مامان یادم میومد که می‌گفت داروهای طبی سمین و این سم هیچ وقت از بدن خارج نمیشه و تا آخر عمرکم‌کم نابودت می‌کنه. بعدا هم اگه بچه‌دار بشیم بچه‌هات ناقص‌الخلقه میشن. چارلز دوباره صدام کرد و همین که حواسم جمع شد، تکرار کرد که مردم برای تسکین دردشون قرص می‌خورن و این اینقدری عادیه که من حتی نمی‌دانم چطور باید برات توضیحش بدم.

لیوان آب رو داد دستم، قرص‌ها رو هم داد بهم. به کوچیکی قرص‌ها نگاه کردم. این اولین باری بود که قرص می‌دیدم. دوتاشو انداختم تو دهنم و بعدش پشت سرش آب خوردم. 20 دقیقه‌ی بعد، درد گوش کامل خوب شده بود و من تمام عصر، هی سرم اینور اونور می‌کردم و با صدای بلند داد می‌زدم؛ بلکه سردردم برگرده و اینجوری چارلز متوجه بشه که این قرص‌ها به درد نمی‌خورن؛ اما چارلز بدون اینکه صحبتی بکنه تمام اون عصر نگاه عاقل اندر سفیه بهم می‌کرد و منتظر بود ببینه که کی من آروم می‌گیرم.

بعدش برگشتیم کوه باک و اون شب قرار بود که چارلز شام روخونه‌ی ما باشه. نمی‌دونم چرا شان اوقاتش تلخ بود و این اصلا خوب نبود. بابا هم هنوز از حیاط اوراقی‌ها برنگشته بود و این اوضاع را بدتر می‌کرد. از قبل برای همراهی چارلز، ظرف چینی مامان که خیلی ازش کم استفاده می‌کردیم و برای مهمون بود رو شسته بودم و خشک کرده بودم.

وقتی داشتم میز می‌چیدم و دقت و وسواس خاصی به خرج می‌دادم، شان عصبی شد. سر میز نشسته بود و همین که بهش نزدیک شدم تا اون سمت میز رو هم بچینم سیخونک دردآور و بدی بهم زد. بلند سرش داد زدم که به من دست نزن و توی کسری از ثانیه بود که دیدم نقش زمین شدم و شان روی شکمم نشسته دستام رو با زانوهاش قفل کرده و با ساعدش داره روی حلقم فشار میاره. وزن بدنش انقدری بود که نفسم بالا نیاد. می‌خواست که ازش عذرخواهی کنم و من حتی نمی‌تونستم نفس بکشم.

مامان از توی آشپزخونه داد کشید که بس کن دیگه همین. تلاش دیگه‌ای برای نجات من نکرد و شان در حالی که داشت چشمای منو نگاه می‌کرد و روی صحبتش با مامان بود گفت که داد زدن کار زشتیه. اونقدر کف زمین می‌مونی، تا عذرخواهی کنی.

منم گفتم که معذرت می‌خوام سرت داد زدم. بلند شد و من تن بی جون و روان پریشونمو بلند کردم و دوباره شروع کردم به چیدن میز. چون چاره‌ای نداشتم. مهمون من بیرون خونه، این پا اون پا می‌کرد که بیاد داخل و شانس آورده بودم که نرسیده بود و این صحنه رو ندیده‌بود.

چارلز یکم زودتر از قرار اومد و بابا هم هنوز نیومده بود و من به این فکر می‌کردم که ای کاش امشب زودتر تموم بشه. روبروی شان نشست. شان چون بر و بر بهش نگاه می‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست با هم تنهاشون بذارم. اصلا صلاح نبود؛ اما مامان به کمک احتیاج داشت.

من می‌رفتم و به بهانه‌های مختلف برمی‌گشتم توی اتاق؛ بلکه حواسم به چارلز و اوضاع باشه. به نظر میومد شان می‌خواد یه جورایی من و البته چارلز رو اذیت کنه. تو همین رفت‌وآمدها می‌شنیدم که داره از تفنگش میگه. از روش‌های مختلف برای آدم‌کشی. وقتی می‌رسیدم توی حال، می‌زدم زیر خنده که چارلز فکر نکنه این حرفا جدیه و مطمئن باشه که برادر روانی من داره شوخی می‌کنه.

چیدن ظرفا طول نکشید. با یه دیس چینی از نونای کوچیک، دوباره برگشتم توی حال و از کنار شان رد شدم و اون انقدر محکم به شکمم سیخونک زد که نفسم بند اومد و دیس از دستم ول شد و خورد و خاکشیرشد. داد زدم که برای چی این کارو کردی؟

تا لحظه‌ی بعد اون چیزی اتفاق افتاد که اصلا جدیدم نبود. من رو پرت کرد روی زمین و به شیوه‌ی قبل روی شکمم نشست. من بدون نفس و ترسیده، حالا همراه با حس وحشتناکی شرم‌ساری از اینکه این صحنه، یه بیننده‌ی غریبه هم داره، داشتم مدام عذرخواهی می‌کردم و این برای شان کافی نبود.

موهای جلوی سرم رو چنگ انداخت و همینطور که بلند می‌شد، منو برد سمت دستشویی. اینقدر این حرکت سریع و غیرمنتظره اتفاق افتاده بود که چارلز خشکش زده بود و باور کردن چیزی که می‌دید براش سخت بود. چشماش از حدقه بیرون زده بود. نگاش کردم و دیدن این صورت تو این وضعیت مثل آوار غم بود. شان مچمو پیچوند و دستم رو پشت کمرم تاب داد و سرم رو گرفت بالای کاسه‌ی توالت. انقدر که دماغم روی سطح آب بود.

شان داد و بیداد می‌کرد؛ ولی برای من مفهوم نبود چی میگه. من به صدای پایی فکر می‌کردم سمت حال داشت میومد سمت دستشویی. همین که حس کردم دیگه الان باید رسیده باشه به دستشویی، خیلی بهم ریخته‌ام. چارلز نباید منو توی همچین وضعیتی می‌دید.

نباید با تموم وانمودام، آرایشام، لباس‌های تازه و ظرف چینی که هیچ وقت خودمون ازش استفاده نمی‌کردیم، می‌فهمید که من اینم. همینی که تا نیمه سرش تو یه کاسه‌ی توالته. شان توقع نداشت بتونم بلند شم و مچم رو از چنگش دربیارم. تصور نمی‌کرد که اینقدر قوی و شاید بی پروا باشم که از چنگش در برم.

از در دستشویی پریدم بیرون و همین که یه قدم از درگاهی گذشته بودم، درد موهام نذاشت جلوتر برم. چنگ انداخته بود توی موهامو با شدت منو به عقب کشید. همچین که هر دومون محکم پرت شدیم توی وان حموم. فکر کنم یه کم از هوش رفتم.

چون یادمه که چارلز منو بلند کرد و من وقتی چارلز دیدم و یهو به خودم اومدم، شروع کردم به قهقهه زدن. با یه صدای گوش خراش و دیوانه‌وار می‌خندیدم. خیال می‌کردم که اگر بلند بلند بخندم، این می‌تونه آخرین سلاحم برای تمام ظاهرسازی‌هام باشه. شاید چارلز اینجوری 1 درصد فکر می‌کرد که اینا همه شوخیه. اشک داشت از چشام میومد و درد شدیدی توی شصت پام حس می‌کردم. انگشتم شکسته بود و من داشتم هرهر می‌خندیدم.

چارلز خیلی ترسیده بود. مرتب از می‌پرسید که حالت خوبه؟ و من توی جوابش می‌گفتم که معلومه که خوبم و به شان می‌گفتم که تو خیلی بامزه‌ای. دندونامو به هم فشار می‌دادم تا درد این انگشت لعنتی مثل یه نعره‌ی گوش خراش بیرون نیاد. چارلز اما گیج و ترسیده تر از چیزی بود که اصلا بدونه باید چیکار کنه. رفت. با عجله پرید توی جیپش و رفت و چند ساعت بعد زنگ زد و ازم خواست که کنار کلیسا همدیگه رو ببینیم. حتی دلش نمی‌خواست یه قدم هم سمت کوه باک برداره.

توی محوطه‌ی خالی یه پارکینگ روباز، توی جیپش نشستیم و من حالا باید داد و بیداد و فریادهایی از سر عصبانیت چارلز رو گوش می‌دادم. شاید اگر قبلا کسی از من می‌پرسید که چی توی دنیا از همه چیز برای پراهمیت‌تره؟ بدون شک جوابم چارلز بود. برای من چارلز مهم‌ترین چیز زندگیم بود.

حالا بین فریادهای نگرانش، از بین حرفایی که می‌زد، داشت به من یه چیز دیگه رو می‌فهموند. انگار آروم آروم می‌فهمیدم که مهم‌ترین چیزم چارلز نیست. مهم‌ترین چیز برای من عشق و دوستی و محبت نیست. این که می‌تونستم با شدت و حدت قابل توجهی و به شکل بسیار متقاعدکننده، اول به خودم و بعد به اون دروغ بگم، این مهمترین چیز زندگیم بود.

توی این پارکینگ روباز، چارلز داشت به من می‌گفت که تو به اندازه‌ی کافی قوی نیستی. داشت به من می‌گفت که این جنگی نیست که باید توش پا بذاری و همین کافی بود که من از چارلز بدم بیاد.

بعد از اون شب بود که شروع کردم و از چارلز درخواست‌های عجیب و غریب داشتم. یه جورایی با این کار می‌خواست مطمئنش کنم که منو دوست نداره. بحث و جدل و دعوا بینمون زیاد شد و من بعضی وقتا از این فرصت خیلی خوب استفاده می‌کردم، تا عصبانیت و خشم و غضبی که به بابا و مامان و شان داشتم و سرش خالی کنم.

همه چیز و سر تنها تماشاچی وفادارم خالی می‌کردم که جز یاری، چیزی ازش ندیده بودم. آخرین ملاقات ما توی مزرعه‌ی کنار کوه باک بود. بهم گفت که دوسم داره؛ اما نمی‌دونه باید چیکار کنه. بهم گفت که تنها کسی که می‌تونه به من کمک کنه خودمم و من اون لحظه حتی نمی‌فهمیدم داره از چی صحبت می‌کنه.

یه لایه‌ی ضخیم از برف محوطه‌ی دانشگاه رو پوشونده‌بود. من معادله‌های جبر رو حفظ می‌کردم و تلاش می‌کردم مثل قبل زندگی کنم. قبل از آخرین باری که رفته بودم خونه. فکر می‌کردم زندگی اینجا می‌تونه خط انفصالی باشه به همه‌ی اون چیزی که توی کوه باک تجربه کرده بودم. می‌تونه مثل یه دیوار سنگی بزرگ باشه و منو از هر چیزی که تجربه کردن حفظ کنه؛ اما این دیوار یه حفره داشت، چارلز.

فکر کردن به چارلز تنها چیزی بود که اجازه نمی‌داد این دیوار بی‌نقص و ستبر و بزرگ باشه. درد راهش به جسمم پیدا کرده بود. زخم معده گرفتم و بعد از برگشتن از کوه باک عود کرده بود. شبا خواب نداشتم و با کابوس و فریادهای شدید و نهایتا با تکونای هم خونه‌ای هام از خواب بیدار می‌شدم. اونام مدام تکرار می‌کردند که باید بریم پیش دکتر. هم برای زخم معده و هم برای انگشت پات که حالا سیاه شده و اصلا باورشون نمی‌شد که من بدون مسکن و هیچ دارویی دارم به زندگیم ادامه میدم.

یه هفته بعد وقتی هنوز دردم کم نشده بود و بازم نصف شب از خواب می‌پریدم و رابین، اونی که هم اتاقی رو کنار می‌دیدم، یه روز روی میزم یه جزوه که مربوط به خدمات مشاوره و روان‌درمانی دانشگاه بود و دیدم. برای هم‌خونه‌ای‌هام و بقیه قابل فهم نبود که من نمی‌تونستم برم پیش دکتر یا روانشناس. این یعنی من می‌پذیرفتم که قوی نیستم. که رویین تن نیستم و من نمی‌خواستم این رو بپذیرم. تا اون موقع تنها چیزی که منو نگه داشته بود همین بود.

امتحان پایان ترم جبر، بین همه‌ی این معضلات تاب می‌خورد و کاریش نمی‌شد کرد. با این حال، تنها راه فرار از همه‌ی دردها و فکرهای آزاردهنده بود. با یه شدت دیوانه‌وار داشتم براش می‌خوندم و اعتقاد داشتم که اگر تو این امتحان بهترین عملکردو داشته باشم و نمره‌ی کامل بگیرم، تازه با یه انگشت شکسته و معده‌ی داغون و بدون کمک چارلز، من واقعا فراسوی همه‌ی مشکلاتم هستم.

صبح روز امتحان می‌لنگید و رفتم مرکز امتحانات. جلسه‌ی امتحان برگزار شد و قرار بود نمره رو بعد از امتحان روی صفحه‌ی نمایش بزنن. به صفحه‌ی نمایش خیره شده بودم و نمرمو و دیدم صد از صد. وجودم از یه حس دلپذیر پرشد و بعد با خودم گفتم که من دست‌نیافتنیم.

دیگه کریسمس شده بود و من باید برمی‌گشتم کوهستان. همینطور که از تپه بالا می‌رفتم ریچارد برادر بیست و دو سالم رو می‌دیدم که روی بالابر در حال کار کردنه. با خودم فکر می‌کردم که حیف ریچارد خیلی باهوشه و احتمالا باقی عمرشو باید همینجا بمونه. وقتی رسیدم خونه، تایلر تماس گرفت و یه خبر خوب و شوکه کننده به ریچارد داد. این که توی دانشگاه قبول شده و قراره بره درس بخونه.

فکر کنم بهترین هدیه سال نو می‌تونست همین باشه. البته بابا فقط با این بعد از درس خوندن ریچارد موافق بود که قراره پسرش ریچارد، نظریات سوسیالیست‌ها و شبهات خداناباوران شون رو رد کنه.

بابا داشت پشت بوم یه کارگاه رو درست می‌کرد. با اینکه شصت پا متورم بود و هنوز درک می‌کرد کفش‌های پنجه فولادی به پام کردم و برای ساخت پشت بوم بهشون کمک کردم. یه روز اواخر بعدازظهر که کار تموم شده بود و سر و وضعم خیلی داغون بود، شان مثل همیشه با یه لحن مثلا مهربونش منو صدا کرد و گفت که زنگ تفریحه. بیا بریم شهر.

این اولین بار بود که بعد از جدایی از چارلز، داشتم می‌رفتم شهر و مغازه‌ی خواربارفروشی. اگر چارلز منو با این سر و وضع می‌دید واقعا حس ناخوشایندی بهم دست می‌داد و تمام این داستان ناگفته رو شان می‌دونست. حتی خیلی بهتر از من. انگار یه جورایی بدش نمیومد که منو توی شرایط شرم‌آوری قرار بده و این خوشحالش می‌کرد.

دم در فروشگاه وایستاده بودیم و من گفتم که من نمیام داخل. من توی ماشین می‌مونم. تو میای داخل فروشگاه. این جمله‌ی شان بود که با تحکم خاصی هم ادا می‌شد. جملشو دوباره تکرار کرد و در ماشین برام باز کرد که پیاده شم. من نمی‌خواستم پیاده شم.

شان همینطور همین‌طور که لبخند روی لبش نقش بسته بود، گفت که دلت نمی‌خواد دوست پسرت تو رو با این تیپ تو دل برو ببینه؟ بعد یه جوری نگام کرد. انگار که با نگاهش بهم می‌گفت بیچاره حقیقت تو همینه. قبلا بی‌خودی انقدر خودت و اذیت می‌کردی که پنهونش کنی؛ اما آخرش وقتی بازم حاضر نشد از ماشین پیاده شم، شان سعی کرد منو مث یه گونی بندازه رو کولش و ببره و این دیگه برای من غیرقابل تحمل بود و مثل همیشه بهش گفتم به من دست نزن. این جمله و اتفاقات بعدش.

برگشتیم کارگاه. من لنگون لنگون وارد میشم. بابا هنوز داره کار می‌کنه. توجهی به اومدن ما نداره. اگر بی فوت وقت بریم برای کمک و انجام کار. ریچارد نشسته و نگاهی به صورتم می‌ندازه که پر از گریسه و اشک رگه رگه شده و متوجه میشه که حتما یه مشکلی پیش اومده. من پیچ‌گوشتی برقی رو برمی‌دارم برای پیچ کردن ورقه‌های حلبی؛ اما میزان فشار دستام یکسان نیست. نهایتا بعد از اینکه دو تا از ورقه‌های حلبی را خراب می‌کنم، بابا منو می‌فرسته خونه. توی اتاقم در حالی که مچ دستم حسابی باندپیچی‌شده، نشستم و صفحه‌ی جدیدی از دفترمو باز می‌کنم که بنویسم یا بفهمم.

می‌نویسم مثل یه زامبی مشت و لگد می‌زد. اصلا صدامو نمی‌شنید. بوی گریس، چشم‌های شان، دستاش و فریادهای خودم یادم میاد و یهو نگاه می‌کنم و می‌بینم توی درگاهی ایستاده. سریع دفترم زیر بالشتم قایم می‌کنم.

خوب می‌دونم الان کدوم بخش از پروسه‌اشه. حالا شرمنده‌اس. حالا هیولای درونش آروم شده و تازه فهمیده که چیکار کرده. فکر می‌کنه می‌تونه ویرانه‌ای که درست کرده، یه بارقه‌ای از امید پیدا کنه. فقط می‌خواستیم یک تفریح کنیم. این جمله رو میگه و بعد چند تا جمله‌ی نامفهوم دیگه. که نمی‌دونسته داره بهم صدمه می‌زنه و که تازه توی کارگاه، موقعی که من دستم و زیر بغل گرفته بودم متوجه میشه که بهم آسیب زده. مچ دستم و قوزک پام رو نگاه می‌کنه و میره مقداری یخ ر که توی حوله پیچیده شده میاره و می‌ذاره روی دست و پام.

از اتاق بیرون میره و من دوباره میرم سراغ دفترم. واقعا شوخی بود؟ واقعا نمی‌فهمید؟ و بعد شروع می‌کنم به توجیه کردن خودم. شک می‌کنم که اصلا من این جمله رو یواش گفتم یا فریاد کشیدم؟ دست آخر به این نتیجه می‌رسم که حتما باید با ملاطفت بیشتری باهاش حرف می‌زدم. چند باری برای خودم تکرارش می‌کنم که بتونم باورش کنم و بعد تو دفترم می‌نویسم. باور این تفسیر از این اتفاق برای من راحت‌تره. حداقل تو این تفسیر منم که مرکز واقعه‌ام. منم که اوضاع را کنترل می‌کنم یا نمی‌کنم.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%B3%DB%8C-%D9%88-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85---%DA%A9%D9%88%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF-(%D8%AF%D9%88%D9%85)-id1493166-id494754161?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%20%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85%20-%20%DA%A9%D9%88%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%20%D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA%20%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF%20(%D8%AF%D9%88%D9%85)-CastBox_FM