اپیزود سی و هشتم - گرگ سپید در مسکو (سوم)


سلام من مرسن هستم و این سی و هشتمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.

این سومین قسمت از داستان چهار قسمتی گرگ سپید در مسکوئه.

https://vrgl.ir/yYHaD
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-37-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-mctklmyhite5

این اپیزود برای بچه‌ها مناسب نیست و اگر کودکی نزدیکتونه، پیشنهاد می‌کنم که از هدفون استفاده کنید. خب بریم سراغ داستان، من می‌تونستم علی باشم تو میتونستی علی باشی.




تا اونجا گفتیم که عمو مرتب توی هر موقعیتی از بابام پیش من بد می‌گفت و این خیلی ذهن من رو بهم ریخته بود و باعث شده بود که از بابام بدم بیاد.

چند شب بعد از اینکه من به بابام اینا گفتم، مامان و بابام، عمو حاجی و خونواده‌ش رو دعوت کرده بودن خونه‌مون.

من بعد از اون حرفا واقعا دیگه از عمو حاجی می‌ترسیدم. حاجی یه ریش کم‌پشت داشت با چشمای نافذ که این من رو یاد راسپوتین مینداخت.

اون شبی که دعوتشون کرده بودن هم بابام خونه نبود و قرار بود دیرتر بیاد. انگار از عمد اون موقع زود نیومد که با عمو رو در رو نشه و مادرم در مورد حرفایی که به من زده بود باهاش صحبت کنه.

یادمه توی آشپزخونه بودیم و مامانم داشت سالاد درست می‌کرد برای شام، زن‌عموم اونور نشسته بود و عموم هم کنارش بود.

تازه رسیده بودن که مامانم وقت رو تلف نکرد و جلوی ما شروع کرد که حاجی این حرفا چیه در مورد باباش به علی گفتی‌.

عمو گفت چی گفتم مگه؟ مامانم ادامه داد هر بار که دیدیش یه چیزایی گفتی که اینطور بوده اینطور بوده، جوونیاش فلان‌جور بوده. عمو هم با جمله‌های کوتاه در دفاع از خودش یه چیزایی می‌گفت.

حرفا ادامه پیدا کرد و جر و بحث بالا گرفت. مامانم شروع کرد از گذشته گفت که مگه برادرت تا الان بهت بدی کرده؟ مگه واست کم گذاشته؟ مگه اون اتفاق واست افتاد خونه و مغازه‌ش دو نفروخت که خرج درمان تو رو بده؟

عموم که اولش آروم بود، کم کم صورتش داشت با این حرفا عوض می‌شد. مامانم می‌گفت مگه کم تو رو دکتر برد حالا می‌خوای نفرت تو دل بچه‌ش بکاری؟

که یهو عمو به حرف اومد. شروع کرد به فریاد زدن که وظیفه.ش بوده، وظیفه‌ش بوده که این کارا رو بکنه. اون این کار رو با من کرده.

اون روز جمعه بود، اون روزی که من رو بیدار کرد ببره سر کار جمعه بود. من بهش گفتم نمیام، من رو با کتک برد سر ساختمون‌. اون بود که باعث شد من اینطوری بشم، من نمی‌بخشمش، هیچ وقت نمی‌بخشمش.

ما بچه‌ها داشتیم نگاه می‌کردیم این صحنه رو فقط و گوش می‌دادیم. من می‌ترسیدم، خواهربزرگم می‌ترسید، خواهر کوچیکم می‌ترسید، بچه‌ی خودش هم ترسیده بود.

صدا همین‌طور داشت می‌رفت بالاتر، یکی این می‌گفت، یکی اون می‌گفت، زن عموم دستش رو گذاشته بود رو دهن عموم که بس کن دیگه.

ولی انگار یه کینه‌ی چندین ساله داشت خودش رو نشون می‌داد. این گفت تو غلط میکنی اون گفت تو غلط میکنی که عمو حاجی حمله کرد سمت مادرم و سرش رو کوبید روی میز و شروع کرد به زدنش.

ما شوکه شده بودیم. همه جیغ و داد می‌کردن، همه چیز به هم ریخت، بینی مادرم شکسته بود و داشت ازش خون می‌رفت. من فقط چون اون موقع فیلم بروسلی زیاد می‌دیدم با اون سنم پریدم هوا و یه لگد بهش زدم و خودم پرت شدم اونطرف.

وقتی یه لحظه برگشت من رو نگاه کرد من وحشت کردم، زن‌عمو جیغ می‌زد و حاجی رو نفرین می‌کرد. همسایه‌ها اومده بودن توی کوچه انقدر که داد زده‌بودیم.

دیگه عمو بلند شد و رفت بیرون. همین‌طور همسایه‌ها نگاه کردن که یه مرد هیکلی با پیرهنی که دکمه‌هاش افتاده داره آروم و لنگون راهش رو از بین جمعیت باز می‌کنه و میره.

من که دیدم مامانم اونطور بی‌حال افتاده، خواهرامم وحشت کردن و گریه می‌کنن. چند ثانیه بعد رفتم توی آشپزخونه. سنگی که برای آسیاب کردن گردو بود رو برداشتم و پریدم توی خیابون.

رفتم که بزنمش. دیدمش که داره توی کوچه میره و چند قدم باهاش فاصله داشتم که همسایه‌ها که توی خیابون بودن پریدن و من محکم گرفتن و گفتن نرو علی نرو.

وقتی دور شد و رفت سنگ رو انداختم و برگشتم داخل. هم یه حس وحشتناکی داشتم، هم خجالت می‌کشیدم.

بابا یه ساعت بعد اومد خونه. یکی از مردای همسایه رفت کشیدش کنار و باهاش حرف زد. همینطوری که داشت باهاش حرف می‌زد یه نگاه به مامان کرد، یه نگاه به من کرد و بعد پرید رفت توی ماشین.

مامانمم رفت دنبالش و به زور سوار ماشین شد و با هم رفتن که گفتیم اگر بابام عمو حاجی رو ببینه حتما می‌کشدش.

بابا اون شب رفته بود عمو رو پیدا نکرده بود و بعد رفته بود خونه‌ی مادربزرگم. اونجا هم یکم با مادربزرگ بحثشون شده بود و برگشته بود خونه.

از فردای اون اتفاق خونه‌ی ما خونه نشد که نشد. بابام خیلی مدارا می‌کرد که سراغ حاجی نره و حاجی هم از خونه‌شون اصلا بیرون نمیومد. مادرم هم رفت پزشکی قانونی که جراحاتش رو ثبت کنه.

ما حالمون خیلی افتضاح بود. یه مدت بعد یه شب برای اینکه حال و هوامون عوض بشه رفتیم شهربازی. من و خواهرام، مامانم دختر همسایه و برادراش و مادرشون که خاله صداش می‌کردیم.

من قند توی دلم آب می‌شد، من بچه بودم ولی هر روزی که می‌گذشت این علاقه‌م داشت شکل عمیق‌تری به خودش می‌گرفت. اون شب خیلی داشت بهمون خوش می‌گذشت بعد از اون اتفاقات تلخ توی خونه‌مون.

شهر بازی هم تازه دستگاه‌های جدید آورده بود مثل اون سرسره‌های خیلی بلندی که روی گونی می‌نشستی میومدی پایین یا اونی که آدما رو می‌برد بالا و می‌چرخوند و کامل برعکس می‌شد.

البته نمی‌ذاشتن من سوار شم چون می‌گفتن قدت کوتاست، یا مثلا یک سالن نمایش داشت که یه تئاتر کمدی توش اجرا می‌کردن به زبان گیلکی به اسم کاس‌آقا که تو رشت خیلی معروف بود.

حالمون خیلی خوب بود، داشتیم بازی می‌کردیم و خوشحال بودیم که اطلاعات شهربازی مادرم رو پیج کرد.

مامانم با خاله رفت و بعد از چند دقیقه خاله یا همون خانم همسایه برگشت و گفت بچه‌ها بریم خونه، پرسیدم چی شده گفت بریم، بریم خونه بهتون میگم‌.

رفتیم خونه و از روی پچ‌پچ و زنگ و اینا بالاخره خاله من و خواهر بزرگم رو کشید کنار و گفت ببین بابات چاقو خورده، بردنش بیمارستان.

الان داییت هم میاد تا شما رو ببره اونجا، ما هم گریه که کی زده چی شده، چاقو چرا. دایی اومد و ما رو برد بیمارستان پورسینا.

توی راه انقدر خواهرم مدام پرسید چی شده که بالاخره دایی گفت که عمو حاجی با چاقو بابات رو زده. وقتی رسیدیم بیمارستان فضا خیلی ملتهب بود.

مامانم بدو اینور بدو اونور دنبال کارای بیمارستان و ما هم راه افتادیم سمت اتاق. قدم به قدم رو داشتم می‌شمردم تا برسم به اتاق بابام.

هم یه چیزی من رو پس می‌زد و دوست داشتم زمان همینطور کش بیاد، هم می‌خواستم سریع‌تر برسم تا ببینم چه بلایی سر بابام اومده.

داشتم سکته می‌کردم، اول سرک کشیدم و بعد رفتم داخل. یه اتاق کثیف که شیش تا تخت توش بود و همه‌ی تختا هم پر بود با بوی بد توی اتاق.

دیدم بابام غرق خونه با لباس‌های پاره، صورت چاقو خورده بدن چاقو خورده، دست سینه، پشت سرش.

جای چاقو روی دست که انگار سعی می‌کرد چاقو رو بگیره. یه پرستار داشت خونارو می‌شست، یکی دیگه هم داشت لباسای بابا رو می‌شکافت، منم نگاه می‌کردم.

یکم بعد فهمیدم سه تا اتاق بالاتر حاجی رو هم بستری کردن. حاجی چاقو نخورده بود ولی خب توی درگیری زخمی شده بود انگار توی کتک‌کاری.

جالب اینجاست که مادربزرگم اومد از در اتاق رد شد و رفت پیش عموحاجی. عموهام اومدن رد شدن و رفتن سراغ عمو حاجی و سراغ بابام نیومدن و این خیلی دل پدرم رو شکوند، خیلی زیاد.

بابام رو عمل کردن و عملش هم خوب پیش رفت و چند روز بعدشم آوردیمش خونه. توی اتاق خوابش از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد.

یه تنهایی عمیقی سراغش اومده‌ بود، مثل اینکه هیچ‌کس من رو نمی‌خواد. دلش حسابی شکسته بود. همه هم طرف عمو حاجی رو گرفته بودن.

ما از این ور سعی می‌کردیم دورش رو بگیریم، همون روز هم به پیشنهاد دوستان و همسایه‌ها رفت و شکایت کرد. یه مدت بعدم اومد بهمون گفت که قراره بریم مسافرت.

من از بزرگترا اینطور شنیدم که بابام انقدری دل شکسته بود که می‌خواست از رشت بره و بره یه شهر دیگه ساکن بشه، برای همیشه. نمی‌تونست جایی زندگی کنه که انقدر دلخوره از آدماش.

وقتی تمام عمرش تو این شهر بوده، بزرگ شده، کار کرده، خونه خریده، برای خواهراش جهیزیه خریده، برادراش رو سر و سامون داده، براشون همه کار کرده و پدر بوده و از بچگی کار کرده و نتیجه‌ش شده این، دیگه دلش نمی‌خواست بمونه.

بعد از این ماجرا حسابی افسرده شده بود و مدام از خودش می‌پرسید چرا اینطوریه؟ چرا این‌طور شده؟ من می‌دونم چرا. من می‌دونم.

یه دلیلی وجود داره وقتی همه از در اتاق توی بیمارستان رد میشن و میرن سمت سه اتاق پایین‌تر. من می‌دونم چرا.

تو بچه‌ی خودت رو میزدی، بچه‌ی خودت رو می‌سوزوندی. تو دوتا بچه‌ی خودت می‌شوندی روبروی همدیگه به خاطر اینکه حرفتو گوش نکرده بودن و می‌گفتی با یه تیکه چوب نوبتی همدیگه رو بزنن.

می‌گفتی اگه آروم بزنن می‌فهمی و خودت محکم‌تر می‌زنیشون. ما مجبور می‌شدیم با اون مغز بچگیمون اون آستانه‌ای رو پیدا کنیم که نه اونقدر محکم باشه که همدیگه رو اذیت کنیم و نه اونقدر آروم که خودت تنبهیمون کنی.

تو فکر می‌کردی این جزئی از تربیتمونه. فکر می‌کردی داری لطف می‌کنی که ما با ادب میشیم، که من مرد بار میام.

تو هیچ وقت خودت رو جای طرف مقابل نمی‌ذاشتی و می‌خواستی همه شبیه خودت باشن. برای همینه که همیشه این موضوع برات جای سوال بود.

در هر صورت تصمیم بر این شد که یه مدت بعد بریم مسافرت، مشهد رو هم ببینیم اگر اوکی بود اونجا یه خونه بگیریم و بریم مشهد زندگی کنیم.

یه مدت قبلم بابام یه پیکان صفر سفید خریده‌ بود، سپر جوشنی اگه خاطرتون باشه. یادمه وقتی این پیکان رو خریده بود روز اول، تموم خونواده با پدربزرگ و مادربزرگم با عمو کوچیکه و دایی ای‌بی نشسته بودیم توی ماشین.

اون موقع کسی خیلی به تعداد مجاز سرنشینا اعتقادی نداشت که بابام گفت که موسیو بیا بشین پشت فرمون می‌خوام تو ماشین رو اولین بار برونی.

حالا منم تا حالا رانندگی نکرده بودم خیلی تئوری بلد بودم. بابام خیلی به این چیزا اعتقاد داشت که پسره که باید خیلی از کارها رو بکنه.

مثلا وقتی درختای توی حیاط میوه می‌دادن، هیچ‌کس نباید دست می‌زد و من رو بلند می‌کرد که اولین میوه‌ی درخت توی حیاطمون رو بچینم، می‌گفت برکت می‌ده به میوه‌های اون سال. خیلی هم به این اعتقاد داشت.

بابام زیاد درخت داشت توی حیاط ولی یکی از اون درختا که درخت محبوبش بود درخت گلابی بود. خیلی با این درخت پز میداد، انقدر که میوه‌اش زیاد و البته خوشمزه بود.

یکی از اتفاقات شگفت‌انگیز زندگی من این بود که سال قبل، قبل از اینکه این ماجراها پیش بیاد حاجی مهمون بود خونه‌مون.

بابام داشت در مورد درختاش صحبت می‌کرد که یه دفعه گفت که بریم درخت گلابی رو نشونتون بدم، دست جمعی پا شدیم رفتیم درخت رو ببینیم.

بین سالن پذیرایی و حیاط پشت خونه یه شیشه‌ی سرتاسری بود که باز می‌شد و می‌شد از اونجا بری تو حیاط پشتی.

رفتیم توی ایوون به باغچه نگاه کردیم و بابام داشت از درخت گلابی تعریف می‌کرد که درخت جلوی چشممون از وسط نصف شد و افتاد.

برای چند ثانیه همه‌مون مات و مبهوت بودیم. درست با همه‌ی میوه‌هاش از وسط نصف شد و افتاد. هیچ کس نمی‌دونست و متوجه نمی‌شد چه اتفاقی افتاده.

اون لحظه عموم خیلی خجالت کشید که نکنه من چشمش زدم، البته دلایل علمیش رو بخوایم، باید بدونید که ممکنه درخته کرم چوب‌خوار داشته یا سنگینی بار میوه‌ش باعث این اتفاق شده.

اما به هر دلیلی اینکه جلوی چشممون این اتفاق افتاد، خیلی برای من عجیب بود. البته همون قدر که اگر من اولین میوه رو می‌چیدم بهش برکت می‌داد، چشم زدن عمو هم باعث افتادنش می‌شد.

برگردیم سراغ پیکان صفر سپر جوشنمون، خلاصه به همین سبک بابام گفت که بشین که اولین رانندگی رو با این ماشین تو بکنی. گفت موسیو بشین یه گاز بده بریم.

من دنده رو عوض کردم پام و گذاشتم رو گاز که ماشین جهید، خورد به ماشین روبرویی خورد به این ماشین، پیچید نرده‌های روبروی خونه رو کند.

همینطور مستقیم داشتیم می‌رفتیم تو دیوار که ترمز گرفتم، با بهم ریختگی پیاده شدیم و وحشت کرده بودیم که بابام اومد پایین و گفت که نگران نباشید.

صاحب ماشین و همسایه‌ها که اومده بودن دم در گفت که نگران نباشید، من خسارت همه رو میدم. هیچ چیزی به من نگفت.

این مرد بودن و مرد شدن یک بخش تاریک بزرگ هم داشت، مثلا بابام می‌دونست من از سیگار بدم میاد و به همین خاطر می‌گفت تو باید بری سیگار برام بخری.

منم مقاومت می‌کردم و بحثمون می‌شد و به زور من می‌فرستاد سیگار بخرم واسش. حس می‌کرد من سوسولم و همیشه بهم می‌گفت که تو هیچی نمیشی پسر. هیچی نمیشی.

حالا با این اوصاف، با اینکه می‌دونستم ممکنه سفر کردن به خونواده با خیلی از ماجرا‌ها و دعواها همراه بشه اما چون همیشه مسافرت رو دوست داشتم و واسش ذوق داشتم، هیچ چیزی نمی‌تونست این خوشحالی رو ازم بگیره.

قرار هم بود اول بریم مشهد، هم حال و هوامون عوض بشه هم قیمت خونه‌ها رو بگیریم.

یکی از همسایه‌هامون و البته دوست بابام که خیلی نصیحتش می‌کرد که حالا چرا مشهد؟ خب برین مثلا تهران فریدون پوررضا بدد که حتما آهنگاش رو توی تیتراژ و موزیک متن پس از باران شنیدید.

یه آدم خاکی و معمولی با یه سیبیل پر پشت سفید که اگر می‌دیدیدش متوجه نمی‌شدید که این آدم انقدر توی رشت و البته بعد از اون سریال توی ایران شناخته شده‌است‌.

ولی بازم بابام گوشش به هیچ‌کس بدهکار نبود. انگار فقط می‌خواست دور بشه، هر چی دورتر بهتر و تصمیمش هم گرفته بود.

اینجا بود که با خودم گفتم حالا که قراره بریم سفر، سرخپوست رو هم با خودم باید یه جوری ببرم. تصمیم گرفتم عروسکش رو بسازم.

این اولین عروسکی بود که ساختم و پایه‌ای شد برای عروسک‌ساز شدنم توی آینده. عروسک سرخپوست رو با جلد مقوایی دفتر که یه لایه‌ی ابر هم داشت درست کردم.

کشیدمش، دورش رو بریدم و با نخ و سوزن دورش رو دوختم. با پارچه یه لباس ابتداییم واسش درست کردم، روی صورتش نقاشی کشیدم که یعنی مثلا تتوهاشه و با بافتنی هم براش یه موی مشکی بلند درست کردم.

در آخر یه عروسک بیست سانتی دو بعدی درست شده بود که تو کیف گواشام قایمش می‌کردم. دفتر نقاشیم هم برداشتم و چون می‌دونستم خب سفر طولانیه، یه پروژه برای خودم تعریف کردم که توی راه از طبیعت نقاشی کنم.

اینجا دیگه بابام بعد از شکایت از عمو حاجی دادگاه‌ها رو هم رفته بود. همه‌ی فامیل و آشناها داشتن سعی می‌کردن بابام رو منصرف کنن که رضایت بده که بابام اصلا تلفن رو جواب نمیداد.

تو این وضعیت رفتیم مسافرت. طبق عادت بابام ساعت سه صبح بیدار شدیم و ساعت چهار صبح زدیم به جاده.

اولین جایی که وایسادیم بعد از طلوع آفتاب، کنار یه رودخونه بود توی مازندران. زیلو انداختیم و یه چیزی خوردیم. خواهر کوچیکم اینجا دو سالش بود.

بابام دراز کشید و دستش رو گذاشت رو پیشونیش، می‌خواست بخوابه و گفت که مواظب این بچه باشید. بقیه هم خوابیدن، من موندم و خواهر کوچیکه.

دفتر و وسایل نقاشیم‌رو در آوردم که از رودخونه نقاشی بکشم. نقاشیم هم خیلی قشنگ بود تا این سنی که رسیده بودم خیلی نقاشی پیشرفت کرده بود.

کنار رودخونه یاد یه روزی افتادم تو مدرسه که زنگ هنر بود. توی کتابمون یه گاو بود که باید از روی اون می‌کشیدیم.

من گاوه رو کشیدم بعد به بچه‌ها کمک کردم که اونا هم بکشن. دیدم گاوه خیلی ساده‌ست واسش یه کراوات کشیدم.

معلم که از کنارم رد شد و نقاشیم رو دید گفت که من رو مسخره کردی؟ و وسط کلاس یه چک خوابوند توی گوشم که برق از سرم پرید.

حالا من خلاقیت به خرج داده بودم، به جای اینکه تشویقم کنه یا حداقل لبخندی بزنه یا حتی بی‌اعتنا باشه و رد بشه، اومد من رو زد ولی بعد از اون دیگه یه کم سر به راه شدم و هر چیزی که توی دفتر بود رو می‌کشیدم فقط.

بعدا وقتی دید نقاشیم خوبه باهام خیلی رفتارش بهتر شد، کنار رودخونه توی این افکار بودم و داشتم نقاشی می‌کشیدم و یه چشمم به خواهر کوچیکه بود که یهو خورد زمین و زد زیر گریه.

بابام سراسیمه از خواب پرید و گفت چیه چیشده و بعد که دید که خواهرم افتاده روی زمین گفت که مگه من بهت نگفتم مواظبش باش؟

و بعد بلند شد و اومد سمتم و دفتر و رنگام و هر چیزی که داشتم رو پرت کرد توی رودخونه. اونجا بود که پروژه‌ی نقاشی توی شروع به پایان رسید.

خیلی حالم گرفته شده بود، شانس آوردم که اون لحظه سرخ‌پوست رو توی پیرهنم قایم کرده بودم و اون نجات پیدا کرده بود. من هر چقدم غمگین بودم اینجور مواقع گریه نمی‌کردم. فقط یه گوشه ساکت می‌نشستم.

ما یه نسلی بودیم که قبول کرده بودیم زندگی همینه. باید باهاش ساخت، این که زندگی سخته و خودتم مثل زندگی باید پوست کلفت باشی.

یه آهنگی بود اون موقع‌ها برای دوران جنگ که تلویزیون می‌ذاشتش و هر بار که بغض گلوم رو می‌گرفت توی سرم پخش می‌شد.

آهنگه اینجوری بود که ترجیع‌بند آخرش می‌گفت که گریه نمی‌کنم من که…

اوایل سفر بود که بابام متوجه شد من یه عروسک دارم و دارم با یه عروسک حرف می‌زنم و بازی می‌کنم.

وقتی همه خواب بودن توی ماشین، اون از آینه دیده بود انگار که من سرخپوست رو در میارم، باهاش حرف میزنم، لب پنجره میذارم تا بیرون رو ببینه و نزدیک خودم نگهش می‌دارم‌.

خیلی براش عجیب بود، یه‌ بار قبل از اینکه برسیم مشهد، پرسید این چیه؟ گفتم هیچی چیزی نیست کاردستی. همینطوری درستش کردم. گفت آفرین پسر، چقدر هم قشنگ درستش کردی، باشه. همین.

رفتیم مشهد و بابا مامانم از قیمتا راضی بودن و چند تا خونه هم نشون کردن. یه کم توی مشهد گشتیم و خوش گذشت و از اونجا رفتیم تهران و چند روزی هم اونجا پیش دوست بابام بودیم و بعد کردستان و تبریز.

بابا و مامان هم باز حرفشون می‌شد ولی بازم خیلی سفر خوبی بود و داشت خوش می‌گذشت.

بعد از اونجا هم رفتیم مرند خونه‌ی یکی از فامیلای بابام. یه شب اونجا بودیم. با چند تا از بچه‌های فامیل اونجا من برای اولین بار آشنا شدم.

دو تا از این بچه‌ها دوقلو بودن و سنشون هم کم بود. اینا خیلی پر شر و شور بودن و اهل گازگرفتن. مثلا نقطه‌ی روشن رزومه‌شون این بود که توی عروسی هیفده هیجده نفر رو گاز گرفته بودن.

منم خوشم میومد ازشون، بامزه بودن اما اون شبی که اونجا بودیم رفتن سر وقت کیف من و سرخ‌پوستم رو درآوردن.

حالا من بدو، اونا بدو. من این رو بزن اونا من رو بزن، اونا من رو گاز بگیرن من دفاع کنم. توی سر و کله‌ی همدیگه می‌زدیم که خیلی شلوغ کاری شد و اونام زدن زیر گریه و مادرشون اومد‌.

مامانشون پرسید ازشون به ترکی که مثلا چیشده، اونا هم گفتن ما رو زده. برای چی زده؟ برای این زده. چی هست این؟ به ترکی یه چیزی گفتن.

مامانشون اومد به من گفت که علی جان این چیه. گفتم من خودم این رو درست کردم. گفت چقد خوشگله آفرین ولی برای این که آدم بچه رو نمی‌زنه، تو بزرگ شدی، مرد شدی.

دیگه بابام که هیچ وقت خوشش نمی‌اومد ما وقتی جایی مهمونیم شلوغ کنیم، آتو دستش افتاد.

یه کم بعد من رو کشید کنار گفت بسه دیگه بزرگ شدی، مسخره بازیا چیه؟ من دیدم باهاش حرف می‌زنی.

دختری مگه تو؟ سیبیلات داره در میاد، خجالت بکش، جمع کن این مسخره بازیا رو وگرنه خودم جمعش می‌کنم. این کاغذ پاره رو بنداز دور.

گفتم باشه میندازم. گفت نه بنداز دور. گفتم باشه دیگه میندازم و بابام دید که من ننداختم دور و قصدشم ندارم.

فردا ظهرش قرار شد برای ناهار بریم پارک جنگلی و بعدشم حرکت کنیم سمت رشت. وقتی نهار رو خوردیم و سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم.

من نشستم روی صندلی عقب، در رو بستم، بابام گاز داد، دنده یک دنده دو، توی کیفم رو نگاه کردم دیدم سرخپوست نیست. برگشتم از شیشه‌ی عقب نگاه کردم دیدم لبه‌ی جدوله.

همین‌طور داشتیم دور می‌شدیم و من با حسرت نگاهش می‌کردم. اونجا سرخپوست برای اولین بار و آخرین بار با من حرف زد. دیدم عروسک سرخ‌پوست، بلند شد از جاش بعد دستش آورد بالا و به نشونه‌ی خداحافظی تکون داد.

سرخ‌پوست با لبخند گفت که موسیو بزرگ نشو، قوی شو و خیلی طول کشید تا من بفهمم آرزوهای سرخ‌پوستان خیالی، خیلی سخت به واقعیت تبدیل میشه.

این سفر تموم شد و برگشتیم رشت. دیگه پدر و مادرم بعد از اینکه مشهد رو دیده بودن عزمشون رو جزم کردن که بریم مشهد زندگی کنیم. مستاجرم پیدا کردیم برای خونه.

دادگاه هم حکم داده بود که عمو حاجی باید یک سال و نیم بره زندان. اختلافا هم بالا گرفته بود و بابام حرف کسی گوش نمی‌کرد و از اون طرفم ناراحت بود که با برادرش این مشکل پیش اومده.

رفتن از رشتم خیلی براش سخت بود. برای منم سخت بود. شهری که توش بزرگ شده بودم و حالا باید تمام دوستام رو رها می‌کردم و می‌رفتم.

با بچه‌ها یه گودبای پارتی توی خونه گرفتیم و دوستامون رو دعوت کردیم. برای من اون مهمونی حسش ترکیبی از خوشحالی و ناراحتی بود.

ما دیگه داشتیم بزرگ می‌شدیم و دیگه اون آخریا، بزرگترها سعی میکردن خب دخترا و پسرا رو کم کم از همدیگه جدا نگه دارن دیگه ولی ما از بچگی از سن خیلی کم پیش همدیگه بزرگ شده بودیم.

حتی خود دختر همسایه برای آخرین تولداش دیگه من رو دعوت نمی‌کرد، سنمون هم جوری نبود که بخوایم بریم مهمونی و حالا این گودبای پارتی رو که گرفته بودیم، حس می‌کردم که توی مهمونی‌ای با همدیگه هستیم.

از یه طرف همه جمع شده بودیم و بازی می‌کردیم و از طرف دیگه داشتیم از اون محله و شهر می‌رفتیم. این که داشتم برای آخرین بار اون آدما رو می‌دیدم، خیلی برام مشکل بود.

مخصوصا اینکه می‌دونستم دیگه قرار نیست حداقل به این راحتیا دختر همسایه رو ببینم، اما خب این سرنوشت همه‌ی دلبستگی‌هاییه که توی اون سن و سال پیش میاد.

اتفاق افتادنش اجتناب ناپذیره و همه‌ی ما این رو وقتی از مرز بزرگسالی رد بشیم تجربه کردیم. چند روز بعد خونه رو خالی کردیم که از محله‌مون گلسار بریم.

بابای من هنوز که هنوزه، بعد از سی سال طاقت این رو نداره که پاشو دوباره بذاره اونجا. وقتی که جوون بوده اوج آرزوهاش این بوده که اونجا خونه بسازه و یه خونه برای خودش داشته باشه و حالا باید رهاش می‌کرد.

منم روز آخر رفتم گنجینه‌های خودم رو یعنی عکس آدامس‌های سین‌سین‌ و آدامس‌های مارادونا و چند تا سکه و بعضی از نقاشی‌هام رو گذاشتم تو یه جعبه و بعد اونم گذاشتم تو یه پلاستیک و یه گوشه‌ی باغ چال کردم و از اون خونه زدیم بیرون.

من و دو تا از خواهرام رفتیم خونه‌ی مادربزرگ مادریم و بابا و مامان و اون خواهر کوچیک کوچیکه رفتن مشهد تا بعدا ما هم بریم بهشون بپیوندیم‌.

من هنوز که هنوزه توی خوابام توی اون خونه‌ام. انگار که اونجا رو خونه می‌دونم و هردفعه توی خواب روحم از زنجیر زمان رها میشه، خودش رو سریع می‌رسونه به اون خونه.

حدود یک ماه بعد، بابام اینا زنگ زدن که با اتوبوس پاشید بیاید. رفتیم مشهد و از اتوبوس که پیاده شدم دیدم بابام اومده دنبالمون.

بغلمون کرد و معلوم بود خیلی دلش تنگ شده. من ذوق داشتم که قراره یه زندگی جدید رو تو یه جای جدید شروع کنیم چون مسافرت که اومده بودیم خیلی خوش گذشته بود.

اما وقتی میای یه جایی زندگی کنی انگار تازه با واقعیت مواجه میشی، اینکه فرهنگ و جایی که ازش میای ممکنه متفاوت باشه تا اونجایی که انگار شهر جدید یه بوی متفاوتی هم داره.

حتی بوی غذایی که از خونه‌ها بیرون میاد هم متفاوته، از اونور بابامم انگار فرق می‌کرد. میشد توی چشماش دید که این مرد اون مرد نیست. توی چشماش استرس بود.

شاید مثلا از اینکه همه چیز داره عوض میشه و یه جای جدید هستیم. این که درآمدش از اجاره خونه و مغازه بود و دیگه شغل ثابتی نداشت و شاگرد هم نداشت و انگار این از ابهتش کم کرده بود‌.

مخصوصا اینکه از اون ماجرا هم که رفت بیمارستان دو سه ماه بیشتر نگذشته بود. حالا که از رشت هم دور بودیم یکی از اولین کارایی که کرد این بود که رفت و رضایت داد و حاجی بعد از یه ماه از زندان اومد بیرون.

از ترمینال که رفتیم خونه، مامانم گفت که برو خرید کن. من حتی نمی‌دونستم تو محله‌ی جدیدمون بقالی‌ها کجان.

من رفتم بیرون و چند تا پسر هم سن و سالم داشتن توی خیابون فوتبال بازی می‌کردن. من حس کردم که خب خوبه میشه باهاشون دوست شد که همین جوری یکیشون توپ رو شوت کرد و محکم خورد به من.

همه‌شون زدن زیر خنده. اون لحظه بود که فهمیدم که ای دل غافل، قرار نیست اینجا بهم خیلی خوش بگذره‌.

وقتی یه مدت بعد رفتم مدرسه همه چیز بدترم شد. توی مدرسه همه موها رو از ته زده بودن. روز اول هم معاون مدرسه من رو کشید بیرون و گفت پسر جون این چه وضع ریخت و قیافه‌ایه. مو بلند کردی؟

از فردا دست می‌کشم توی موهات اگه چیزی اومد لای انگشتام، چهارراه وسط سرت باز می‌کنم.

من خیلی موهام رو دوست داشتم اما خب چاره‌ای نبود. موهام رو زدم و توی آینه که نگاه می‌کردم از خودم بدم میومد.

پوستم روشن بود و پوست سرم از پوست و صورتم سفیدتر از بس که آفتاب نخورده بود بهش. از اونور همکلاسیامم از این غربت کم نمی‌کردن.

من تا اون موقع توجه نکرده بودم که لهجه دارم یا نه. توی مدرسه لهجه‌ی من برای همکلاسیام خیلی خنده‌دار بود و مسخره می‌کردن.

رفتاراشونم عجیب بود. راحت دعوا راه می‌انداختن و همدیگه رو اذیت می‌کردن. شوخی‌شون مثلا این بود که یه چیز نوک تیز ببندن ته یه طناب و توی هوا بچرخونن و پرتش کنن.

حالا ممکن بود که وقتی داره پرت میشه هر جای یه نفر فرو بره. من هیچ دوستی نداشتم. بازم گوشه‌ی حیاط تنها می‌نشستم و این دفعه حتی سرخپوستی هم در کار نبود.

اما این وضعیت به اینجا ختم نشد. ما تو یه سنی بودیم که بچه‌ها تازه داشتند با موضوعات جنسی آشنا می‌شدن و این یه بخش خیلی تاریک داشت.

این که ممکن بود به همدیگه آزار جنسی برسونن. منم خیلی هدف آزارهای کلامی قرار می‌گرفتم. یکی از این بچه‌ها پشت سر من شایعه راه انداخته بود.

همین باعث می‌شد که بعضی از همکلاسی‌ها بگن که خب تو چرا به ما چراغ سبز نشون نمیدی یا متلک بگن که این همیشه به دعوا ختم می‌شد‌.

حتی یه بار من رو توی دعوا پرت کردن توی کانال آب نزدیک مدرسه. اگر معاون مدرسه هم ما رو میدید که داریم دعوا می‌کنیم، یه شلنگ داشت که با اون ما رو می‌زد.

روزهای خیلی سیاهی بود به خاطر دعواهایی که هر چند مدتی یه بار اتفاق می‌افتاد و فشاری که روی من بود.

من افسرده شده بودم، تنها راه نجاتی که پیش روی خودم می‌دیدم کشیدن نقاشی بود و پوشیدن لباس تیم فوتبال محله‌مون توی رشت.

هر بارم که خونواده‌م ازم می‌پرسیدن چی شده تو این مدرسه که خاکی هستی یا دستت زخم شده می‌گفتم خوردم زمین یا بازی کردیم یا هرچیزی.

چی می‌گفتم؟ می‌گفتم متلک میگن و دعوا میشه؟ موضوعشم طوری نبود که بشه بازگو کرد.

به بابام گفتم که بابا یه چیزی یادم بده که بتونم از خودم دفاع کنم توی دعوا. بابامم یه فن کشتی کج یادم داد.

اینکه دستت رو بذاری روی شونه‌ی طرف، دوتا شونه‌ش رو بگیری، بعد پات رو بذاری روی سینه‌ش، خودت رو از پشت که بندازی اون رو با هر وزنی که باشه می‌تونی بلند کنی و پرت کنی. چند بار هم باهام تمرین کرد.

چند روز بعد توی کلاس بودیم که همون همکلاسی که بیشتر از همه اذیتم می‌کرد، دستش رو وسط کلاس درس کشید روی پام. چند بار دستش رو پس زدم و باز این کار رو کرد.

دیگه عصبانی شدم و با مداد زدم روی دستش. گفت بذار آخر کلاس مادرت رو به عزات می‌شونم. من تا حالا این جمله رو نشنیده بودم، تصور کردم خیلی فحش زشتی داده.

زنگ آخر همه جمع شده بودن بیرون مدرسه، توی زمین خاکی و من و اون وسط گود وایساده‌ بودیم، خیلیم درشت هیکل بود.

با خودم گفتم که الان وقتشه، چیزی که براش تمرین کردم. پریدم، فن رو زدم، بلندش کردم و پرت کردم اونور.

بچه‌ها که تا اون لحظه داشتن سوت و کف می‌زدن ساکت شدن. منم مغرورانه بلند شدم. همه تعجب کرده بودن ولی خب متاسفانه بابام نگفته بود بعدش باید چی کار کنی.

اونم بلند شد و جوری من رو زد که افتادم رو زمین. چند نفری من رو می‌زدن. من فقط سرم رو بین دستام نگه داشته بودم. ضربه بود که می‌خورد توی پهلو و پاهام‌.

اون لحظه از درون خیلی شکستم که هر کس می‌تونه داره یه لگد بهم میزنه. با لباس پاره و سر خونی و داغون رفتم خونه. دیگه اونجا وقتی مامانم منو دید مجبور شدم که واقعیت رو به مامان و بابام بگم.

من رو بردن دکتر و دکتر گفت که فعلا نمی‌خواد ازش عکس بگیریم ولی اگر نصف شب حالت تهوع داشت یا حالش بد شد بیارین که دوباره معاینه کنم و عکس بگیرم و مامانم تا صبح مرتب میومد بالای سرم.

صبحش بابام من رو برد مدرسه. وقتی رسیدم دم مدرسه دیدم از ماشین پیاده شد. در ماشین رو قفل کرد و داره باهام میاد داخل.

تمام ترسم این بود که بخواد دنبال اون بچه‌ها بگرده و باهاشون درگیر بشه و کلا اوضاع بدتر بشه اما اومد گفت که تو برو سر صف، من برم یه سر دفتر.

سر صف بودیم و داشتیم مراسمای سر صف صبحگاهی رو انجام می‌دادیم و دعا می‌خوندیم، هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که دیدیم سر و صدا از سمت دفتر میاد.

دقت کردم دیدم صدای بابامه. گفتم اوه که بدبخت شدم. بعد از چند ثانیه معاون مدرسه از در ورودی ساختمون پرت شد بیرون.

بابام رو دیدم که داره با شلنگ می‌زندش. با همون شلنگی که خود معاون همیشه ما بچه‌ها رو می‌زد.

بابام داشت بلند سرش داد می‌زد و فحش می‌داد که بچه‌های دیگه بچه‌ی من رو زدن تو هیچ کاری نکردی. من خودم بچه‌م رو نمی‌زنم تو بچه‌ی من رو می‌زنی و همینطور معاون رو با شلنگ می‌زد.

منم دهنم باز مونده بود هم از صحنه‌ای که می‌دیدم و هم از حرف بابام که می‌گفت من نمی‌زنمش. تو دلم می‌گفتم تو من رو نمی‌زنی آخه؟

البته از وقتی که اومده بودیم مشهد خیلی کمتر شده بود. انگار اون غریبی ما رو به عنوان یه خونواده به هم نزدیک‌تر کرده‌ بود و همبستگیمون رو بیشتر کرده بود.

بابام همینطور داشت معاون رو می‌زد که جو مدرسه به هم ریخت. بچه‌ها شروع کردن به شلوغ کردن و داد و فریاد و خوشحالی که انگار مدرسه از دست رفته‌.

آخرش معلما اومدن بابا و معاون رو از همدیگه جدا کردن. بابام رفت دفتر پرونده‌م رو گرفت و گفت که از اینجا می‌خوام ببرمش به یه مدرسه‌ی دیگه.

من کنار بابام راه می‌رفتم و با همکلاسی‌هام چشم تو چشم می‌شدم و برای اولین بار توی زندگیم از کاری که بابام کرده بود، حس خوبی داشتم.

رفتیم بیرون و دیگه پام رو توی اون مدرسه نذاشتم. بابام من رو برد یه مدرسه‌ی دیگه ثبت نام کرد و بعد تازه اونجا بود که فهمیدم همه جا یه جور نیست.

چون اونجا دوستای خیلی خوبی پیدا کردم، بچه‌هایی که بهم کمک می‌کردن، مهربون بودن و تازه چون یه شروع جدید برام بود و اونا نمی‌دونستن من دانش‌آموز تنبلی بودم قبلا، درسم و نمره‌هام یهو خوب شد. یه گروه تئاتر هم توی اون مدرسه درست کردیم. حالا دیگه از مشهدم خوشم اومد.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-سی-و-هشتم---گرگ-سپید-در-مسکو-(سوم)-id1493166-id524559457?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%20%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%85%20-%20%DA%AF%D8%B1%DA%AF%20%D8%B3%D9%BE%DB%8C%D8%AF%20%D8%AF%D8%B1%20%D9%85%D8%B3%DA%A9%D9%88%20(%D8%B3%D9%88%D9%85)-CastBox_FM