اپیزود هفدهم – مردگان حرف نمی‌زنند (قسمت سوم)

سلام من مرسن هستم و این هفدهمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌هارو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.

این سومین و آخرین قسمت داستان مردگان حرف نمی‌زننده؛ اگه دو قسمت قبلی رو گوش ندادین لطفا برگردین و اول اون‌ها رو گوش کنید.

https://virgool.io/onpodcast/%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA15-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-je4v75eksx27?source=grid_footer_post-----0-44
https://virgool.io/onpodcast/%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA16-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-iqsatt86ugy7


خب بریم سراغ داستان؛ داستان رو تا اینجا شنیدیم که نیک عاشق کتاب‌ها شد و اون زمان بود که جکی رو دید. فکر می‌کنم باید بگم که این اپیزود به هیچ وجه برای کودکان مناسب نیست و همینطور به خاطر ماهیتی که این داستان واقعی داره شاید برای همه و مخصوصا کسانی که سطح اضطراب بالایی دارن مناسب نباشه.




من می‌تونستم نیک باشم، تو می‌تونستی نیک باشی.




اون زمان که عاشق کتاب‌ها شده بودم به طور معجزه‌آسایی جکی رو دیدم. جکی شیفر، یه زن سی و یک ساله، اهل پیتسبورگ پنسیلوانیا بود. جک و دوستش پاملا کارشون این بود که میومدن دیدن مجرم‌های محکوم به اعدام، تا وضعیت سلامت روحی و جسمی شون رو بسنجن و شاید بتونن یه کمکی بکنن. اونا چند هفته اومدن زندان تا پنج مجرم محکوم به اعدام رو ملاقات کنن؛ من نفر پنجم بودم. واقعیت اینه که دیدار این دو نفر با چهار مرد دیگه خیلی شبیه به هم بود. همشون از وضعیت ناجور زندان، از حال و روز بد و زندانی بودن می‌گفتن، اما من هربار با پاملا حرف می‌زدم، احوال دخترشو می‌پرسیدم و از گفتگو لذت می‌بردم، بعدش دیگه کلا رومو می‌کردم سمت جکی.

با جکی حرف می‌زدم و سعی می‌کردم خوش مشرب، اجتماعی و مثبت باشم. من نمی‌تونستم مثل اون چهار نفر دیگه از زندگی چرکین زندان بگم، چون من شاد بودم، شاد. جکی هفته‌های بعدش دوباره برگشت و ماه‌های بعدش. مایل‌ها رانندگی می‌کرد و هر هفته میومد و ما دیدار می‌کردیم. حس علاقه‌ی متقابل مون به هم تمام فضا رو پر می‌کرد، عجیب بود. در ارتباط با جکی بود که چیز عجیب و متفاوتی درباره‌ی خودم فهمیدم، چیزی که هر مجرم محکوم به اعدامی که توی سن بیست و چند سالگی وارد زندان می‌شد و قرار بود توی سن سی یا چهل سالگی اعدام بشه براش صدق می‌کرد.

من یه مردمو می‌تونم از دید یه مرد اینو تعریف کنم؛ احتمالا برای خانم‌ها هم همینطوره. داستان اینه که تا یه جایی می‌تونی به عنوان یه مرد رشد کنی و بعدش این زن‌ها هستن که می‌تونن بهت آموزش بدن که جلوتر بری. یعنی دیدن خودت در آینه‌ی چشم یه زنه که یه مرد رو رشد میده و تبدیل می‌کنه به اون چیزی که واقعا هست یا ممکنه باشه، اونه که از کیفیت‌های تو میگه، بهت احترام می‌ذاره و اون حسو بهت میده که جنسیت خودت متوجه بشی. اما اگر بخوام واقعیتش رو بگم در عین حس شعفی که از این ارتباط داشتم، احساس کثیف بودن می‌کردم، احساس ناجور بودن. می‌دونی دلم نمی‌خواست، شاید هیچکی دلش نخواد، که اون زندانی باشه که یه زن آزاد بهش دلبسته، به من، مجرم محکوم به اعدام با صد و پنج سال محکومیت بیشتر.

چهار ماه از دیدار با جکی گذشته ‌بود؛ دیگه کم کم از چشم همدیگه می‌تونستیم یه چیزایی رو بخونیم. از اون حس‌هایی که به گفتنش نیازی نیست. اون موقع بود که چشمم خورد به یه روزنامه، هر چقدر که از کتاب‌ها خوشم میومد از روزنامه‌ها می‌ترسیدم. ولی این یکی تیترش منو جذب‌ کرد؛ معجزه‌ی دی ان ای، آزادی مجرم پس از چند سال، جالب شد. رفتم سراغش و حالا که دیگه سماجت در خوندن پیدا کرده بودم تا آخرشو خوندم و از این دستاورد جدید حسابی شگفت‌زده شدم.

اولین کاری که کردم این بود: برای جکی پیام فرستاد که کارت دارم، اونم اومد زندان برای دیدار و گفتگو. بدون هیچ مقدمه‌ای خیلی یهویی به جکی گفتم که جکی من باید دو تا چیز رو برای اولین بار بهت بگم. یکی اینکه من اون زنو نکشتم و شاید آزمایش دی‌ان‌ای بتونه این رو ثابت کنه، دو اینکه فکر می‌کنم که عاشقت شدم. جکی که دست و پاشو گم کرده بود به دست توی موهاش کشید و گفت دومی رو یه فکری واسش می‌کنیم، بذار اول اولی رو ببینم چیکار می‌تونم بکنم و لبخند زنان و دستپاچه بلند شد و از در رفت بیرون.

بعد از خوندن این مقاله انگار که کلید سلول دستم باشه حس می‌کردم خیلی راحت می‌تونم بیگناهیم رو ثابت کنم و خب البته من خیلی خوب می‌دونستم که هیچکدوم از شاخصه‌های بیولوژی من توی عمرم نزدیک اون زن نشده. جکی بهم گفت به وکیلت یه نامه بنویس تا روال اداریش رو طی کنه. پس به جو بولون که وکیلم بود یه نامه نوشتم، ازش خواستم که پروسه‌ی ارزیابی و تشخیص دی‌ان‌ای رو برام آغاز کنه. همه‌ی هفته‌رو بی‌صبرانه نشسته بودم تا تلفن زنگ بزنه و بگن با من کار داره.

یه روز دوشنبه‌ای بود که بولون بالاخره تماس گرفت؛ همه جا توی زندان خیلی شلوغ پلوغ بود، سر و صدا اجازه‌ی شنیدن صداش رو بهم نمی‌داد. من داشتم از هیجان جون به لب می‌شدم اما بعد از شنیدن حرفاش انگار هم می‌شنیدم هم نمی‌شنیدم. بهم گفت که تمام شواهد و مدارک مربوط به مقتول و محل حادثه از بین رفتن، من فریاد کشیدم که یعنی چی؟ من هنوز تو این زندانم وقتی هیچ شواهدی برای اینقد وجود نداره؟ خیلی بلند بهم گفت خفه شو تا واست بگم.

من ساکت شدم و اونم انگار که از روی یک متنی چیزی بخونه شروع کرد به توجیه کردن و گفتن کلماتی که دیگه من نمی‌شنیدمشون و یه سکوت وحشتناک توی اون قیل و قال توی سرم ایجاد شده بود. یهو به خودم اومدم، به بولون گفتم: تو گوش کن، یادت میاد اولین باری که اومدی دیدن من چی گفتی؟ بهم گفتی تو گناهکاری و این به خاطر شواهد و مدارک و ادله محرزی که در دادگاه ارایه شده، حالا بهم بگو، حالا که می‌خوام بیگناهیم ثابت کنم این همه شواهد لعنتی محرزی که می‌گفتی کجان؟

برگشتم به سلولم، برای اولین بار توی زندگیم به خاطر اینکه نتونسته بودم بیگناهیم رو ثابت کنم احساس می‌کردم که دلم می‌خواد یکیو بکشم که اینم خودش طنز سیاهی بود. یک ماه تموم بدون ملاقاتی بودم و باید صبر می‌کردم تا جکی رو ببینم، جکی رو ببینم و بهش بگم که چقدر بد شانسم و دیدنش حالم رو بهتر می‌کنه، داشتم دیوونه می‌شدم، واقعا داشتم دیوونه می‌شدم. چند روزی گذشت و آروم شده بودم و مغزم دوباره داشت کار می‌کرد. یادم اومد که توی دادگاه به خاطر همسانی تایپ خونیم با قاتل راه فراری واسم نمونده بود.

من بی مثبت بودم، قاتلم بی مثبت بود؛ با خودم گفتم احتمالا آزمایشگاهی که این آزمایش رو انجام داده شاید هنوز نمونه‌ها رو نگه داشته باشه، پس دست به قلم شدم و یه نامه نوشتم به رییس آزمایشگاه. چند روز بعد جواب اومد که آقای یاریس ما فایل‌های گذشته رو جستجو کردیم و دو نمونه‌ای قابل توجه و دست نخورده موجود است. اما من دیگه یاد گرفته بودم که زود خوشحال نشم ولی واقعیت این بود که اگر این دی ان ای کار می‌کرد نه تنها می‌تونستم از این هولوفدونی بیام بیرون بلکه می‌تونستم با جکی باشم.

پروسه‌ی دی ان ای و مراحل قانونیش خیلی طولانیه؛ ولی مگه عشق این چیزا رو می‌فهمه، عشق یعنی همه چیز همین‌الان. پس از جکی خواستگاری کردم و توی زندان ازدواج کردیم، روز یک جولای 1988 واقعا عاشقش بودم. عشق رنگ و بوی زندگی منو عوض کرده بود. روزی که عقد کردیم بارون میبارید، از اون روز همه چیز برای من عوض شده بود.

توی سلول بودم و بوی خاک نمناک به بینیم می‌رسید و همین رو هم قبلا اینطوری احساس نمی‌کردم. من واقعا عاشق جکی بودم، مرتب واسش نامه می‌نوشتم، نامه‌هایی که واسش می‌نوشتم خودم چند بار با صداش توی ذهنم می‌خوندم تا هم لذت ببرم هم بفهمم چه حسی داره موقع خوندنش. اما لحظه‌ای نبود که به نتیجه‌ی آزمایش فکر نکنم؛ این دی‌ان‌ای می‌تونست منو ببره بیرون، نه تنها باعث می‌شد که من بیرون برم با همسرم زندگی کنم بلکه به کمکش با اعتماد به نفس کامل می‌تونستم بگم که من قاتل نیستم و بعد انتظار برای نتیجه‌ی آزمایش شد، شیش‌ماه، شد یکسال، یک سال شد دوسال، سه سال، پنج سال طول کشید تا تونستن تست دی ان ای رو بگیرن، پنج سال.

در آخر نتیجه متقاعد کننده نبود؛ یعنی بافت خون در طول زمان تجزیه شده بود و تست نمی‌تونست نتیجه‌ی قطعی بده. درست زمانی که داستان دی ان ای به قعر سیاه و تاریک خودش رسیده بود یه اتفاق خارق‌العاده دیگه افتاد، لباس مقتول تو بایگانی پیدا شد، لباس مقتول که آغشته به خون خودش و قاتل بود. اون لباسا علاوه بر خون اسپرم قابل توجهی هم داشتن و احتمال جواب دادن تست این بار خیلی بیشتر بود. از سال 1993 تا 1997 یعنی چهار سال دیگه طول کشید تا در نهایت دادگاه بپذیره که تست دی ان ای برای مجرم‌های محکوم به اعدام هم پیگیری کنه.

آزمایش دوم هم انجام شد ولی به خاطر اشتباهی که توی آزمایشگاه کرده بودن به لباس آسیب زده بودن و نمونه خراب شده بود و دادگاه دیگه نتیجه رو قبول نمی‌کرد؛ دیگه نمی‌دونستم باید چیکار کنم. علاوه بر این مشکل، این طول کشیدن آزمایش خیلی چیزها رو هم خراب‌تر کرد. من، جکی و زندگی هر دومون، یه بخش‌هایی از ماها مرده بود. جکی نه سال تموم با من جنگید و بعد یک روز دیگه نتونست، اومد بهم گفت باید خودم یه عشقی تو وجودم باشه تا بتونم تو بدمش، سرم پایینه، بریدم و رفت.

درکش می‌کردم، جای گله کردن نبود تا همین جا هم بیشتر از چیزی که سزاوارش بودم من رو همراهی کرده بود. آدم مگه چقدر می‌تونه با نامه و امید زندگی کنه؟ با اینکه جکی رهام کرده بود و از اون طرف خانوادم هم رفته بودن دنبال زندگیشون یه جورایی این حس کنار گذاشته شدن رو دوست داشتم. عجیبه که وقتی ببینی بقیه تنهات گذاشتن حس خوبی داشته باشی. خب واقعیت اینه که من خیلی خوب می‌دونستم که یه بخش بزرگی از زندگی اونا رو من دزدیده بودم و حالا انگار اونا آزاد شده بودن.

می‌دونستم یه بخشی از همشون هر شب با من توی اون سلول می‌خوابه، غذای بد زندان می‌خوره. می‌دونستم هر بار که بهشون خوش می‌گذره به این فکر می‌کنن که الان حال من چطوره، سفر نمیرن تا این رنج رو با من شریک باشن، اون‌ها هم با من توی زندان بودن و حالا که این حس برای اون‌ها کمتر شده بود منم حس سبکی می‌کردم. یه شب برفی ماه دسامبر این نامه رو نوشتم: گریه نمی‌کردم و ناراحت نبودم انگار که نمی‌تونستم گریه کنم. حس ناراحتی نمی‌کردم، حس خاصی نداشتم. از اون حس‌هایی بود که اسمی واسشون وجود نداره. خیلی ساده و بی‌پیرایه بهشون گفتم که چرا عاشق شونم و چرا خداحافظی کردن باهاشون برای من مثل یه هدیه‌ست. واسشون نوشتم لطفا دیگه به دیدن من نیاید و کم کم منو فراموش کنید، انگار که من در زندان برای کسایی که دوستشون داشتن و کنارم حسشون می‌کردم باز کردم تا برن بیرون و از پشت درو قفل کردم و از پشت میله‌ها واسشون دست تکون دادم.

من می‌دونستم که دیگه لازم نیست جکی برام بجنگه، دنبال نامه و کپی و اجازه و این حرفا بره، می‌دونستم که اون می‌تونه آزاد باشه، یکی از ما می‌تونه آزاد باشه، یکی از ما. اون موقع بود که احساس کردم من واقعا یه آدم دیگه‌ای شدم، یه نیک دیگه شدم و این خیلی برای من با ارزش بود. تا حالا هیجده سال از روزی که وارد زندان شده بودم و محکومیتم آغاز شده بود گذشته؛ اینجا بود که خیلی شدید مریض شدم، هپاتیت سی گرفتم. بیماری که اغلب زندانی‌هایی که مشکل دندون داشتن می‌رفتن دندونپزشکی زندان گرفته بودن.

یه روز داشتم توی حیاط زندان قدم می‌زدم؛ حس می‌کردم زمان واسم فریز شده، دیگه نه گذشته رو احساس می‌کردم و نه آینده. حالم انقد بد بود که نمی‌تونستم کتابم رو توی دستم نگه دارم. به آسمان خیره بودم و حس کردم که رنگ آبی جلوی روم کم کم سیاه سیاه شد، وزن‌ها رفتن. فهمیدم که دارم می‌میرم. به این فکر می‌کردم که اگه الان بمیرم برای همیشه فکر می‌کنن که من گناهکارم، اما چه فرقی می‌کرد؟ اگه کتاب‌ها یه چیزی رو بهم یاد داده بودن این بود که ته تهش با دنیایی که درونمه روبرو هستم، هر قضاوتی که بشم و هر جور که وانمود کنم، آخرش خودم می‌دونم چیکار کردم و چیکار نکردم، واقعا داشتم می‌مردم.

اما بعد از سه روز کم‌کم حالم بهتر شد؛ برم گردوندن به سلولم و اولین کاری که کردم این بود که به قاضی که مسئول حکم من بود یه نامه نوشتم. حالا فقط خودم مونده بودم، خالی خالی، دیگه نه جکی بود، نه خانواده‌ای و نه عشق و امیدی حس می‌کردم. من بودم و حس شدید رها شدگی؛ حالا دیگه فقط می‌خواستم اون سخنرانی قبل از اعدام رو انجام بدم. به قاضی نامه نوشتم که به عنوان آخرین حقوقی که یه مجرم محکوم به اعدام داره درخواست می‌کنم که موعد اعدام رو زودتر اجرا کنن. امضا کردم و فرستادم، آگوست 2002.

طبق این قانون اعدام من باید حداکثر تا سه ماه بعد از رسیدن درخواستم به دست قاضی اجرا می‌شد. وقتی نامه به دست قاضی رسیده بود دستور داده بود تا وکلای من جمع بشن. می‌خواست بدونه که چرا یه نفر که پونزده ساله که داره تلاش می‌کنه با دی‌ان‌ای ثابت کنه که بی‌گناهه حالا درخواست اعدامش رو داده. قاضی پرونده دی‌ان‌ای رو دوباره به جریان انداخت و دستور داد با تکنولوژی جدید از همون لباس مقتول آزمایش دوباره بگیرن. اپریل می و ژوئن گذشتن.

دو جولای 2003، وقتی که هیچ انتظاری برای شنیدن خبر نداشتم، داشتم توی سلول مجله می‌خوندم که دیدم یه نگهبان با تلفن دم سلول وایساده. گفت هی نیک تلفن داری، تلفن رو گذاشت توی سلولم و رفت. این اتفاق هیچ وقت نمی‌افتاد؛ آدم گاهی اوقات فکر می‌کنه دیگه همه چی رو باخته، دیگه هیچی براش مهم نیست، تا این که توی همچین موقعیتی قرار بگیره. با خودم گفتم دیگه تحمل خبرهای بد ندارم. تلفن برداشتم و گفتم الو، پشت خط مایکل وایزمن بود. کسی که من به خاطر فرار از زندان به سی و پنج سال زندان اضافه محکوم کرده بود.

چند دقیقه قبل با دکتر بلیک صحبت کرده بود و حالا می‌خواست نتیجه‌ی دی‌ان‌ای رو بهم بگه. با اینکه فکر می‌کردم آرومم و دیگه به هر چیزی عادت کردم واضح می‌دیدم که دستام داره می‌لرزه. گفت: آقای یاریس دستکش‌هایی که توی ماشین مقتول پیدا شدن برای آزمایش فرستادیم و مشخص شده دی‌ان‌ای یه مرد دیگه روشونه که با دی‌ان‌ای خانم کریک فرق داره و اون دی ان ای با اسپرم‌های پیدا شده از روی لباس خانم کرک یکسان هستن. من دیگه نیازی نداشتم گوش کنم، نفسم به شماره افتاده‌ بود و آروم گفتم این یعنی من بی‌گناهم. نفهمیدم که حرفش تموم شد و تلفن قطع کرد، منم تلفن قطع کردم.

نگهبان اومد تلفن رو بگیره و من رو دید که آروم اشکام دونه دونه داره از گونه‌هام میاد پایین. پرسید چی شده نیک؟ من چی می‌تونستم جواب بدم؟ چی می‌تونستم بگم؟ فقط سرمو تکون دادم و گفتم هیچی، هیچی؛ اومد جلو تلفنو برداشت، بازوم گرفت و گفت پاشو پاشو برو یه دوش بگیر بهتر میشی. منم حولمو برداشتم و با دمپایی لخو لخ رفتم سمت حموم. بدنم کرخت شده بود، وقتی رسیدیم به حموم نگهبان یه صندلی گذاشت زیر دوش، همینطوری با لباس من نشوند اونجا، دکمه‌ی دوش رو زد و رفت. من چندتا نفس عمیق کشیدم و با تمام وجودم زدم زیر گریه، به پهنای صورتم اشک می‌ریختم. من پونزده سال این بغض رو داشتم، شاید بیست و یک سال، شایدم از بچگیم، وقتی که می‌رفتم حموم سعی می‌کردم غمی که اشک نمی‌شد و از تنم بشورم. دوران بچگی من خیلی زود از خوشی‌های ساده‌ی کودکانه فاصله گرفت.

صدای آب من رو برد به روزی که زندگیم برای همیشه تغییر کرد. اون روزم داشت بارون میبارید، بچه که بودم همیشه با سگم توی جنگل‌های اطراف خونه پرسه می‌زدیم و من عادت داشتم براش چوب پرت کنم و اونم خیلی خوشحال بره پیدا کنه و بیاره.

تقریبا کار هر روزمون بود؛ اون روز با اینکه زمینا خیس بود بازم با هم رفتیم قدم بزنیم و بازی کنیم. وقتی کمی از خونه دور شدیم، چوب رو پرت کردم که سگم بیاره، که یه پسر جوون رو بین درخت‌ها دیدم که داره به طرف میاد. یه حس بدی داشتم، سیگار می‌کشید، آستینشو بالا زده بود و یک بسته سیگار برند لاکیم گذاشته بود توی یکی از آستیناش. وقتی بهم نزدیک شد، به من که فقط هفت سالم بود هم سیگار تعارف کرد، گفت بکش، من ترسیده بودم و یه جورایی متوجه خطر بودم. اینقدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم اگه پسر خوبی باشم و حرفش رو گوش کنن بهم آسیبی نمی‌رسونه.

ولی معلوم بود که قراره اتفاق ناجوری بیفته؛ سیگار آورد جلو و همین که یه پک زدم با سنگی که توی اون یکی دستش قایم کرده بود محکم زد توی سرم. افتادم روی زمین، همینطور که بی‌تعادل گیج چشمم دنبال سگم بود که کاش نیاد که ممکنه یه بلایی سر اونم بیاره، محکم من گرفت، لباسم داد پایین و اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد. من فقط هفت سالم بود، یه پسر هفت ساله‌ی ریز نقش تصور کنین، ترسیدم به کسی چیزی بگم، تهدیدهایی که کرده بود ترسناک‌تر از چیزی بود که بخوام حتی تصورش رو کنم.

کشتن سگم، پدر و مادرم و خواهر و برادرام؛ منم به کسی چیزی نگفتم. بهم گفته بود که باید بگم از یه بلندی افتادم، منم همین کار کردم. حتی مجبور نبودم دروغ بگم. من از یه بلندی افتاده بودم، یه بلندی که هر چی پایین‌تر می‌رفتم به انتهاش نمی‌رسیدم.

بعد از اون هیچی دیگه مثل قبل نشد؛ به خصوص که یه ضربه‌ی شدید به سرم خورده بود. من به پدر و مادرم چیزی نگفته بودم و سال‌ها بعد که گفتم همه بهم می‌گفتن چرا همون موقع نگفتی؟ ضربه‌ای که به سرم خورده بود به مغزم آسیب زده بود و باعث شده بود اختلال در خواندن و نوشتن و حرف زدن پیدا کنم، همون اف‌ای‌ژیا. بعدا توی دوره‌ی نوجوونی و چهارده پونزده سالگی بود که فقط می‌تونستم خشم زیادم رو از اون ماجرا تو وجودم حس کنم و از نظر بقیه یه بچه‌ی مشکل‌دار محسوب می‌شدم.

کسی که رفتار پرخطر داره و به نظر می‌رسه مستعد بیشترشم هست. مواد مخدر رو هم از همون دوره شروع کردم. ولی حالا اینجا توی حموم زندان انگار ته اون چاه عمیقی بود که توش افتاده بودم، دیگه رسیده بودم. حالا باید بلند میشدم سعی می‌کردم بالا برم. از روی صندلی بلند شدم، دوشو بستم و رفتم سمت سلولم. وقتی رسیدم دم سلولم دیدم که خالیه، همه‌ی چیزام رو از سلول برده‌ بودن. کتابام، نقاشیام و وسایل راحتی که داشتم، هر چیزی که بود. نگهبان اومد، گفت: منتقل شدی به یه بلوک دیگه، بلوک اچ و من می‌دونستم که بلوک اچ مربوط به مجرم‌های روان‌پریشه، واقعا نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره میفته.

رفتم پیش رییس گاردهای زندان و توضیح خواستم؛ ازش پرسیدم که می‌دونید دارید با من چیکار می‌کنید. جواب داد ببین به ما خبر دادن که شما بی‌گناه بودین، آقای یاریس بعد از تجربه‌ای که شما در این زندان و زندان‌های قبل داشتین ما نمی‌تونیم جون کارکنان زندان رو به خطر بندازیم، این امکان وجود داره که خشم زیاد شما اون‌ها رو تهدید کنه و من رو منتقل کردن؛ به یه سلول خالی توی بلوک اچ، که توش فقط تختخواب، بالش و یک روانداز بود، همین. رفتم توی سلول، روی تخت نشستم، پاهام رو چهار زانو کردم و پوزیشن یوگا گرفتم. با خودم گفتم خدایا اونا عجب لطفی به من کردن. حالا دیگه فقط ذهنم واسم مونده‌ بود. نشستم و شروع کردم به رویاپردازی. تو دلم گفتم: من قراره یه زندگی فوق‌العاده داشته باشم، قراره خونه و ماشین بخرم، قراره که یه دختر ملاقات کنم، عاشقش بشم، باهاش خونواده تشکیل بدم و بهترین قسمت اینه که قراره یه پدر فوق‌العاده بشم، اینا کارهایی که قراره بکنم.

اگه قراره همه چی رو از من بگیرن، اوکی، ولی من به جاش به خودم همه چیز رو میدم. از اون روزی که بیگناهیم ثابت شد تا روزی که از زندان اومدم بیرون هفت ماه توی زندان نگهم داشتن تا حکمم اومد. من روز شونزده ژانویه‌ی 2004 از زندان آزاد شدم، درست بعد از بیست و یک سال محکومیت. ممکنه تصور کنید که گذروندن بیست و یک سال زندان از من یه آدم عصبانی و خشمگین درست کرده، ممکنه فکر کنی که از تمام آدم‌هایی که در محکوم کردن من، شکنجه دادن و باور نکردن من سهیم ‌بودن یه خشم بی‌نهایتی دارم، واقعیت اینه که نه، عصبانی نیستم.

این بیست و یک سال من رو با خودم آشتی داد؛ شاید می‌شد داستان من طور دیگه‌ای باشه، اما اینطوری شد. میدونی وقتی وارد زندان شدم یه عملی بیچاره بودم که جای سوراخ‌های سوزن روی بازویش دیگه خوب نمی‌شدن، این سال‌ها از من یه انسان بهتر ساخت، آدمی که خودش رو دید، کمی‌ها و کاستی‌ها و بدبختی‌ها رو دید و با کمک کتاب‌ها سعی کرد درستشون کنه و گاهی به این فکر می‌کنم که اگر من رو زودتر اعدام کرده بودن هیچ وقت بی‌گناهی ثابت نمی‌شد، اینن داستان نیمه ‌تموم چقدر بد تموم ‌شد.

وقتی حکم بی‌گناهی من در سال 2004 اومد انگار زندگی من از همون تاریخ، در سن چهل و دو سالگی تازه شروع شد. بعد از آزادی با یه خانوم زیبا توی انگلستان آشنا شدم، باهاش ازدواج کردم و یه بچه دارم. جالبه بدونین وقتی از زندان بیرون اومدم هم شکنجه‌ها تموم نشدن. گاهی فکر می‌کنم سال‌های بعد از بیرون اومدنم از تمام سال‌های زندان بیشتر بهم سخت گذشته. ممکنه آدم برای کاری که نکرده بیست و یک سال زندان بره ولی وقتی میاد بیرون مردم یادشون نرفته که چه اتفاقی افتاده. به سختی آدم رو قبول می‌کنن، همسایه‌ها با دست نشون میدادن میگفتن این همون که به جرم قتل و تجاوز دستگیر شده بود.

کاریش نمی‌شه کرد؛ بیرون زندان هم یک زندان بزرگتره. من تا ابد نمی‌تونم گرفتار این باشم که دیگران چه فکری می‌کنن، اما می‌تونم تغییر ایجاد کنم. در نتیجه با خودم تصمیم گرفتم که این سال‌های باقی مونده از عمرم رو تلف نکنم. قدرت تکلم من خیلی خوب شده بود و حالا می‌تونستم اون کاری که بهش فکر کرده بودم انجام بدم. من تصمیم گرفتم داستانم رو بگم، به خیلیا انگیزه بدم و اجازه ندم اتفاقات گذشته به نحوی برای یکی دیگه تکرار بشه. می‌دونی، من یک تصمیم خیلی بزرگ گرفتم؛ تصمیم گرفتم به جای اینکه همه‌ی چیزهایی که برام اتفاق افتاده شخصی کنم و فقط به خودم فکر کنم قضیه رو بزرگتر نگاه کنم.

با خودم گفتم من اگر بیست و یک سال تو این زندان لعنتی گذروندم آخر شانس آوردم و اومدم بیرون، حتما خیلی‌های دیگه هم هستن که توی ناامیدی گرفتارن اما گناهکار نیستن. اگه همه چیز رو شخصی می‌کردم فقط یه آدم خشمگین و عصبانی بودم که واقعا بیست و یک سال از زندگیش تلف‌شده. همین چند وقت پیش بود که یه عکس پیدا کردم از دوران نوجوانیم، که با بیست و هفت نفر از هم‌محله‌ای هام ایهام گرفته‌ بودیم. الان من تنها آدم زنده توی اون عکسم، همه‌ی اون‌ها به نحوی فوت شدن.


اوردز مواد مخدر، مریضی، قتل و کلی دلایل دیگه. به نظر من نمیشه به اتفاق‌های زندگی یه برچسب‌ زد؛ اینکه بگی خوبه یا بده، فکر می‌کنم اگر این ماجرا خاکستریه بخاطر این که من سعی کردم تو زندان آزاد باشم، برای اینکه نذاشتم بهم بگن من چی هستم و چی نیستم، همین من رو نجات داد. من این موضوع رو شخصی نکردم چون یه عالمه آدم دیگه توی زندان‌ها هستن که بی‌گناهن. تا الان تونستم صد و پنجاه نفر رو از اعدام نجات بدم و نجات بیست و دو نفرشون دقیقا به شیوه‌ی آزمایش دی ان ای بوده، بعد از اینکه آزاد شدم ازم پرسیدن به نظر تو معنی آزادی چیه؟ پاسخ من به این سوال اینه: پیدا کردن دلیل.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-هفدهم-–-مردگان-حرف-نمی‌زنند-قسمت-سوم-id1493166-id339570230?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D9%87%D9%81%D8%AF%D9%87%D9%85%20%E2%80%93%20%D9%85%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86%20%D8%AD%D8%B1%D9%81%20%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D9%86%D9%86%D8%AF%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%B3%D9%88%D9%85-CastBox_FM