اپیزود شانزدهم – مردگان حرف نمی‌زنند (قسمت دوم)

سلام من مرسن هستم و این شانزدهمین اپیزود پادکست آنه.

پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


این دومین قسمت داستان مردگان حرف نمی‌زننده؛ اگه اپیزود قبلی رو گوش ندادین لطفا برگردین و اپیزود پونزدهم رو گوش کنید.

https://virgool.io/onpodcast/%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA15-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-je4v75eksx27



یه چیزی رو همین اول بگم که خودمم خیلی براش ذوق دارم. من دارم یک اپیزودهای اختصاصی رو تولید می‌کنم به اسم آنگاه؛ آنگاه فرزند پادکست انه. که محتواش قراره اپیزودهای کوتاهی باشه که یا داستان مستقل دارند یا یک داستان فرعی یا همون اسپین‌آف از داستان‌های پادکست آن باشن. هر ماه هم قراره یک اپیزود منتشر کنیم. برای اولین اپیزودشم یک قسمتی از داستان بدون لب خندیدن یا همون داستان یوسف رو انتخاب کردم که توی اون سه تا اپیزود که منتشر شده تعریف نشده. یوسف جدیدا برای من تعریفش کرده، دسترسی به این اپیزودا نیاز به دونیت داره.

اگر داخل کشور هستید می‌تونید از سایت تیر و بار تهیه‌ش کنید، اگر خارج از کشوری از سایت پترون. توی پترون یکم دستم بازتره و احتمالا اونجا پشت صحنه و نوشته و محتوای دیگه‌م قرار میدم. لینک هر دو تا سایت رو میذارم توی توضیحات و وقتی که روشون کلیک کنید توی صفحه‌ی اختصاصی شون بیشتر در موردشون توضیح دادم. این رو هم بگم که فارغ از آنگاه که در موردش گفتم دسترسی به خود پادکست آن رایگانه و همیشه هم قرار رایگان بمونه. اما با حمایت از آنگاه می‌تونید به بالا رفتن کیفیت پادکست آن کمک کنید و بالاتر از اون به تیم ما دلگرمی بدین.


بریم سراغ داستان؛ توی اپیزود قبلی هم تا اونجا گفتیم که نیک وارد زندان شد. من می‌تونستم نیک باشم، تو می‌تونستی نیک باشی.




بعد از اینکه وارد شدم بهم یه دست لباس دادن و منو انداختن توی سلول انفرادی. در این سلول‌ها رو طوری ساخته بودن که وقتی می‌خواستی واردشون بشی باید سرتو خم می‌کردی. هیچ نوری هم داخل سلول نمیومد و همه جا رو هم یه سکوت مرگبار گرفته‌ بود. اینجور که معلوم بود یه قسمتی از مجازات مجرمان در انتظار اعدام همین سکوت بود. هیچ کس نباید حتی با سلول جفتیش حرف می‌زد. اونجا می‌شنیدی که زندانی‌های دیگه توی سلولاش دکمه‌ی فلاش دستشویی‌هاشون رو می‌زنن، صدای ریختن آب میومد، صدای پای نگهبانا و جیلینگ جیلینگ کلیداشون، ادرار کردن، سرفه کردن، ولی هیچ صدایی از گفت و گو شنیده نمی‌شد و شاید این عذاب آورترین بخش بود.

خصوصا توی ماه‌های اول؛ چون هنوز همه‌ی صحنه‌های قبل از زندان واست واضحه، هنوز صدای مادرت رو می‌شنوی که داره گریه می‌کنه یا حتی می‌تونی بوی افترشیو شاهدایی که توی دادگاه حاضر شدن رو به خاطر بیاری و تو پشت این دری که قفل شده با همه‌ی این خاطرات تنهایی. گذاشتنت این تو و حتی نمی‌تونی با کسی در موردشون حرف بزنی و اگه قانون حرف زدن و زیر پا بذاری باید منتظر یه ضرب و شتم درست حسابی باشی. مثل وقتی که از دلتنگی برای خودم تولدت مبارک خوندم و حسابی هم بهاش رو پرداختم.

توی طبقه‌ی پنجم زندان یه قفس‌های سه در شش متری قرار داشت. هر مجرم محکوم به مرگ در روز می‌تونست یه ساعت ورزش کنه. بیست و سه ساعت توی سلول، یک ساعت هم فضای آزاد به همراه یک زندانی دیگه توی همون قفس. فضای آزاد که چه عرض کنم، منظور حضور توی همین قفس‌هایی که بیشتر برای نگهداری حیوانات خوب بود. شایدم برای تفریح نگهبانا. چطور؟ اگر یکی از نگهبانا می‌فهمید که ممکنه تو با یکی از مجرمان دیگه یه خرده حسابی داشته باشی اون وقت بود که شما دو تا رو با هم می‌نداختن تو یکی از این قفسه‌ها تا شما با همدیگه بجنگید، شبیه گلادیاتورها. بعضی وقتا هم همینطوری دو نفر انتخاب می‌کردن، یه سیاه یه سفید، یه اسپانیایی و یه آسیایی، با همه‌ی این چیزا اما بازم سخت‌ترین بخش ماجرا سکوت بود. مخصوصا برای منی که هر لحظه دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگم من بی‌گناهم.

حالا دیگه دو سال شده بود که توی سکوت زندگی می‌کردم؛ وکیل تسخیری آقای جو بلون با اینکه زیاد از من خوشش نمیومد واسم یه دادگاه تجدید نظر جور کرده بود. بیست فوریه قرار شد که برم و بعضی مسائل رو بررسی کنم. خیلی هم ذوق داشتم که شاید یه گرهی باز بشه. تازه غیر از اون مادرمم اونجا بود، آدم به امید زنده ست دیگه. یه ون از زندان اومد دنبالم با دو تا افسر که تقریبا پنجاه شصت ساله به نظر می‌رسیدن. پنج ساعت راه در پیش بود و همینطور که داشتیم راه پر پیچ و خم جنگلی رو آروم آروم طی می‌کردیم، من که مدت‌ها بود که جرات نمی‌کردم بدون اجازه حرف بزنم کم کم یخ آب شد.

باهاشون گرم گرفتم و حتی نتیجه‌ی بازی‌های بیس‌بال رو هم ازشون پرسیدم. دیگه هوا داشت تاریک می‌شد، از دور تابلوی غذاخوری بین راهی پیدا بود که یه پمپ بنزینم کنارش بود. یکیشون به اون یکی گفت اینجا وایسیم من می‌خوام برم دستشویی. ون کنار همون ساختمون وایساد، بیرون حسابی هوا سرد بود، منم گفتم منم می‌خوام برم دستشویی برای همین با یکی از افسرا رفتیم داخل دستشویی. افسری که با من اومد توی دستشویی سر پا وایساد و داشت کارشو می‌کرد و با دست در دستشویی که من تو بودم نگه داشته بود.

به خاطر اینکه از هوای گرم اومده بودیم تو هوای سرد شیشه‌ی عینکم بخار گرفته بود، خیلی سردم بود. کارم که تموم شد افسری که همرام بود فکر کرد همکارش دم در وایساده، من از در دستشویی اومدم بیرون چشمم خورد به اون یکی پلیس که کنار ماشین وایساده ‌بود، شروع کردم به دویدن تا برگردم توی ماشین گرم که یکم اونورتر پارک شده بود. دیدم افسری که کنار پلیس انگار هول شد. سیگارش از دستش افتاد و اسلحه‌اش درآورد و قبل از اینکه بفهمم چه شده یه تیر سمتم شلیک کرد. من که بهت زده شده بودم خودم انداختم روی زمین، تمام پوست دستم کنده شده از قرار معلوم پلیس فکر کرده بود که من حساب همکارش توی دستشویی رسیدم حالا دارم میرم سراغ اون.

دیدم دوباره داره اسلحه‌اش سمتم نشونه میره، از جام بلند شدم و دویدم سمت غذاخوری. مردمی که داشتن غذا می‌خوردن منو دیدن که دارم با سرعت به سمت پنجره میام، اونا هم شوکه شده بودن. می‌دونستم تا وقتی که دارم سمت پنجره میرم پلیس شلیک نمی‌کنه. رسیدم به ساختمان غذاخوری، دور زدم رفتم سمت پمپ بنزین، خواستم یه ماشین بدزدم که نشد، دوباره ساختمونا رو از پشت دور زدم و برگشتم جای اول پشت ساختمونی که ون پلیس جلوش بود. دیدم دو تا افسر پلیس دارن سر همدیگه داد می‌زنن و سر این بحث می‌کنند که کدوم یکی‌شون احمق‌تره.

یکیشون اومد در ون رو باز کرد و بی‌سیم زد که فرار یک مجرم محکوم به اعدام، نیروی پشتیبانی بفرستید. چند لحظه نگذشت که دیدم حتی داره از ساختمون کنارمم پلیس میاد بیرون، نگو اونجا هم ساختمون پلیس بین راهیه. چند دقیقه بعد تمام فضا پر شده از صدای آژیر ماشین پلیسی که از همه جا داشتن اون سمتی می‌اومدن. اولش به سرم زد که برم بیرون بگم ببخشید اشتباه شده ولی دیدم همینطوریم سمتم شلیک کرده بودن، انقدر عصبانی بودم که گفتم بسه دیگه این وضعیت، حالا که اینطور شد فرار می‌کنم. از سرما درحال یخ زدن بودم، دنده‌ها شدیدا درد می‌کرد، عینکم درآوردم بازش کردم و پین عینک رو داخل دستبند کردم چرخوندم، دستم آزاد شد، یکم اونجا نشستم تا نفسم جا بیاد.

همینکه از پارکینگ ماشین خارج شدم یه هلی کوپتر که داشت بالای سرم می‌چرخید من پیدا کرد؛ دیگه با تمام قدرتی که توی بدنم بود شروع کردم به دویدن. چهار ساعت تموم توی جنگل من دنبال کرد ولی خب به نظر خوش شانس بودم. دوربین مادون قرمز هلیکوپتر به خاطر سرمای شدید کار نمی‌کرد و بالاخره بعد از یه موش و گربه بازی طولانی گمگ کرد. هشت کیلومترو با پاهای داغون و خونی راه رفتم، به هر زور و زحمتی که بود خودم و رسوندم به پنسیلوانیا، اونجا هم یه ماشین دزدیدم. توی ماشین یه سکه پیدا کردم و از تلفن عمومی با یکی از آشناهام تماس گرفتم، اونم بهم پول و لباس رسوند.

بعد با یه هویت جعلی رفتم هتل و سه روز اول رو فقط داخل اتاق بودم. راه رفتن با اون پاها غیر ممکن بود. تمام پام زخم شده بود. سه روز خوابیدم و فقط به پاهام استراحت دادم. روز سوم دلم می‌خواست بزنم بیرون و طعم آزادی رو احساس کنم. یکم رفتم تو خیابونای اطراف قدم زدم. آدما رو نگاه کردم، لباسای رنگی که پوشیدن و یه آقایی که سهوا بهم تنه زد و ازم معذرت خواست، من یه مرد آزاد بودم. پیچیدم توی کوچه که یه دونه فروشگاه بزرگ بود. توی ویترین فروشگاه کلی تلویزیون چیده بودند که هر کدومش داشت یه شبکه رو نشون می‌داد و جالب بود که عکسم رو همزمان داشتن توی چند شبکه نشون می‌دادن.

اونجا بود که برام جا افتاد که خبر اول این روزا منم، فرار یک مجرم محکوم به اعدام و اون لحظه بود که واقعیت مثل پتک خورد توی سرم، که شاید بیرون از زندان باشم ولی یک انسان آزاد نیستم و این بیرون بودن از زندان هم احتمالا زیاد طول نمی‌کشه.

حالا دیگه بیست و پنج روز از فرارم گذشته‌ بود. تصمیم گرفتم شهر رو عوض کنم. می‌دونید توی سال 1985 برای خرید بلیط هواپیما نیازی به نشون دادن هیچ کارت شناسایی عکس داری نبود. منم رفتم به یه رستورانی شیک بالای شهر منتظر موندم تا یه نفر پا شد رفت دستشویی. کتش روی میز بود، کتشو برداشتم و دست کردم توی جیباش کیف پول و فیش بخش امانات رستوران برداشتم. خیلی با اعتماد به نفس رفتم دم بخش امانات و فیش رو دادم. خانومی که مسئولش بود با یه لبخند یه پالتوی پوست خیلی گرون بهم تحویل داد. منم از اونجا مستقیم رفتم فرودگاه و یه بلیط لحظه آخری برای شهر اورلاندو خریدم. حتی کسی کارت شناساییم رو هم چک نکرد، همین که بلیط توی دستم بود کافی بود.

خلاصه رسیدم به اورلاندو؛ سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم من و ببر به مرکز ابزارفروشی‌ها. اون موقع از ابزارفروشی هم می‌شد اسلحه خرید. از پشت شیشه‌ی یکی از مغازه‌ها یه فروشنده‌ای رو دیدم که خیلی قیافش تابلو بود خلافکاره. رفتم داخل و سلام و احوالپرسی و این چیزا و بالاخره پالتوی پوستم رو که حدود پنج هزار دلار می‌ارزید در ازای یک اسلحه و صد دلار پول معامله کردم. داشتم میومدم بیرون که گفت ببین پسر جون یه نفر هست تو این محله که کلکسیون سکه داره، هر سکه‌ش هم سیصد و پنجاه دلار می‌ارزه. اگه ازش سکه‌هاش رو بدزدی یه پول خوبی بهت میدم. من دیدم جیبام خالیه، کاریم که ندارم، فرصت خوبیه، قرار بود چی مثلا بشه؟ گیر بیفتم؟ به حکم اعدام اضافه بشه؟ فرقی نمی‌کرد.

زدم بیرون رفتم یه دوچرخه خریدم و حرکت کردم سمت خونه‌ی آنتونی منیلا. آنتونی در خونش وایساده ‌بود، دست تکون دادم و الکی گفتم از دوران زندان همدیگه رو می‌شناسیم. چاکرم و نوکرم و یه تعداد قرص دارم برای فروش. اونم مشخص بود که من نشناخته، ولی الکی وانمود کرد منو یادش میاد. بهش گفتم بیا بریم قرص‌ها رو بردار. آنتونی گواهی‌نامه رانندگی نداشت و پلیس‌های محل اینو می‌دونستن، برای همین سوییچ ماشینش رو بهم داد و گفت تو رانندگی کن. راه افتادیم و چند تا چهارراه اونورتر زدم کنار، اسلحه رو در آوردم گفتم ببین مقاومت نکن، من سکه‌هات رو می‌خوام، بعدش جواهرات و ساعتشو گرفتم و دستش بستم و انداختم تو صندوق عقب.

دور زدم برگردم سمت خونه که سر اولین چهارراه دیدم صندوق عقب باز شد؛ آنتونی پرید بیرون رفت سمت ماشین عقبی خودش انداخت روی کاپوت داد زد، کمک کمک می‌خواد منو بدزده و بعد بدون اینکه منتظر چیزی بشه پرید پایین و فرار کرد سمت پارک کناری. انگار در صندوق عقب رو درست نبسته بودم. دو تا خانوم توی ماشین عقبی بودن که اول با چشم گرد شده آنتونی رو دیدن که داره دور میشه و بعد سرشون رو چرخوند سمت من. منم پامو گذاشتم رو گاز و فلنگو بستم. تمام عصر و شب رو رانندگی کردم. خیلی خسته بودم، از همه‌چیز، نمی‌تونستم حتی یه اتاق بگیرم. رسیدن به ساحل، پارک کردم و سعی کردم بخوابم.

ساعت تقریبا دو و نیم صبح بود که دیدم یکی داره میزنه به شیشه ماشین. چرتم پاره شد، چشمام مالوندمو خودمو جمع کردم و وحشت کردم وقتی دیدم یه پلیس کنار ماشین وایساده. دستش گرد چرخوند که یعنی شیشه رو بده پایین. هنوز منگ خواب بودم و داشتم سکته میکردم که گفت ببخشید آقا شما صدای جیغ یه خانم رو نشنیدین؟ بهمون گزارش آزار دادن تو این محدوده. منم گفتم ها؟ داشتم جواب و آماده می‌کردم که یه پلیس از سمت شیشه‌ی سمت شاگرد گفت هی برت، این اسلحه داره. اونی که سمت من بود اسلحه‌اش کشید و گفت صبر کن صبر کن، چی‌ شده؟ به صندلی کنار نگاه کردم، دیدم چند سانت از نوک اسلحم از زیر پتو زده بیرون.

خلاصه من از ماشین کشوندن بیرون بردن ایستگاه پلیس؛ اونجا یه اسم الکی بهشون گفتم. توی ایستگاه پلیس روی صندلی نشستم و ذهنم جمع کردم. دیگه واقعا از این وضعیت خسته شده بودم. گفتم باید یه جایی تلفن کنم، یه تلفن بهم دادن. زنگ زدم خونمون پدرم بلافاصله تلفن برداشت. گفتم بابا به اف‌بی‌آی زنگ بزن، بگو من کجام، اگه تا صبح نیان دنبالم فردا می‌فرستنم جلوی قاضی اونم یه قرار وثیقه واسم می‌ذاره، آزاد میشم و دوباره فرار می‌کنم، خسته شدم.

پدرم تلفن قطع‌ کرد؛ خسته شده بودم از اینکه خونوادم همیشه نگرانم باشن. یکم بعد درهای ایستگاه پلیس بودن که بهم کوبیده می‌شدن و آدم بود که این طرف اون طرف می‌دوید. خیلی زود دوباره فرستادن دادگاه و سی و پنج سال دیگه هم به زندانم اضافه شد.

خیلی دوست داشتم برگردم به زندان پنسیلوانیا؛ با اینکه می‌دونستم قرار اونجا حسابی ازم پذیرایی کنن. چند ماه رو توی زندان گرم فلوریدا گذروندم تا اینکه بالاخره من برگردوندن همون زندان قدیمی، همون اول یه کتک حسابی خوردم. من با فرارم حسابی باعث خجالت و درد سرشون شده بودم و همین باعث می‌شد تموم نگهبان‌های اونجا دشمن من باشن، خیلی سخت بود، همه چیز واقعا خیلی سخت بود. برای من راهی به گذشته وجود نداشت. دیگه نمی‌تونستن برگردم به قبل پس تنها راه به جلو رفتن بود. با اینکه با هر بهانه‌ای کتک می‌خوردم، برای چند هفته کل سرم بسته بود. آدما ممکنه خیلی عصبانی بشن، خیلی خشمگین بشن، طوری که یادشون بره اون کسی که جلوشون وایساده هم یه انسانه.

اون زمان تمام مدت توی سلول انفرادی بودم. باورتون نمیشه بین این همه راهی که برای آزار انسان‌ها وجود داره بدترینش ممکنه ندیدن آدم‌های دیگه باشه و شاید بدتر از اون تکراری شدن همه‌چیزه. بعد از یه مدتی حتی ترک‌های دیوار رو هم میشناسی. فقط چهار تا دیوار داری که روزت رو می‌تونی تقسیم کنی که هر بار رو به کدومشون بشینی. از یه جایی به بعد ترک‌های دیوار توی بدنت رخنه می‌کنن و تا ذهن و روحت میرن و در شرف شکستن قرار می‌گیری، احساس میکنی که داری خودت هم جزئی از اون دیوار می‌شی.

علاوه بر اون من جراحت زیادی دیده بودم و به خاطر همینم چند بار به بخش پرستاری رفتم اومدم. یه روز داشتم از بخش پرستاری برمی‌گشتم سمت سلولم، همراهم یه نگهبانی بود که همیشه اسکورتم می‌کرد اونجا، سرم پر از فکر بود، حسابی ناامید بودم، برای کسی که صد و پنج سال زندان داره و توی صف اعدامه چه کورسوی امیدی وجود داره؟ تازه من که بی‌گناهم اونجا بودم. پاهام رو لخ و لخ روی زمین می‌کشیدم تا برگردم به سلولی که سهم از همه‌ی دنیاست. از جلوی سلول رد شدیم که پر از کتاب بود، فکر کنم یه جورایی کتابخونه‌ی اون بند محسوب می‌شد. نگهبان که پشت سرم بود که البته فهمیدم چقدر مرد خوبیه، فکر کنم دلش برام سوخت. گفت هی پسر وایسا، برو داخل چند تا کتاب بردار.

گفتم کتاب، گفت آره برو وردار رفتم و دست زدم و چند تا کتابی که جلدشون قشنگ بود برداشتم. حرکت کردم سمت سلولم؛ کتاب، نمی‌دونم چرا به ذهن خودم نرسیده بود بگم کتاب می‌خوام. من قد همه‌ی عالم وقت داشتم و هیچ کاری نداشتم انجام بدم. البته اگه دوستام منو اون لحظه با یه کتاب می‌دیدن بساط خنده و شوخی شون کلی به راه می‌شد. بخاطر همین حس مسخره‌ای داشتم. علاوه بر اون یه چیز دیگه هم بود من یه مشکلی داشتم که بعدها فهمیدم بهش میگن اف ای ژیا. اف ای ژیا یا زبان پریشی اختلال در ارتباطه، که یا ارثیه یا در اثر یک ضربه شدید به مغز ایجاد میشه. که برای من اون دلیل ضربه‌ای بود که توی کودکی به سرم خورده بود. اون ضربه چی بود؟ بعدم تعریفش می‌کنم.

اما اف‌ ای ژیا باعث اختلال در خوندن و نوشتن و حرف زدن میشه. من نمی‌تونستم خوب صحبت کنم، یه جورایی نه درست بعضی از جملات کلمات رو متوجه می‌شدم و نه درست می‌تونستم تکلم کنم. توی دادگاه مثلا خیلی از کلمات و اصطلاحات رو اصلا نمی‌فهمیدم و وقتی ازم می‌خواستن که حرف بزنم همش ام ام می‌کردم و این همه رو آسی کرده بود. اما توی زندان وقت زیاد داشتم یه زمانی کشدار که اگه صبور باشی ممکنه بهترین چیز دنیا باشه. زندان انگار جایی بود که تمام زمان‌های دنیا رو ریخته بودن اونجا.

تموم نمیشد و من شروع کردم؛ واقعیت این بود که من توی دادگاه نتونسته بودم درست از خودم دفاع کنم. این بیماری لعنتی، بی‌سوادی و اون شوک شدیدی که داشتم از وقایعی که خیلی سریع داشت برام پیش می‌رفت، باعث شده بود که من از خودم هیچ دفاعی نکنم. همه هم با خودشون فکر کرده بودن که این یه روانی بالفطره‌ست که حتی حرف زدنم بلد نیست، پس بذار بمیره، به درک. اما با دیدن کتابا یه هدف جدید پیدا کردم، نمی‌خواستم تسلیم اطرافم بشم، دو تا راه بیشتر نداشتم: توی جهنمی که اطرافم بود غرق شم یا شروع کنم به این که خودم رو دوست داشته باشم.

من بهای هر کار خلافی که کرده بودم، هر چیزی که دزدیده بودم، هر دروغی که گفته بودم، بهای همشون داده بودم. حالا که اونا فقط دنبال کسی بودن که بفرستنش برای اعدام، منم تصمیم گرفتم تمام هدفم این باشه که قبل از اعدام برای چند دقیقه یه سخنرانی خوب و درست حسابی بکنم و به همه بگم من اون آدم بدی که همه فکر می‌کنن نیستم، اون دیوونه‌ای نیستم که حتی حرف زدنم بلد نیست، بگم که من بی‌گناهم، یه انسانم، زنده‌ام و اونا نتونستن من رو بشکنن. پس شروع کردم به خوندن کتاب و مدام به حرفایی که می‌خواستم قبل از اعدام بزنم فکر می‌کردم.

توی صفحه‌ی اول کتاب توسعه‌ی آموزش عمومی یه نوشته بود که یه راهکار موثر برای یادگیری رو توضیح داده بود. اگه یه کلمه رو انتخاب کنی و نحوه‌ی خوندنش رو ده بار بنویسی و اون کلمه رو توی ده تا جمله استفاده کنی، دیگه فراموش نمی‌کنی و ملکه‌ی ذهنت میشه. منم یه خودکار برداشتم و همینطور حین خوندن هر کتاب، هر کلمه‌ای که نمی‌فهمیدم قانون ده بار رو روش اجرا می‌کردم. یادم میاد که موقع‌هایی بود که یه روز کامل با کلمات و حفظ کردنشون سپری می‌کردم. اون اوایل روزی ده تا پونزده کلمه رو همینجوری تمرین می‌کردم. تریسکای داکوفوبیا، تریسکای داکوفوبیا، رابرت ایز تریسکای داکوفوبیا.

رابرت فوبیای عدد سیزده داره، رابرت ایز افرید اف نامبر ترتین، رابرت از عدد سیزده می‌ترسه. رابرت نمی‌دونه که این فقط توهمه. اینطوری بود که روزهای زندگی من توی زندان رنگ و شکل دیگه‌ای گرفت. حتی اسم روزامم تغییر کرد؛ مثلا می‌گفتم امروز روز چهل کلمه‌ای بود یا امروز روز پنجاه کلمه‌ای بود و با خودم حرف می‌زدم و حرف می‌زدم. تکرار می‌کردم و تکرار می‌کردم، طوری که انگار دارم با کلمات کشتی می‌گیرم و براشون پیروز میشم و بعد فتح هر کلمه میرم سراغ بعدی. توی بلوک بی زندان که کسی حق نداشت یه کلمه توش حرف بزنه، من درست عین تصویر جالب یه بچه‌ی گوشه‌گیر توی اتاقش که خودش با کلمات سرگرم می‌کنه و ذوق می‌کنه شیوه‌ی تکراری رو که اول کتاب بود جلو می‌بردم.

راستش شیوه‌ی خیلی خوبیه برای کسی که هزار سال وقت داره؛ رفتار انسانی و درست اون نگهبانی که سلول کتاب‌ها رو نشون داد زندگی من برای همیشه تغییر داد. گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چطور شد اون تصمیم رو گرفت، نمی‌دونم وقتی داشت من به سمت سلول می‌برد، داشت به ناهار فکر می‌کرد یا به این که باید بچش رو از مهد کودک ببره خونه یا هر چیز دیگه‌ای احتمالا برای یه لحظه به ذهنش رسیده این پسر حوصلش سر نمیره؟ بذارم یه کتاب برداره؟ بعد گفته بذارم یا یا از دیشب با خودش فکر کرده فردا که دارم میرم سمت سلولش حتما بهش یه کتاب میدم یا یا کار همیشش بود، سعی می‌کرده تفاوتی ایجاد کنه.

هرچی که بود اگه واسش یه لحظه بود که یه روز بود یا کار همیشه اما زندگی منو تغییرداد. من آروم آروم شروع کردم، کلمه‌ها، جمله‌ها، پاراگراف‌های کوتاه و بلند و بعدم صفحات و کتاب‌ها. عاشق کتاب خوندن شده بودم، به کتابا چسبیده بودم و رهاشون نمی‌کردم. اولین صدتا کتابی که تموم کردم اینقدری به خودم افتخار می‌کردم که هیچ وقت توی زندگیم همچین حسی نداشتم. رمان‌ها، کتابهای جنایی دنباله‌دار، عاشقانه‌ها، کتاب‌های روانشناسی، تقریبا همه چیز می‌خوندم تا این که یه روزی اومد که هزار تا کتاب خونده بودم و برام افتخار خیلی بزرگی بود.

سلول من پر شده بود از کتاب و من یه عشق بی‌دریغ داشتم؛ من عاشق داستان و داستان‌گویی شده بودم، عاشق داستان آدم‌های واقعی و خیلی خوشحال بودم که یه اعتیاد جدید پیدا کردم. به کتاب، کتاب‌هایی که با خوندنشون چیزهای شگفت انگیزی درباره‌ی خودم می‌فهمیدم. دیگه کی می‌تونست جلوی من رو بگیره تا با سندباد به سفر نرم یا با داستایوفسکی توی کوچه‌های روسیه دو قرن پیش قدم نزنم. اما قشنگ‌ترین بخش این بود که من شاد بودم، وقتی اصلا قرار نبود که شاد باشم و بودم و تمام این شادی به خاطر این بود که برای اولین بار در زندگیم من کسی شده بودم که خودش رو دوست داره.


از دیدن چشمای خودش توی آینه فرار نمی‌کنه، خودش رو همونطوری که هست دوست‌ داره و بالاتر از اون من شده بودم کابوس زندان. اونا یه زندانی اینجوری نمی‌خواستن؛ زندانی که بتونه نامه بنویسه، راه و چاه رو به بقیه نشون بده و حقوق خودش رو بدونه و بعدش جکی رو دیدم، جکی شیفر، یه زن سی و یک ساله اهل پیتسبورگ پنسیلوانیا.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%B4%D8%A7%D9%86%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85-%E2%80%93-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D8%B1%D9%81-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D9%86%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-id1493166-id337931203?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B4%D8%A7%D9%86%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85%20%E2%80%93%20%D9%85%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86%20%D8%AD%D8%B1%D9%81%20%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D9%86%D9%86%D8%AF%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85-CastBox_FM