اپیزود بیست و ششم - جلو اینها گریه نکن (قسمت اول)

بازم صب شده بود و مثل همیشه باید چند بار چشمام می‌مالوندم و چند لحظه صبر می‌کردم تا بپذیرم اینکه با هفتاد و پنج نفر دیگه داریم توی واگن باری، سمت شهر ولادیوستک و اردوگاه کار اجباری میریم، خواب و رویایی از سر شکم پر خوابیدن دیشب نیست. روی واگن باری نوشته شده بود: ابزار و لوازم مخصوص. واگنی که ما توش بودیم فقط یه دریچه‌ی کوچیک با میله‌های آهنی داشت که نوبتی می‌تونستیم ازش بیرون رو نگاه کنیم. وقتی یه غلت زدم دیدم کسی جلوی پنجره نیست و رفتم تا بیرونو نگاه کنم. یکی از هم‌قطارا به محض بیدار شدن و باز کردن چشماش شروع کرد که ترانه در مدح استالین خوند. یه نفر دیگه بهش اعتراض کرد که احمق به خاطر استالین که الان اینجایی، جواب داد که نه، این کار اطرافیان استلینه. اون از کارهای خلاف قانون زیر دستاش بی‌خبره. وقتی ماجرا رو بفهمه همه‌ی ما رو نجات میده و ازمون دلجویی می‌کنه، مگه نه جینا؟ قطار یه سوت بلند کشید. من سرم برنگردوندنم. همینطور از پنجره زل زدم به دشتی که قطار داشت می‌شکافتش و ما رو به سمت ناکجا می‌برد.

 پاد
پاد

سلام من مرسن هستم و بیست و ششمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


این اولین قسمت از داستان سه قسمتی جلوی این‌ها گریه نکنه. من این داستان رو بر اساس کتاب در دل گردباد از یوگینیو گینزبرگ نوشتم و اون بخش‌هایی که برای خودم خیلی جذاب بوده رو روایت کردم. کتاب بسیار خوب و جذاب و البته مهمیه در تاریخ شوروی، اگر تمایل داشتید و کتاب رو پیدا کردین حتما بخونیدش چون که موضوعات و بخش‌های بیشتری رو کاور کرده اما من سعی کردم که وفادار بمونم به متن کتاب و خیلی از جملاتی که می‌شنوین عینا در کتاب اومده و عینا جملات خود جنیا هست.


من یه اعترافی هم بکنم؛ اسمای روسی خیلی سختن. بعید نیست چیزی رو اشتباه تلفظ کنم. خودتون اگه یه رمان روسی تا حالا خونده باشین، منو درک می‌کنید حتما. خلاصه پیشاپیش خیلی معذرت می‌خوام. این رو هم بگم که این داستان برای بچه‌ها اصلا مناسب نیست. من می‌تونستم جینیا باشم، تو می‌تونستی جینیا باشی.




سلام من جینیا هستم. دسامبر سال 1934 سی سالم بود و اون روز یه روز معمولی بود. با همسر و دو تا پسرام، آلوشای نه ساله و واسیای دوساله صبحانه خورده بودم رسونده بودمشون مدرسه و حالا داشتم می‌رفتم دانشگاه کازان توی شوروی تا برسم به کلاسم. من استاد دانشگاه ادبیات بودم. توی کلاس داشتیم شعری در مدح روسیه‌ی بزرگ می‌خوندیم، که همون موقع یکی از اعضای کادر دانشگاه در کلاسو باز کرد و گفت بریم به سالن اجتماعات چون یه خبر مهمی رو می‌خوان بهمون بدن. من از اعضای وفادار و مطیع حزب کمونیست بودم. همسرمم از اعضای بلندپایه حزب بود. توی سالن اعلام کردن که سرگئی گروف یکی از اعضای حزب به قتل رسیده و استادا مامور این هستن که به کارخونه‌ها برن و کارگرها رو مطلع کنن. منم مامور این شدم که برم به کارخونه‌ی نساجی کازان و نامه‌ی ارسالی از حزب بخونم. یه نامه‌ای که پر از کلمات افتخارآمیز برای حزب و قول‌هایی برای مجازات قاتل و همدستاش بود. وقتی از کارخونه برگشتم دانشگاه، رفتم غذاخوری تا یه چایی بخورم. یوستافیف یکی از اعضای دانشگاه و دوستای قدیمی اونجا بود. اون با یه صدایی که ترس و ناراحتی رو می‌شد توش حس کرد و به من این حس رو می‌داد که اتفاقات بدی توی راهه، بهم گفت که قاتل یکی از اعضای خود حزب بوده و این می‌تونست شروع یک پاکسازی و جنگ درونی باشه و همینطورم شد. یه ماه بعد یکی از همکارام توی روزنامه‌ی تاتارستان سرخو دستگیر کردن. نیکولای که توی دانشگاه ما استاد تاریخم بود، به خاطر اینکه تو یه فصل از کتاب چهار جلدی تاریخ حزب کمونیست شوروی، وقایعی رو تفسیر کرده بود که به مذاق استالین خوش نیومده بود خائن تشخیص داده شده بود.


بعد از اینکه خبرو شنیدم و شب برگشتم خونه، به همسرم گفتم که تو قضیه‌ی نیکولای رو می‌دونستی؟ می‌دونستی قراره دستگیر بشه؟ گفت نه. گفتم پل راستشو بگو. گفت دقیق نمی‌دونستم، بعدش با عجله دستمو گرفت و منو برد توی آشپزخونه. خیلی ترسیده بودم. شیر آب ر هم تا آخر باز کرد تا توی محیط سر و صدا باشه. می‌ترسید جایی از خونه میکروفن کار گذاشته باشن. بهم گفت بشین، آروم حرف می‌زد. گفت ببین کار نیکولای تمومه. باید مواظب خودمون باشیم. گفتم چی؟ چه ربطی به ما داره؟ جواب داد تو و نیکولای توی دانشگاه همکار و دوست بودین، گفتم خب، یعنی من باهاش همدستم؟ هنوز به حزبم، کاری نکردم. گفت امروز اومده بودن سراغ من. من از طرف تو به خاطر کم کاری و اینکه تشخیص نداده بودی ضد انقلاب عذرخواهی کردم ولی گفتن خودش باید عذرخواهی کنه. اون لحظه اعصابم بهم ریخت. گفتم چیکار کردی؟ من برای چی باید عذرخواهی کنم؟ در ضمن تازه اون متهم شده، چیزی رو که ثابت نکردن و بعد بلند شدم اومدم بیرون. من عضو وفادار حزب بودم و بهش ایمان داشتم اما حاضر نبودم که به مصلحت حزب همکارم محکوم کنم. از طرف دیگه هر کاری از دستم برمیومد برای کشورم می‌کردم ولی هیچوقت مقام خدایی برای استالین قائل نبودم. باور داشتم که اونم یکی مثل همه‌ی ماها. چند روز بعدش همه‌ی کسایی که توی روزنامه کار می‌کردن رو خواستن دفتر روزنامه، برای ادای توضیحات. موضوع این بود که شما یا هر کس دیگه‌ای باید زودتر از این که یه نفر دستگیر بشه، این ضدانقلاب‌ها و دشمنان ملت رو تشخیص و لو می‌دادی و در صورت عدم موفقیت باید دلایلتو توضیح می‌دادی.


دفتر روزنامه یه سالن کوچیک قدیمی بود که گوشه‌ی سالن دفتر سردبیر قرار داشت. از در اصلی که وارد شدم دیدم همه جلوی اتاق سردبیر تجمع کردن و یکی یکی دارن صحبت می‌کنن. همینطور که داشتم به سمتشون می‌رفتم، صداشونم میومد. هر کسی یه چیزی در دفاع از خودش می‌گفت و نیکولای رو محکوم می‌کرد تا خودش رو از مخمصه نجات بده. یکی می‌گفت من توجیه نبودم. یکی دیگه می‌گفت من معنای انقلاب دائمی رو درست متوجه نشدم. تا اینکه من رسیدم بهشون. سر دبیرمون که از اعضای بلندپایه حزب بود به من اشاره کرد و گفت رفیق بیا داخل، رفیق گیزبرگ، شما در دفاع از خودت چی داری بگی؟ جواب دادم من حرفی برای گفتن ندارم. گفت بله نمی‌خوای ابراز پشیمانی کنی که در تشخیص خرابکار بودن همکارت ناموفق بودی؟ چرا یه بار هم ضدش چیزی نگفته بودی؟ من گفتم خود حزب بهش اعتماد کرده بود کتاب بنویسه، من که انتخابش نکرده بودم. در ضمن مگه رفته دادگاه اتهاماتش ثابت شده؟ سردبیر مون سرش خیلی طلبکار تکون داد و گفت ما تو این کشور آدمای بی گناه دستگیر نمی‌کنیم. بعد با دست اشاره کرد همه بفرمایید بیرون. چند دقیقه بعد همه رو توی اتاقش خواست تا نظر کتبیش رو که برای حزب می‌خواست بفرسته بخونه. اعلام کرد به دلیل ناهشیاری سیاسی خانم جنیا گینزبرگ ایشون و فرد دستگیر شده همدست هستند. بعد عینکش رو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد. هنوز توی بهت حرفاش بودم که چطور منو همدستش دونسته که صدای دست زدن یکی از همکارا از پشت سرم اومد، رومو برگردوندم، کم کم صدای دست زدنا بیشتر شد، همین‌طور که بعضیاشون سرشون پایین بود و سعی می‌کردن با من تماس چشمی نداشته باشن سردبیر رو برای این عمل به موقع و مناسب تشویق می‌کردن و من حسابی ترسیده بودم.


اون ماجرا فقط باعث شد که من از روزنامه اخراج کنن. اما از اون روز رفتم زیر ذره‌بین و ممکن بود روزهای سیاهی در انتظارم باشه. همسرم مدام می‌گفت که نباید از حزب کینه به دل بگیری، پیش میاد. خودت سرسختی نشون دادی و نخواستی ابراز پشیمانی کنی. کافی بود چند تا جمله بگی، مگه همکارات نگفتن؟ مگه من نگفتم؟ چند تا جمله است دیگه. اما اولا من کار اشتباهی نکرده بودم و دوما چرا باید ضد همکارم که هنوز نرفته بود دادگاه حرف می‌زدم. اما احتمال این وجود داشت که قضیه خیلی بالا بگیره. گاهی احساس می‌کردم که دارن تعقیبم می‌کنن. بالاتر از همه من عاشق ادبیات و درس و دانشگاه بودم و دوست نداشتم اینام ازم گرفته بشه. حالا پاییز سال 1935 بود و به دعوت حزب یه آخر هفته رفته بودیم یه ویلای تفریحی اطراف شهر کازان. همسرم از قبل می‌دونست که قراره رییس حزب در کازان، رفیق بیلین هم اونجا باشه. شب توی رستوران داشتیم شام می‌خوردیم. از اونجا دیدم که رفیق بیلین با کلی آدم دیگه در حالی که داشتن گفتگو می‌کردن و می‌خندیدن رفتن به اتاق وی‌آی‌پی. همسرم گفت باید بریم پیش رفیق بیلین، تو رو بهش معرفی کنم و بعد مشکلتو بهش بگی. اون تنها کسی که می‌تونه واست امنیت ایجاد کنه. دستمو گرفت و بلندم کرد. رسیدیم به میز بیلین. پال گفت سلام رفیق بیلین، وقت‌ بخیر، ایشون همسرم جنیا گینزبرگه. بیلین جواب داد سلام خوشوقتم و به من نگاه کرد و بعد به طور معنادار و تهدیدآمیزی گفت بله در مورد ایشون شنیدم. بعد تشریف بیارید دفترم تا صحبت کنیم. من بعد از شام رفتم دفترش. خیلی حس کوچیک شدن می‌کردم که باید به خاطر کار نکرده از دیگران خواهش و تمنا کنم.


بعد از اینکه حرفامو زدم بهم گفت که تو باید هوشیار می‌بودی و هیچ عذری پذیرفته نیست. تو استاد ادبیاتی و اینکه نتونستی تشخیص بدی که همکار ضد انقلاب یعنی تو اصلا صلاحیت کار نداری، باید اخراج بشی. با گریه برگشتم اتاقم. این طور بود که زودتر از چیزی که فکر می‌کردم از دانشگاه اخراج شدم اما هنوز یه ترس بزرگتر وجود داشت؛ این که دستگیر بشم. بذارید یکم از فضای اون موقع بگم. استالین همه رو دشمن می‌دید. از نزدیک‌ترین مشاوراش تا افسران عالی رتبه تا روشنفکرا و حتی آدمایی که عمومی‌ترین مشاغل داشتن مثل کشاورزا. هیچ کسی در امان نبود. تو این فضای ترسناک کارفرما کارگرشو لو می‌داد، همسایه همسایه رو متهم می‌کرد، حتی پیش اومده بود بچه‌ها رو توی مدرسه تشویق می‌کردن که خبرچینی کنن و اونام والدینشون رو به مقامات معرفی می‌کردن. گاهی اوقات این اتهامات ضد استالینی واقعی بودن اما معمولا این کار از ترس گزارش نکردن یک مظنون یا بدتر از اون به انگیزه‌ی انتقام انجام می‌دادن. مثلا همسایه‌ای که زیاد سر و صدا می‌کرد، رییس بداخلاق، معشوق جفا دیده، همکار حسود، همه می‌تونستن راحت مورد اتهام قرار بگیرن و سر از زندان در بیارن. توی همچین فضایی سایه‌ی سنگین بازداشت روی سر منم افتاده بود. شب و روز نگران خودم و خونوادم بودم. من می‌تونستم با لو دادن دیگران توی جرم خودم تخفیف قائل بشم یا حداقل می‌تونستم برم یه نقطه‌ی دورافتاده و جلوی چشم نباشم تا شاید قضیه فراموش بشه.


ولی من دنبال اجرای عدالت بودم اما تیر خلاص وقتی زده شد که استالین گله کرد که نهادهای امنیتی شوروی چهار سال از کارشون عقب‌افتاده‌اند و بعد به کمیسر جدیدش در امور داخلی، دستور داد زمان تلف شده رو جبران کنه. توی کوچه و خیابون و محل زندگی و دانشگاه می‌شد دید که ممکنه هرکسی، هر کسی، به عنوان دشمن خلق و ضد انقلاب دستگیر بشه. این یعنی دیگه وقت من تموم شده بود. تازه یه مدت قبل از حزبم اخراجم کرده بودن. یه روز اول صبح داشتم یه لباس اتو می‌کردم. پسر بزرگم داشت کتاب می‌خوند و پسر کوچیکم با اسباب‌بازی‌هاش بازی می‌کرد. پال پشت میزش نشسته بود که تلفن زنگ خورد. همه انگار می‌دونستیم که این تلفن اول صبح قرار نیست خبر خوشی رو بده. پل گوشی رو برداشت و بعد رو به من گفت تلفن برای تو جینیا. با ترس نگاش کردم. ادامه داد که رفیق بیلینه. آروم رفتم سمت تلفن و بیلین بهم گفت که سریع خودم برسونم اونجا. چند لحظه بهت زده همونجا ایستادم که آلیوشا گفت مامان اتو داره لباس می‌سوزونه. پل رفت سمت اتو و من رومو کردم سمت پسر بزرگم آلیوشا. دیدم کنارش چندتا شکلات هست. با عصبانیت گفتم داری شکلات می‌خوری؟ چندبار بهت گفتم دندونات خراب میشه؟ بدشون به من ببینم. آلیوشا اومد و شکلات‌های صورتی رو گذاشت توی دست من. حسابی ترسیده بود. گذاشتمشون توی جیبم. بعد بدون اینکه چیزی بگم لباسمو عوض کردم. با پل از خونه زدیم بیرون. نمی‌تونستم به صورت بچه‌ها نگاه کنم. پل باهام تا ساختمان مرکزی حزب اومد. دم در خداحافظی کردم و رفتم داخل. اون داخل رفتن بازگشتی نداشت. بالاخره من اون روز بازداشت شدم.


از اون روز بازجویی‌های طولانی بیلین شروع شد. برای اثبات اینکه من خرابکار و ضد خلق هستم. من اون موقع هنوزم به حزب ایمان داشتم. با این که حاضر نمی‌شدم علیه همکارم حرفی بزنم اما فکر می‌کردم بالاخره واقعیت مشخص میشه. شبا رو توی سلول انفرادی نمور با لباس‌های کثیف می‌گذروندم. اون موقع هنوز شکنجه‌ی جسمی ممنوع بود. چند ماه بعدش به قول خودشون روش‌های جدید بازجویی قانونی شد. اما اون موقع به زندان توی شرایط وحشتناک بسنده می‌کردن. به یه روشی به اسم زنجیر، یعنی بازجویی‌های مداوم به مدت هفت شبانه روز، بدون خواب و غذا و البته روبرو کردن من با دوستای قدیمی ترسو که اتهامات من رو تایید می‌کردن تا اینطوری روحیه‌ی من خراب بشه. حتی یه روز خود نیکولای رو هم آوردن. بهم گفت که مجبور شدم تایید کنم که تو همدست من بودی وگرنه بهم حکم اعدام میدن. نیکولای، کسی که به خاطر اون من اونجا بودم. زمانی که بازداشت بودم سعی می‌کردم با شعرهایی که بلدم روحیه‌ی خودمو بالا نگه دارم. شعر و ادبیات برای من همه چیز بود. شبا دور اتاق می‌چرخیدم و با دست می‌کوبیدک به بدنم و این شعر رو می‌خوندم تا یادم نره من کی هستم. کسی به من این بدن رو به من عطا کرده، با آن چه کنم؟ بدنیست قابل و فقط متعلق به من است. من زنده هستم و نفس می‌کشم. من قوی و بلندقد هستم. کسی می‌داند باید به خاطرش از چه کسی تشکر کنم؟ من هم باغبانم، هم گل و در این زندان گیتی تنها نیستم. وقتی حرکت می‌کنم، وقتی نفس می‌کشم، از خود ردی به جای می‌گذارم. روی این پنجره‌ی ابدی که تاریکی را بیرون نگه ‌می‌دارد. زندگی آن سوی شیشه ممکن است روز به روز تاریک شود اما اثر من این رو پنجره هیچ‌گاه از بین نخواهد رفت.


و من اینطوری زنده می‌موندم و ادامه می‌دادم. اما الان دیگه چند ماه گذشته بود و حسابی ضعیف شده بودم. یه روز نگهبان اومد دم سلول گفت که بیلین می‌خواد ببینتت. من شکلات‌هایی که روز آخر از آلیوشا با عصبانیت گرفته بودم توی لباسم آورده بودم داخل. یواشکی یکی از اون شکلات‌های صورتی که تنها جسم رنگی اون سلول بودن رو خوردم برای من رنگ و بوی آلیوشا پسر بزرگم رو می‌دادن. رفتم به اتاق بیلین. بیلین یه هیکل توپر داشت و قد کوتاه و موهایی که از ته تراشیده بود. از در که وارد شدم دیدم که جلوی پنجره دفترش ایستادهو از بیرون صدای خنده و موسیقی میومد. با لبخند گفت که روز ارتش سرخه، جشن ملی. شاید پسرای تو اون پایین باشن، نه؟ اینو که شنیدم می‌خواستم برم دم پنجره که پرده‌ها را کشید. گفت بفرمایید بشینید. نشستم روی صندلی. الکی سعی می‌کرد صورتش یه جوری باشه که یعنی داره دلسوزی می‌کنه.


شروع کرد به حرف‌زدن. بچه‌هات حسابی دلشون برات تنگ شده. می‌دونم یه مادر چه حس بدی می‌تونه داشته باشه مخصوصا بعد از درخواستی که همسرت کرده. بعد به کاغذ جلوش نگاه کرد و گفت همسر درخواست طلاق داده. من باورم نمی‌شد. گفتم بذار درخواست طلاقشو ببینم، گفت می‌بینی حالا. اول بذار موضوع اعترافات رو حل کنیم. بعد می‌تونی یه غذایی بخوری، بعدشم بری پسرات ببینی. بیا امضا کن اینو. یه کاغذ رو هل داد جلوم و خودنویس رو داد دستم. دودل شده بودم. چشمم به عکس قاب گرفته استالین افتاد که بزرگ پشت سر بیلین روی دیوار آویزون بود. تمام این اعترافات و اتهامات روی اون کاغذ دروغ بود و خود بیلین و همکاراشم اینو می‌دونستن. نکته‌ی جالب این دریای فریب و دروغ هم این بود که از متهمان با اصرار می‌خواستن که پای این اعترافات خیالی امضا کنن.


یکی از هدفاش این بود که کارگزاران نظام می‌خواستن مشروعیت هم داشته باشن. حداقل تو سال‌های اول استالینیست‌ها لازم می‌دیدن به مردم این‌طور نشون بدن که اعمالشون عادلانست. اما هدف بزرگتر چیز دیگه و ظریف‌تر از این چیزا بود. کشتن قربانی‌ها به تنهایی واسشون کافی نبود. اونا می‌خواستن اراده‌ی قربانی‌ها را هم در هم بشکنن. اینکه اونا رو وادار کنند که جعلیات دادستان رو بپذیرن یه‌جور پیروزی روانی بود. وقتی قربانی اون واقعیتی که دادستان جعل کرده بود می‌پذیرفت، اون واقعیتی که هر دو طرف می‌دونستن با واقعیت عینی منافات داره، انگار غایی‌ترین حالت تسلیم شکل گرفته بود. تازه این توهم به استالینیست‌ها می‌داد که می‌تونن واقعیت رو هم طبق خواسته‌ی خودشون عوض کنن. همه‌ی این‌ها گردبادی از وحشت و دروغ ساخته بود و کسی که سوار این گردباد بود استالین بود. اما در طرف دیگه، در ظاهر، تصویری که از استالین ارائه می‌دادن همون آنکل جو یا دایی یوسف مهربون بود که اثرش را در همه ابعاد زندگی مردم شوروی می‌شد دید.


بچه‌ها توی مدرسه در مدحش سرود می‌خوندن و عکسشم توی هر دفتر اداره و تقریبا توی هر خونه‌ای به دیوار آویزون بود. همه اعتقاد داشتن که باید سرمایه‌دارهای منافق، کمونیست‌های وازده، مزدوران، ضد انقلاب‌هایی که راه پیشرفت شوروی را سد کردن رو از سر راه برداشت. اغلب مردم خودشون رو شهروندای خوب شوروی می‌دونستن و هیچوقت توی خوابم نمی‌دیدن که هدف این تصفیه‌ها قرار بگیرن تا این که خیلی دیر می‌شد. و حالا نوبت من بود. دوباره به خودنویس توی دستم نگاه کردم.


دلم برای پسرم تنگ شده بود. چند لحظه مکث کردم، بیلین گفت امضاش کن، هر کسی ممکنه اشتباه کنه رفیق. توی چشماش نگاه کردم و گفتم من اشتباهی نکردم و خودنویس انداختم روی میز.بیلین خیلی عصبانی شد و مهرش پرت کرد سمت دیوار و یکی از قاب‌های روی دیوار شکست. گفت تو یه فاحشه پررویی، حسابت رو می‌رسم. بعد داد زد که سرباز بیا ببرش و من برگردوندن سلولم و فرداش هم منو بردن دادگاه تا برای من حکم صادر کنن.


با دو تا نگهبان من رو بردن دادگاه نظامی. سه نفر ارتشی پشت میز نشسته بودن. یکیشون گفت می‌دونی جرمات چیه؟ ابراز پشیمانی می‌کنی؟ گفتم من کاری نکردم. گفت همه تایید کردن که تو گناهکاری. جرم تو تروریست ضد خلقه و بعدش یهو گفت شر می‌گیریم و هر سه تاشون بلند شدن رفتن تو اتاق کناری. چند دقیقه بعد برگشتن. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. حکم اینطوری اعلام کردن؛ خانم یوجینیا گینزبرگ، شما به ده سال زندان، محرومیت از حقوق مدنی و توقیف اموال محکوم می‌شید بعد از این جمله هیچی نمی‌شنیدم. هنوز توی شوک بودم. کل دادگاه هشت دقیقه بیشتر طول نکشید.


قاضی و همراهاش بلند شدن و رفتن بیرون. به نگهبانان پشت سرم نگاه کردم و زدم زیر گریه، از خوشحالی. از یکیشون پرسیدم که گفت ده سال زندان یعنی زنده می‌مونم؟ ده سال دیگه آزاد میشم؟ اعدام نمی‌کنن؟ بعد منو بردن سمت ماشین. انگار که تازه فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده، به نگهبان گفتم ولی من بی‌گناهم، کاری نکردم. نگهبان گفت معلومه که بی‌گناهی، فکر می‌کنی اگه بی‌گناه نبودی فقط ده سال زندان می‌گرفتی. همین امروز حکم اعدام هفتاد نفر را دادن. با این وجود همین که الان زنده می‌موندم خوب بود. فکر می‌کردم که احتمالا میرم زندان اما نمی‌دونستم که سال‌های سخت‌تری در انتظارمه. من قرار نبود مدت زیادی برم زندان، قرار بود برم جایی بدتر از زندان. دو سال اول تو زندان یاروسلاوی گذشت. جایی که تقریبا زنده به گور شده بودم. مثل کسی که نیمه خوابه و بیداره و توی یه سیاهی به سر می‌بره. سلولم پنج قدم در سه قدم بود و یک ورقه فلزی روی پنجره گذاشته بودن که فضای داخل سلول رو توی گرگ و میش دائمی نگه می‌داشت. هیچ شی خاصی اونجا نبود.


مثل کتاب یا کاغذ و تنها تماس‌های انسانی با کارکنان زندان بود که اونا هم با دستورهای کوتاه ارتباط برقرار می‌کردن. سه بار در روز می‌تونستم از سلولم خارج بشم. دو بار برای دستشویی و یه بارم برای پیاده‌روی پونزده دقیقه توی حیاط. اون پونزده دقیقه نقطه‌ی روشن روز برای من بود که می‌تونستم از طریق اون با زندگی خارج از سلول ارتباط داشته باشم. توی سلول سعی می‌کردم یه روتین روزانه داشته باشم مثل ورزش صبح که نگهبان بعد از یه مدت بهم گفت که هرجور فعالیت ممنوعه، هر جور فعالیتی. هر ده روز هم باید دو تا کتاب به ما می‌دادن که به قول خودشون این سرویس فعلا در دسترس نبود. توی همه‌ی دو سالی که من اونجا بودم در دسترس نبود. تنها کاری که می‌موند شعر سرودن و شعر خونی بود. شعرایی که باید از حفظ برای خودم می‌خوندم. ژوئن 1939 من و هفتاد و پنج تا زن دیگه رو سوار واگن شماره‌ی هفت کردن. با اینکه ما هیچ ایده‌ای از مقصد و طول سفر نداشتیم اما اکثر مون خوشحال بودیم که از اون سلول انفرادی خارج شده بودیم. از اونجایی که بیشتر این زندانیان برای مدت طولانی از تماس انسانی محروم بودن از اینکه توی اون واگن سرد فلزی حضور داشتن خیلی سپاسگزار بودن و بی‌وقفه هم صحبت می‌کردن.


بعضیاشون برای اولین بار بعد از دو سال بود که داشتن با کسی صحبت می‌کردن. اما من فکرم مشغول کلماتی بود که روی واگن قطار نوشته شده بود. روی واگن نوشته شده بود تجهیزات ویژه و این خیلی منو نگران می‌کرد اما منم مثل بقیه از اینکه با یه عده یه جا هستیم حس خوبی می‌کردم. برعکس سلول انفرادی اینجا روزمون زود شروع می‌شد. یکی آب و نون تقسیم می‌کرد و بعد از اون مخصوصا توی روزای اول، همه خودشونو معرفی می‌کردن و داستان‌های زندگیشون رو به اشتراک می‌ذاشتن. از کشاورز و کارگر کارخانه تا اساتید دانشگاه و اعضای عالی رتبه‌ی حزب. در طول روز شعر می‌خوندیم، آواز می‌خوندیم، درمورد بچه‌هامون صحبت می‌کردیم و حدس‌هامون در مورد اردوگاهی که قرار بود ما رو اونجا ببرن می‌گفتیم و البته در مورد جوزف استالین بحث می‌کردیم. بعضیا نسبت به این جابجایی خوش‌بین بودن.


می‌گفتن احتمالا داریم تبعید میشیم. بعد همسرمون می‌تونه بیاد پیشمون و بعد اجازه کار می‌گیریم و برمی‌گردیم سر همون شغل قبلیمون اما خیلیم بدبین بودن. همینطور همه در مورد این که کی تو این دستگیری و محاکمه‌های ساختگی مقصره هم بحث می‌کردن؛ استالین یا پلیس امنیت. حداقل یک سوم اعضای اون واگن اعتقاد راسخ داشت که استالین خبر نداره و پلیس امنیت و اطرافیانش دارن بی‌خبر از اون این کارا رو می‌کنن. یه روز انقدر بحث بالا گرفت که نزدیک بود دعوا بشه اما آخرشب بازم همه‌ی ما، زندانیایی بودیم که باید روی یک زیرانداز کثیف، روی فلز سرد واگن قطاری می‌خوابیدیم که معلوم نیست داشت کجا می‌رفت.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%D8%B4%D8%B4%D9%85---%D8%AC%D9%84%D9%88-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D9%87%D8%A7-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-id1493166-id442555656?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%D8%B4%D8%B4%D9%85%20-%20%D8%AC%D9%84%D9%88%20%D8%A7%DB%8C%D9%86%D9%87%D8%A7%20%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87%20%D9%86%DA%A9%D9%86%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF27-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-f5croreer5cx
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-28-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-rq0rwghslfak