اپیزود بیست و هشتم - جلوی اینها گریه نکن (قسمت سوم)

سلام. من مرسن هستم و این بیست و هشتمین اپیزود پادکست آنه. پاکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش، داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم. این سومین و آخرین قسمت داستان جلوی این‌ها گریه نکنه.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF26-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-kugv1e8rjg7z
https://virgool.io/@onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF27-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-f5croreer5cx

یکی از شنوندگانی که ادبیات روسی خونده، تو اینستاگرام یه تذکر درستی بهم داد که اسم کاراکتر اصلی این داستان یوگینیه، و وقتی تحبیب میشه تبدیل میشه به ژنیا و اینکه توی داستان من میگم جینیا احتمالا تلفظ انگلیسیشه و همینطور اسم شهری که من بارها توی دو تا اپیزود قبلی آوردم ولادیواستوکه و من اشتباه تلفظ‌‌اش کردم و عذرخواهی می‌کنم. خب. بریم سراغ داستان. اینم بگم که یه موزیکی توی تیتراژ پایانی این اپیزود من قرار دادم که داستان جالبی داره و آخر این اپیزود تعریفش می‌کنم. من می‌تونستم جینیا باشم، تو میتونستی جینیا باشی.




توی سال‌هایی که اردوگاه بودم آدمای آشنای زیادی دیدم. دانشجوهام توی دانشگاه، همسایه‌ها، همکاران و خیلی‌های دیگه. اما عجیب‌ترین رویارویی‌ام با کسی بود که هیچوقت فکر نمی‌کردم اونجا ببینمش. یه شب، توی اتاق پرستارا دراز کشیده بودم و یکی از خانم‌هایی که اونجا بستری بود اومد من رو صدا کرد و گفت جینیا یه نفر توی بخش مردهاست که حالش خیلی بده و داره میمیره. اهل کازانه و گفت اگر یه همشهری اهل کازان میشناسم ببرمش پیشش. اگه می‌تونی بیا ببینش. من بلند شدم و دنبالش راه افتادم و رفتم توی اون اتاق. اون خانم جلوتر می‌رفت. کنار تخت یه نفر ایستاد و یه تیکه نون برداشت و گفت: «یکی از همشهری‌ها ات رو آوردم. من این نون رو طبق توافق مون می‌برم.» و نون و برداشت ورفت.


اتاق تاریک بود. اون مرد اهل کازان گفت که ممنونم که اومدی. چند قدم رفتم جلوتر تا چهره‌اش واسم مشخص‌تر بشه و چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. آروم گفتم: «بیلین؟» اون کسی که روی اون تخت، با لباس‌های پاره و در حال مرگ بود، رفیق بیلین بود. کسی که ازم بازجویی کرده بود و من رو فرستاده بود اینجا. با تعجب جواب داد: «آره. من بیلینم. من رو می‌شناسی؟» گفتم: «تو من رو نشناختی؟» چشماش رو باریک کرد و معلوم بود که من رو نشناخته. ادامه دادم که: «معلومه که نشناختی. حتما این بلا رو سر هزار نفر دیگه هم آوردی. نه؟» بعد انگار که یه چیزایی یادش اومده باشه پرسید: «من ازت بازجویی کردم؟» من با لبخند گفتم:« تو هم سرنوشت مثل ما شد. دیدی؟»


انگار که عصبانی‌اش کرده باشم گفت: «ولی من بی‌گناه‌ام.» من خنده‌ام گرفته بود. گفتم: «بی‌گناه؟ بی‌گناهی؟ ببین! امیدوارم توی جهنم بپوسی. یادت باشه که هیچ وقت نتونستی من رو خرد کنی.» و روم رو کردم سمت در و اومدم بیرون. وقتی می‌شد آدم‌هایی مثل بیلین رو اونجا دید، یعنی دیگه مشخص بود که قضیه به بخشهای دیوانه وارش رسیده. سال‌ها همینطور می‌گذشت تا سال هزار و نهصد و چهل و هفت رسید. اون سال، دهمین سالگرد هزار و نهصد و سی و هفت بود و برای هزاران نفر سال خاتمه‌ی محکومیت‌های ده ساله‌ای که دادگاه نظامی، دادگستری، هیات ویژه، یا یکی از اون دادگاه‌های رنگارنگ براشون بریده بود بود. برای منم دهمین سال محکومیت بود. منم یکی از اون روزا، نامه‌ی آزادیم رو گرفتم.


صبح خیلی سرد پونزده فوریه‌ی هزار و نهصد و چهل و هفت. رفتم از بخش اداری نامه رو گرفتم و، هنوز نزدیک بیمارستان الگن که محل خدمت توی دو ماه آخر زندانم بود نرسیده بودم، که همه‌ی زندانیایی که توی بیمارستان کار می‌کردند دورم رو گرفتن. می‌تونستم ببینم همشون احساساتی شدن و کاملا مشخص بود که چقدر دارن محبت آمیز نگاه می‌کنن. و این یه دلیل بزرگ داشت. اینکه تجسم این اندیشه بودم که بالاخره می‌شه از اینجا بیرون رفت. همشون میخواستن یه کاری واسم انجام بدن. خاله مارفوشا، کارگر شصت ساله‌ی بخش، دستش رو برد زیر روپوش‌اش و یه قوطی حلبی کج و کوله‌ی پر از حریره رو درآورد. گذاشتش توی دستام و اصرار کرد که همونجا جلوی اون همه‌اش رو بخورم. تکنسین آزمایشگاه، که نمی‌دونستم چطور اونجا همیشه لباسای خوب دست و پا می‌کنه و خوش‌تیپه، نیم‌تنه‌ام رو برانداز کرد و گفت: «ظاهرت اصلا مناسب زندگی بیرون نیست. بعد گفت باید لباس و جوراب من و بگیری و پالتو هم بعدا واست جور می‌کنم.»


اما من تمام مدت فکرم این بود که برم پیش آنتون. دکتر آنتونی که دل به هم بسته بودیم و یه مدت قبل، انتقالش داده بودن به شهر کناری. قرارمون این بود که بعد از اینکه مرخص شدم و از اردوگاه اومدم بیرون، بلافاصله بر بیمارستان آزاد و اونجا منتظر تلفنش بشم. بعدش از اونجا آنتون میومد دنبالم. اما اول باید مطمئن می‌شدم که آزاد میشم چون قبلا پیش اومده بود که لحظه‌ی آخر، حکم آزادی یه نفر رو لغو کرده بودن. همون موقع، پزشک ارشد بیمارستان آزاد اومد توی اتاق نگهبانی و گفت: «از لحاظ هوا شانس نیاوردین انگار. دکتر آنتون والتر همین الان به خونه‌ی من تلفن کرد. ازم خواست براتون یه پیغام بیارم. بوران شدید تو راهه و باد از جنوب میوزه. پیش‌بینی شده که هوای سه روز آینده وحشتناکه. هیچ اسبی نمی‌تونه این راه رو طی کنه. پیاده رفتن هم خیلی خطرناکه. من و همسرم می‌خوایم پیشنهاد کنیم که شما سه روز آینده رو پیش ما بمونید. من و دکتر والتر سر این موضوع به توافق رسیدیم. همین که هوا خوب شد خودش میاد دنبالتون.»


من وا رفتم. هنوز دو ساعت از زندگی آزادم نگذشته بود که این ضربه به من وارد شد و کی این ضربه رو بهم وارد کرده بود؟ کسی که از همه واسه‌ام عزیزتر و به من نزدیکتر بود. چطور تونسته بود این حرفا رو بزنه؟ به من بگه که سه روز اونجا بمونم؟ سه دقیقه هم زیاد بود. دکتر ارشد یه بار دیگه هم سعی کرد که من رو سر عقل بیاره. هی تکرار می‌کرد: «فقط سه روزه. اینکه در مقابل ده سال چیزی نیست. میای یه منزل آزاد اقامت می‌کنی.»


البته اصلا احمقانه‌ام بود که بعد از اینکه این همه بلا سر من اومده بود، ماجرا به اینجا ختم بشه که توی جاده‌ی تایگا یخ بزنم و بمیرم. بوران‌های شدید کولیما شوخی‌بردار نبود و حداقل من که باید این و بهتر از همه می‌دونستم. من می‌دونستم. چطور می‌شد که ندونم؟ چه داستان‌هایی که درباره افراد تنها یا یک گروه کامل تحت الحفظ شنیده بودم، که توی بوران یخ زده بودن و مرده بودن. اما خب، این بار فقط بیست و دو کیلومتر بیشتر نبود که! برای من. گرگ پیر تایگا. بیست و دو کیلومتر چی بود؟ اونم روی جاده‌ی صاف و سرراست. نیم تنه‌ام رو انداختم روی دوشم و اومدم توی حیاط بیمارستان. با خودم می‌گفتم بفرما! همش اراجیفه. یه روز خوب و معمولی. اینم دماسنج. فقط سی و پنج درجه‌ی سانتیگراد زیر صفر. یه روز واقعا مطبوع!


بعد تصمیمم رو سریع گرفتم و جوری که کسی نفهمه، سریع زدم بیرون. و راه افتادم توی بزرگراه. توی بزرگراه می‌رفتم و ساختمان‌های الگن رو پشت سر می‌ذاشتم. با هر قدم از برج‌های نگهبانی اردوگاه بیشتر فاصله می‌گرفتم. برف زیر پاهام قرچ قرچ صدا می‌کرد. آدم میتونست این صدا رو زیر پاش بشنوه که انگار دارن میگن "دیگه، هرگز. دیگه، هرگز." عزمم رو جزم کرده بودم که فراموش کنم اصلا جایی به نام الگن وجود خارجی داشته. پیاده‌روی خونسردی‌ام رو بهم برگردوند. فکر اینکه دیگه یه انسان آزادم. می‌تونم هر جا بخوام برم، و از هیچ‌کس دستور نگیرم، واسم خیلی لذت‌بخش بود. با خودم فکر می‌کردم اگه بتونم با همین سرعت ادامه بدم، باید قبل از اینکه هوا روشن بشه می‌رسیدم تاسکان و از فکر اینکه اون هیولای سنگدل، آنتون، از دیدن من چقدر حیرت می‌کنه، حسابی حس غرور می‌کردم.


تو فکرم وقتی بهش می‌رسیدم می‌گفتم که: «اینم از اون پیش بینی‌های وضع هوای تو! دیدی رسیدم؟» و بعد بدون اینکه منتظر بشم جواب بده، می‌رفتم به محل کاری که قبلا پیدا کرده بودم. اون هم مجبور می‌شد بدوه دنبالم، و به روسی و آلمانی بگه من رو ببخش. و چند ساعت با همین فکرها خودم رو سرگرم می‌کردم و نمی‌دونستم که چند کیلومتر اومدم و چند کیلومتر دیگه مونده. کاش حداقل این چمدون همراهم نبود. خیلی وقت بود که حرکت کرده بودم و مدام می‌گفتم کاش حداقل می‌دونستم چقدر راه مونده. با خودم می‌گفتم حتما تا اون موقع نصف راه رو اومدم.


چمدون رو گذاشتم روی زمین. انگشتام که داشت یخ می‌زد رو به هم مالوندم و بعد، نگاهم رو دوختم به جاده. اون لحظه‌ی اول، فکر کردم توی اون صحرای پوشیده از برف دارم سراب می‌بینم. سایه‌ی یه نفر داشت از یه جای دور سمت من میومد و من درست نمی‌دیدمش. احساسات یه مسافر توی بزرگراه کولیما، وقتی می‌بینه یه نفر داره میاد سمتش خیلی پیچیده‌ست. اولینش احساس غریزی شادیه. اینکه دیگه آدم تو این طبیعت بی‌رحم تنها نیست. یه حس دلگرمی میکنی ولی فقط برای یه لحظه‌اس. بعدش اون شادی، جاش رو میده به وحشت. اینکه نکنه اون سیاهی که داره نزدیک می‌شه، یک محکوم فراریه که میاد، می‌کشتت، و همه چیزت رو برمیداره. شاید یه سرباز یا نگهبان مسلحه، که به خاطر این که توی اون سرزمین دورافتاده کار می‌کنه تبدیل به یک متجاوز جنسی شده. یا اینکه گزینه‌ی آخر، یه دله‌دزده. آدمی که داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه، و نون و لباس گرمت رو می‌گیره و ولت می‌کنه.


بدتر از همه این بود که راه فراری هم نبود. خارج شدن از بزرگراه مساوی بود با غرق شدن توی اقیانوس برف و گم کردن راه. نمی‌شد هم برگردی؛ چون احتمالا بهت می‌رسید بالاخره و بدتر، برگشتن یعنی اینکه داری برمی‌گردی سمت الگن. پس مجبوری راهت رو ادامه بدی حتی اگر مرگ در انتظارت باشه. دیگه شک نداشتم که یه نفر داره میاد سمتم. کسی که داشت میومد سمتم، بعضی وقتا کج راه می‌رفت یهو می‌چرخید و پشتش رو می‌کرد به من و باد. و استراحت می‌کرد و دوباره راه می‌افتاد فقط وقتی چند متری رسید، حس کردم راه رفتنش آشناست.


نمیدونم چطور ممکن بود ولی اون سیاهی آنتون بود. یهو گفت: «می‌دونستم. واقعا می‌دونستم. معلومه وقتی یه دختر مثل دخترای آلمانی تربیت نشده باشه اینجوری میشه. کارای احمقانه می‌کنه.» و ناخودآگاه، من شروع کردم به اشک ریختن. اومد جلو و چمدون سنگینم رو از دستم گرفت، و اشک‌هام رو با دستکش قشنگ چرمی‌اش از صورتم پاک کرد. اشک‌ها همین که روی دستکش می‌ریختن یخ می‌زدن. بعد من مث یه آدم غرغرو، پشت سر هم تکرار می‌کردم که: «تو که عجله‌ای نداشتی. معلومه که نداشتی. من قرار بود توی اون خراب شده بمونم. تو می‌ترسیدی سرت رو از پنجره‌ی ساختمونمون بیاری بیرون، خدایی نکرده سردت بشه.» جواب داد که: «به نظرم این اولین دعوای زن و شوهری ماست. نه؟ چقدر هم کیف میده! انگار که یه خونواده‌ایم.» دوتامون خندیدیم و شروع کردیم به قدم‌زدن. بعد اون یه ترانه‌ی طنز آلمانی رو خوند، که یعنی من خیلی از زنم میترسم.


حالا دیگه راه رفتن خیلی ساده به نظر می‌رسید. شونه به شونه‌ی هم راه می‌رفتیم. میرفتیم به سمت آزادی، و الگن دور و دورتر میشد. حس سبکی می‌کردم. هنوز سحر نشده بود که بالاخره رسیدیم. رفتیم سمت آلونک چوبی، که آنتون برای من اجاره کرده بود. توی چارچوب در چند لحظه مکث کردیم چون یه لحظه تاریخی توی زندگی من بود. بعد از ده سال زندگی توی باراکا، بالاخره وارد اولین خونه‌ی آزاد شدم. خونه‌ی خودم.


حالا دیگه آزاد بودم. درسته؟ نه کاملا. باید هنوز پنج سال رو توی ماگادان می‌گذروندم و حق نداشتم به سرزمین روسیه آزاد برگردم. این هم قسمتی از محکومیتم بود. اما حداقل دیگه توی هولاک و مشغول کار اجباری نبودم. طولی نکشید که توی مهد کودک کار پیدا کردم و جا افتادم. بعد از ماه‌ها، با همه‌ی سختی‌ها، وقتی حس کردم که دارم کنترل زندگیم رو به دست می‌گیرم، فکرم فقط یه سمت می‌رفت. چیزی که تمام این سال‌ها من رو زنده نگه داشته بود. اینکه تنها بازمانده‌ی خونوادم، واسیا رو بیارم پیش خودم و ببینمش. همسرم که بعد از طلاق و دستگیری، توی اردوگاه کار اجباری فوت شده بود، و آلیوشا پسر بزرگم هم توی لنینگراد. فقط مونده بود واسیا، که حالا پونزده سالش شده بود.


توی همه‌ی این سال‌ها فقط با نامه ازش خبر داشتم. اونم توی نامه نوشته بود که دلش می‌خواد برای ادامه‌ی دبیرستان بیاد اونجا. سفر به ماگادان برای مردم غیر بومی نیاز به مجوز داشت. نه بار درخواست این مجوز رو برای واسیا داده بودم هر نه بار رد شده بود. این مجوز ر هم باید سرهنگ فرانکو صادر می‌کرد. بعد از ماه‌ها صبر کردن، بالاخره تونستم یه وقت دیدار با سرهنگ بگیرم. وقتی رفتم توی دفترش، نشسته بود پشت میز بزرگ و جلا داده‌اش، و به من تعارف نکرد که بشینم. همینطور که داشتم وضعیت شرح می‌دادم، اخم کرده بود و با ته خودنویس می‌زد روی میز. تا اینکه بهش گفتم: «پسر بزرگم که توی لنینگراد از گرسنگی مرد. طبق کدوم قانون من و پسر کوچیکم رو می‌خواید ازهم جدا کنید؟»


وقتی به قانون اشاره کردم یهو انگار آرامشش رو از دست داد. گردنش سرخ شد و اون سرخی همینطور کامل صورتش رو گرفت. با یه تحکمی گفت: «جواب‌های ردی که گرفتین طبق قانون بوده. انگار یادتون رفته پنج سال از حقوقتون محرومین.» جواب دادم: «بله. از حق رای دادن محرومم. از مادر بودن که محرومم نکردن.» بعد با عصبانیت گفت: «من اصلا دلم نمی‌خواد با شما بحث کنم. وقتت هم تمومه.» و داد زد که: «بفرمایید بیرون.»


به صورت سرهنگ نگاه کردم و از دفترش اومدم بیرون. فقط اون نبود که اینجوری عصبانی شده بود. من هم به اون درجه از هیجان درونی رسیده بودم که ممکن بود هر کاری بکنم. این شده بود دهمین جواب ردی که گرفته بودم. دوستام می‌گفتن اگر دهمین جواب رد رو گرفتی، فقط یک نفر می‌تونه کمک کنه. رفیق گریداسوآ یه خانوم بسیار سختگیر که بهش می‌گفتن ملکه؛ و رئیس بخش اداری اردوگاه‌ها بود. یه جورایی قادر مطلق اون منطقه بود و همه حرفش رو می‌خوندن. قصه‌های زیادی هم در موردش بود. این که اگه ازت خوشش ییاد کمکت می‌کنه، اگه بدش بیاد باید وصیت‌نامه‌ات رو بنویسی.


از دفتر سرهنگ فرانکو که اومدم بیرون، با سرعت عرض میدون رو از بین کامیون‌ها رد شدم و سریع رفتم توی ساختمون روبرو. بخش اداری اردوگاه‌ها. به طور رسمی من یه فرد آزاد بودم و اونا اصلا مسئولیتی در قبال من نداشتن. یه صف طولانی مارپیچ جلوی دفتر ملکه بود. من بدون توجه به اونها همه رو رد کردم و از سد منشی‌اش که نمی‌خواست بذاره من برم تو هم گذشتم و خودم رو از در انداختم توی اتاق. و شروع کردم به حرف زدن. این که چطور انگار بهترین کلمات و درست‌ترین عبارت‌ها رو انتخاب کردم رو نمیدونم. ترکیبی از اشک‌های یه مادر، گفتن اینکه هیچ‌کس بچه‌ی یه نفر دیگه رو نمیخواد، اینکه باید بالای سر بچم باشم تا از راه بدر نشه و این حرفا. می‌دیدم که صورتش همینطور داره متاثرتر میشه. حرفام که تموم شد، خیلی آروم گفت: «آروم باش عزیزم. پسرکت میاد پیشت.»


بعد خودنویسش رو برداشت، و یه نامه خطاب به سرهنگ فرانکو نوشت و با لبخند راهنمایی‌ام کرد. همون لحظه نامه رو بردم پیش سرهنگ. سرهنگ که من رو دید گفت: «باز که دوباره اومدی. این تیکه کاغذ چیه؟ ببین وقتم رو تلف نکن.» بعد کاغذ رو باز کرد و همینطوری که نگاهش به کاغذ بود گفت: «بفرمایید بشینید. پسرتون رو می‌خواین از کازان بیارید؟ من کازان رو می‌شناسم. عجب شهریه! به به! اتفاقا اینجا دبیرستان خوبی داره. پسرت می‌تونه درس‌هاش رو جبران کنه. همین الان نامش رو می‌نویسم.» و اینطوری بود که مجوز ورود واسیا به ماگادان صادرشد.


یکی از مردم آزاد اینجا، یعنی مردم بومی که از دوستان ما و از یه خونواده‌ی نظامی بودن و می‌خواستن برای سفر برن کازان، قرار شد که واسیا رو هم همراهشون بیارن. کار من این شده بود که هر روز با خونه‌ی اون دوست تماس می‌گرفتم تا بدونم که از سفر برگشتن یا نه. برگشتشون هیچ تاریخ دقیقی نداشت. یه روز بالاخره تلفن زدم و از اون سمت خط، سر و صدای یه مهمونی میومد. معلوم بود که از سفر برگشتن و بهم گفتن که پسرت الان چند ساعته که اینجاست و رفته روی مبل نشسته و منتظر توعه و با کسی حرف نمیزنه.


من با شنیدن این خبر، پشت تلفن یهو بی‌حال شدم و نشستم روی زمین. یکم بهم دارو دادن تا تونستم سر پا وایسم و بعد راه افتادم سمت خونه‌ی نینا. جولیا دوستم هم همراهم اومد. رسیدیم دم ‌در. خونه‌ی این دوستم نینا، که از مردم آزاد بود، از بزرگترین و مجلل‌ترین خونه‌های شهر بود. صحنه‌ای که توی منزلشون به چشممون خورد، ما رو یاد سکانس‌های فیلمهای قدیمی انداخت که می‌خواستن افسرهای گارد رو با یونیفرم‌های زیبا در حال عیش و نوش توی مهمونی نشون بدن. توی تالار ورودی یکم صبر کردیم تا نینا پیداش بشه. از لای در نیمه باز می‌تونستیم درخشش سردوشی‌ها و که با صدای بهم خوردن لیوان قهقهه‌ی خنده و داد و فریادهای مستانه همراه شده. نینا رسید و گفت: «اوه شمایین! انقدر منتظرتون بوده که رفته یه گوشه نشسته با هیشکی حرف نمیزنه.»


بعد با مهربونی ما رو دعوت کرد داخل. انگار که واسش مثل دیدن یه فیلم سینمایی باشه گفت: «خوبه. دونفرین. ببینیم می‌تونه بفهمه کدومتون مادرشید یا نه.» خیلی مشتاق بود که این منظره جالب و تکان دهنده رو کش بده. انگار که واسش یه صحنه‌ی بازشناسی باشه. دخترش که همسر بازرس بود رو صدا زد که: «نگاه کن تامارا. درست مثل فیلم‌ها میشه.» و بعد روش رو کرد سمت مبل: «ببین. واسیا کوچولو! می‌بینی؟ دو تا خانم. یکی از اینا مادرته. باید انتخاب کنی. کدومشونه؟»


و من تازه اون لحظه بود که چشمم به کسی افتاد که فهمیدم واقعا نیازی به اون همه تلاش برای پیدا کردنش نبود. یه نوجوون لاغر، با یه کت رنگ و رو رفته. تا ما رو دید، از جاش بلند شد. قد بلند و شونه‌هاش هم پهن بود. اصلا شبیه اون پسر بچه‌ی تخس چهارساله با موهای روشن که دوازده سال پیش توی خونه‌ی بزرگمون توی کازان تاتی تاتی می‌کرد نداشت. موهاش بلوطی بود و چشماش خاکستری. بیشتر شبیه آلیوشا و پسر بزرگم بود تا بچگی خودش. انگار همه‌ی این فکرها و مشاهدات رو داشت کسی انجام می‌داد که من نبودم. خودم لال شده بودم و نمی‌تونستم فکرهام رو به زبون بیارم. بیشتر سعی این بود که غش نکنم.


واسیا اومد جلوو حتی یه لحظه هم بین انتخاب من یا جولیا شک نکرد. می‌دونست من مادرشم. دستش رو گذاشت روی شونه‌ام. بعد بالاخره بعد از مدت‌ها کلمه‌ای رو شنیدم که همیشه می‌ترسیدم هیچ وقت دوباره نشنوم. انگار زمان دوازده سال به عقب برگشته بود. قبل از دادگاه‌ها و زندان و گروه‌های مجازات و مرگ بچه‌ی اولم و، همه‌ی اون شب‌های کولاک. واسیا گفت: «مامان.» مینا بلند داد زد که: «شناختت. خون آدما رو طرف همدیگه می‌کشونه.»


همه‌ی اون آدم‌های شاد و شنگول و مست، با لباس‌های قشنگ و برق انداخته و جام‌های پر، دور تا دور ما ایستاده بودن. با واسیا چشم تو چشم بودم و حس کردم که چقدر شبیه ده سالگی آلیوشاست. و دو تا پسرم انگار توی یه لحظه، اونجا جلوی من ایستاده بودن. زیر لب بدون اراده زمزمه کردم: «آلیوشا. عزیزم.» بعد از چند لحظه‌، یه صدای بم رو شنیدم که گفت: «نه. مامان من آلیوشا نیستم. واسیام.» سرش رو آورد نزدیک گوشم و ادامه داد: «جلوی این‌ها گریه نکن.»


همونجا جلوی خودم رو گرفتم. بعد جوری نگاهش کردم که کسایی که به همدیگه نزدیک‌ان، همه چیز همدیگر رو می‌دونن، اعضای یه خونواده‌ان به همدیگه نگاه می‌کنن. و اون معنی نگاهم رو درک‌کرد. این قاطع‌ترین لحظه‌ی زندگی من بود. اون جمله، حلقه‌ی دوازده سال جدایی رو دوباره پیوند داد. واسیا بدون اینکه یه کلمه بهش گفته باشم یا چیزی واسش تعریف کرده باشم، خوب می‌دونست که ما کی هستیم و اونا کی هستن. و دلش نمی‌خواست که من با گریه کردن خودم رو جلوشون خار کنم. نگاهم بهش می‌گفت: «نترس عزیزم. گریه نمی‌کنم.» و بعد، با یه صدای خیلی خونسرد جدی گفتم: «پسرم از نینا تشکر کن تا بریم خونه.»


خیلی اصرار کردن که بمونیم ولی از خونه زدیم بیرون. توی سکوت قدم می‌زدیم و انگار کلمه‌ای پیدا نمی‌شد که حسمون رو بیان کنیم. به جاش جولیا حسابی حرف زد و در مورد همه چیز توضیح داد. مخصوصا در مورد اتاق بزرگمون، که پونزده متر مربع کامل بود اما بالاخره توی خونه من و واسیا تنها شدیم و اولین مکالمه‌هامون شکل گرفت. اون شب پلک روی هم نذاشتیم. خیلی عجله داشتیم همه چیز رو در مورد همدیگه بدونیم و از هر چیز مشترکی که پیدا می‌کردیم ذوق زده می‌شدیم. قوانین وراثت خیلی عجیبن. هر بار که اون، به سبک خونواده‌ی پدریش دستش رو می‌کشید توی موهاش، من دلم می‌لرزید. این بچه نه پدرش رو درست دیده بود و نه مادرش رو. اما شبیه هردوی ما بود.


واسیا همون شعرهایی رو از حفظ می‌خوند که من توی اردوگاه برای اینکه زنده بمونم با خودم زمزمه می‌کردم. و این موضوع خیلی خوشحالم می‌کرد. اونم مثل من شعر و سدی در برابر غیر انسانی بودن جهان واقعی می‌دونست. و هر جا شعری رو نصفه می‌خوندم، اون ادامه‌اش می‌داد. اینطور انگار به هم نشون می‌دادیم که همدیگه رو می‌شناسیم و من هر لحظه می‌فهمیدم که اون چیزی بیشتر از منه .یه نسل متفاوت. نسلی که برعکس آدم‌هایی هستند که هر چیزی رو که توی اخبار می‌دیدند یا بهشون می‌گفتن باور می‌کردن. یا فکر می‌کردند که هیچ‌کس بی‌دلیل بازداشت نمیشه. یا فقط به فکر پیشرفت شغلیشون بودن. دنیا داشت تغییر می‌کرد و آدم‌های بیشتری داشتن می‌فهمیدند که نباید جلوی اون‌ها گریه کرد.


این بود قسمت آخر داستان جلوی این‌ها گریه نکن. پیشنهاد می‌کنم که حتما کتاب در دل گردباد رو بخونید. در ادامه‌ی داستان هم باید بگم که جینیا و واسیا بعدا به روسیه آزاد هم برمی‌گردن و اینکه واسیا بعدا یکی از نویسنده‌های معروف روسیه هم میشه. مرسی که این داستان رو شنیدین. لطفا ما رو توی شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید، توی تلگرام، توییتر و اینستاگرام با آیدی دیس ایز آن پادکست هستیم.


و اما داستان تیتراژ پایانی. موزیکی که قراره بشنوید از گروه درد آرمیه به اسم واتربویز. ترانه بر اساس یک داستان واقعی در مورد یک سرباز هفده ساله‌ست که توی جنگ جهانی دوم برای جنگ با آلمان ها فرستاده میشه اما بعد از فتح برلین، وقتی این سرباز و خیلی از سربازهای دیگه‌ای که به آلمان رسیده ‌بودن میخوان برگردن خونه، استالین از ترس اینکه اونها با سربازای آمریکایی و اروپایی برخورد داشتن و ممکنه ایده‌های غربی روشون تاثیر گذاشته باشه و بعد از برگشتن به خونه اونا رو اشاعه بدن تمام اون سربازها رو به گولاگ میفرسته. پیشنهاد می‌کنم بعد از شنیدن این قطعه موسیقی، ترانه‌اش رو هم بخونید. ممنونم از نکیسا برای ادیت، و بچه‌های ارسی برای انتخاب موسیقی. براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم و خدا نگهدار.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-بیست-و-هشتم---جلوی-اینها-گریه-نکن-قسمت-سوم-id1493166-id446018880?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%85%20-%20%D8%AC%D9%84%D9%88%DB%8C%20%D8%A7%DB%8C%D9%86%D9%87%D8%A7%20%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87%20%D9%86%DA%A9%D9%86%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%B3%D9%88%D9%85-CastBox_FM