داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سیزدهم – یک ماه تنهایی (قسمت اول)
نگرانی سرتاسر وجودم را گرفته بود؛ پنجاه سال پیش با اینکه میدونستم از اون فاصله قرار نیست چیزی رو ببینم از پنجرهی کوچیک فضاپیمای آپلو یازده بیرونو نگاه میکردم. یک روز بود که تنها مونده بودم و منتظر پیام نیل آرمسترانگ و باز الدرین بودم که بگن تونستن با موفقیت از سطح ماه بلند بشن. پیامی که من رو از یک نگرانی بزرگ رها کنه. این نگرانی که نکنه من تنها بازماندهی عملیات آپولو یازده باشم و نه تنها مجبور باشم تنها به زمین برگردم بلکه تا آخر عمر همه منو با دست نشون بدن که این همونه که اون دوتا فضانورد رو روی ماه رها کرد تا بمیرن.
سلام من مرسن هستم و این سیزدهمین اپیزود پادکست آنه.
پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم. چند سال پیش یه فیلمی دیدم که رییس دانشگاه داشت برای دانشجوها از لزوم اول بودن صحبت میکرد. پرسید که اولین کسی که به ماه رفت کی بود؟ همه گفتن نیل آرمسترانگ، بعد پرسید دومین نفر کی بود و کسی جوابش رو نمیدونست. رییس دانشگاه ادامه داد که پس همیشه توی زندگیتون اول باشین چون کسی دومین نفر رو به یاد نمیاره.
حالا من تصمیم گرفتم نه داستان اولین نفر و نه داستان دومین نفر که داستان سومین نفری که همراهشون بود رو تعریف کنم؛ مایکل کالینز یا اون طوری که بهش لقب دادند، فضانورد فراموش شده.
بریم سراغ داستان؛ من میتونستم مایکل کالینز باشم، تو میتونستی مایکل کالینز باشی.
سلام من مایکل کالینز هستم. میدونین خاک ما یه بوی خاصی میده، بویی که ما تا اون موقع بهش فکر نکرده بودیم. نیل میگفت مثل بوی خاکستر نمزدهست. گردی که روی لباسهای نیل و بازنشسته بود این بو رو آورده بود با خودش توی بخش فرماندهی فضاپیما که من توش بودم. با خودم فکر کردم که خدا بخیر کنه الان باید همهی بخش فرماندهی رو تمیز کنم.
مطمئنم سالها قبل وقتی که مادرم من رو حامله بوده و با پدرم دستای همدیگه رو میگرفتن و میرفتن توی رم زیبا قدم بزنن و نگاهشون به ماه میافتاده به این فکر نمیکردن که فرزندی که قرار به دنیا بیارن یه روزی جزو معدود کسانی خواهد بود که نه تنها ماه رو از نزدیک میبینه بلکه میدونه ماه چه بویی میده.
حقم داشتن، چون ما خودمون قبل از اومدنمون به ماه مطمئن نبودیم که قراره توی ماه چه اتفاقی بیوفته و با چه چیزهایی مواجه بشیم. حتی هیچ کس نمیدونست اصلا چطوری میشه رفت به ماه. هنوز خیلی چیزها جزیی از کتابهای علمی تخیلی ژول ورن بود. فقط سی سال از اولین پرواز برادران رایت گذشته بود که من توی رم به دنیا اومدم. پدرم ژنرال ارتش بود و این باعث میشد که مکان زندگیمون مرتب در حال تغییر باشه. اما اون چیزی که توی من تغییر نمیکرد علاقهم به هواپیماهای مدل بود.
از اون هواپیماهای کوچیکی که بعضیاشون آیرودینامیک بودن و باید تو دستت میگرفتی و میدیدی و پرتاب میکرد تا یه مسافتی برن. همهی دوستام جمع میشدن تا هواپیماهای مدل جدیدم رو امتحان کنم. چشمهایی که میبیننت و زبانهایی که مدحت رو میگن خیلی وسوسه برانگیز هستند. پرواز هواپیماهای مدل برام مثل جادو بود. اینکه چطور جسمی که از هوا سنگینتره اینطور روی هوا شناور میمونه. همین جادو منو عاشق هر چیز مکانیکی کرد که میتونست پرواز کنه. داستان شروع عشق هر کدوم از فضانوردها به پرواز متفاوته. مثلا برای من با دیدن هواپیماهای مدل شروع شد.
باز الدرین با دیدن فیلمهای سینمایی شیفتهی هواپیما شده بود؛ یا چارلز دوک. تعریف میکرد که وقتی بچه بوده زمان جنگ جهانی اول یه هواپیما دچار مشکل میشه و توی مزرعشون فرود میاد. پدرش کمک میکنه که مشکل رفع بشه و باکش رو پر کنه. خلبان هم وقتی میبینه چارلز خیلی کنجکاوه قبل از اینکه پرواز کنه بره اون رو سوار میکنه و یه دور دور مزرعه میچرخن و همین جرقهای میشه توی ذهنش تا یه روز فضانورد بشه.
من بعداز تمام کردن مدرسه وارد دانشگاه افسری شدم؛ بعد نیروی هوایی ارتش و بعد از اون هم در سال 1960 رفتم به اکسپریمنتال فللایت تست پایلت اسکول، که جاییه برای آزمایش آخرین دستاورد های صنایع هوایی. اونجا ساعتهای زیادی رو با هواپیماهای مختلف پرواز کردم. اون زمانی که از بزرگترین رقابتهای جنگ سرد یعنی رفتن به فضا در جریان بود. آمریکا داشت روی موشکهای اطلس کار میکرد که قرار بود که یه کپسول بذارن روش و یه انسان توی اون کپسول قرار بگیره و باهاش برن به فضا.
که البته با توجه به اینکه مرتب در پرتابهای آزمایشی منفجر میشدن خیلی شغل کوتاه مدت و یه مرگ سریع به نظر میرسید. اما توی سال 1961 شوروی تونست یورگو گارین رو به عنوان اولین انسان بفرسته به فضا. کمتر از یک ماه بعد هم آلن شپرد، اولین آمریکایی شد که به فضا رفت. کل زمانی که شپرد به فضا رفت و برگشت پونزده دقیقه بود. اما جان اف کندی رییس جمهور وقت برگ جدیدی برای رو کردن داشت.
بیست روز بعد رفت به کنگره برای سخنرانی؛ اون موقع من جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم غذا میخوردم که سخنرانی جان اف کندی شروع شد و عجیبترین کلماتی که میتونستم تصور کنم به زبان آورد. گفت ما باید به فضا برویم، زیرا انسانهای آزاد همیشه باید در فعالیتهای بشر سهیم باشند. اگر خوب نگاه کنیم این فقط رفتن یک انسان به ماه نیست، در اصل همهی ملت در سفر به ما همراه او خواهند بود پس وظیفهی همهی ماست که او را به ماه برسانیم. این ملت باید تمام سعی خود را بکند تا قبل از اینکه دهه تمام شود انسانی را به ماه ببرد و سالم بازگرداند.
زمانی که جان اف کندی سخنرانی کرد نه تکنولوژیش وجود داشت، نه مشکلاتش مشخص بود و نه حتی یه چک لیست وجود داشت که مشخص بشه چه مسایلی باید حل بشن، حتی پزشکان مطمئن نبودن که بدن انسان بتونه هشت روز بیوزنی رو تحمل کنه یا توی این هشت روز بتونه غذا رو هضم بکنه. منم همینطور که غذا میخوردم زل زده بود به تلویزیون، حس عجیبی داشتم مثل حسی که به خودت اجازه میدی یه رویا رو مال خودت کنی و اون لحظه رویای من این بود که به ماه برم. حتی اگر توی اون لحظه این آرزو غیرممکن به نظر میرسید. برای سیاستمدارا مسئله این بود که میخواستن روسیه رو شکست بدن. اما برای ما که با علم و فنون هوانوردی سروکار داشتیم قضیه فرق میکرد.
تعریف این ماموریت توی سادگی شاهکار بود؛ کجا؟ ماه، کی؟ قبل از پایان دهه، ما چی فکر میکردیم؟ غیرممکنه. اولین فراخوان جذب فضانوردان که اومد منم فرم پر کردم و فرستادم اما رد شدم. یه مدت بعد دومین فراخوان اومد من باز شرکت کردم و بازم رد شدم. من یه خلبان سطح اول حرفهای بودم ولی اونا بیشتر از اینها میخواستن. تصمیم گرفتم چند تا دورهی آموزشی لازم رو بگذرونم. حالا دیگه دو سال از سخنرانی کندی گذشته بود که سومین و آخرین فراخوان هم اومد و من با دودلی دوباره برای ناسا درخواست فرستادم.
یه مدت بعد یعنی تابستان سال 1963 بود که یه روز فرمانده به من گفت برم به دفترش و بهم خبر داد که بالاخره دارن به آرزوم نزدیک میشم و به عنوان یکی از چهارده فضانورد ناسا برای پروژه رفتن به ماه انتخاب شدم و باید خودم را به دفتر مرکزی ناسا معرفی کنم.
حالا جمع فضانوردهای انتخابی کامل شده بود و چیزی نگذشت که عکس ما چهارده نفر روی جلد همهی نشریات چاپ شد. یک روز یک خلبان معمولی بودیم و فرداش شده بودیم قهرمان، بدون اینکه کاری کنیم و حتی فضاپیمای درستی وجود داشته باشه. مدت زیادی روی مهندسی فضاپیماها کار کردیم تا مشکلات یکی یکی حل بشن اما وقتی تمریناتون شروع شد به درک بهتری از مشکلها و اتفاقهایی رسیدیم که ممکن بود باعث بشن عملیات ناموفق بشه. اول توی صحرا و جنگل آموزش بقا دیدیم.
یه روز توی جنگل مجبور شدم از گرسنگی وانا بخورم. اگه براتون سوال که چه مزهای میداد باید بگم مرغ میده. البته امیدوارم مجبور نشیم بخورین. روزهای سختی بود؛ این آموزشها و تمرینها برای این بود که اگر موقع فرود مشکلی به وجود اومد و مثلا به جای نقطهی مشخص شده جای دیگهای فرود اومدیم بتونیم خودمون رو چند روزی زنده نگه داریم تا امداد برسه. بعد از اون پروژهی جمینی برای آزمایشات بیشتر و انتقالات بین مداری شروع شد که منم در یکی از این پرتابها حضور داشتم و حتی راهپیمایی فضایی رو هم تمرین کردم.
بعد از پروژه جمینی نوبت به بخش اصلی پروژهی آپولو رسید. که قرار بود اولین انسان رو به ماه برسونه. بیست و یک فوریه 1967 همه خوشحال و هیجان زده از این که بالاخره بخش اصلی شروع شده. همه چیز برنامهریزی شده بود و دقیق بود تا خطر رو به حداقل برسونه. ولی از اولم میدونستیم که این کار مثل پا گذاشتن توی اتاق تاریکه. اون روز برای بازدید از فضاپیما رفته بودم که متوجه شدم سیمکشی توی کابین آپولو یک اصلا خوب نیست. گاس کریسون یکی از دوستای نزدیکم بود که با آپولو یک قرار بود به فضا بره.
به گاس گفتم سیمکشیها رو دیدی؟ چرا انقد سرهمبندین؟ چرا یه چیزی نمیگی؟ چرا اعتراضی نمیکنی؟ گاس جواب داد که اگر چیزی بگم یا شکایتی بکنم اخراجم میکنن. باورم نمیشد که این رو گفت. ازشون جدا شدم و رفتم توی سالن مدیریت. اون روز قرار بود به عنوان تمرینهای اولیه چند ساعتو توی کپسول آپولو بگذرونن تا هم توی محیط قرار گرفته باشن و هم چند تا آزمایش انجام بدن. حتی قرار نبود پرواز کنند، روی زمین بودند.
چند ساعت بعد تلفن قرمز توی اتاق زنگ خورد و یکی پشت خط گفت یه انفجار توی کپسول اتفاق افتاده و به خاطر شدت حرارت و فشار داخل کپسول در گیرکرده و هر سه فضانورد اون تو گیر کردن سوختن. بهت زده رفتیم پایین، امیدی به زنده موندن شون نبود. گروه نجات سعی میکردن آتیش رو خاموش کنن. با اینکه به خیلی چیزها فکر کرده بودیم اما کسی به این فکر نکرده بود که اگه کنار اکسیژن خالص توی کپسول یک جرقه اتفاق بیوفته چی میشه. فارغ از اون انفجار به خاطر اکسیژن خالص و جرقه برای ما سوال اصلی این بود که این سه فضانورد در جا مردند، مردنشون پنج ثانیه طول کشیده، یا پنج دقیقه.
ترسناک بود؛ ترسناکتر این بود که من انتخاب شدم که به همسر گاس خبر بدم. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. تمام راه تو این ماشین داشتم به این فکر میکردم که من میخواستم به ماه برم نه اینکه به همسر یه فضانورد بگم متاسفم، شوهر فضانورد تون اینجا روی زمین کشته شده.
همون شب تمام خبرگزاریها پر شد از این خبر که سه فضانورد آپولو یک در برنامهی شبیهسازی توی فضاپیماشون گیر کردن و سوختن و این جرقهای شد برای آتیش انتقادها به برنامههای فضایی آپولو. چند روز بعد کت شلوارای مشکی مون رو پوشیدیم، توی ماشینهامون نشستیم و رفتیم تا اجساد دوستامون رو در آرینگتون به خاک بسپاریم و همه شک داشتیم که این فقط خاکسپاری سه تا از دوستامونه یا خاکسپاری پروژه آپولو و رویای رفتن به ماهو اما با همهی انتقادها پروژه ادامه پیدا کردو یه روز از دکه یه روزنامه خریدم و داشتم ورق میزدم و به سمت خونه میرفتم. اون سالها سوالای خیلی جالبی بود. روزنامهها پر بود از تیترهای درشت دربارهی وقایع مختلف.
ما درگیر پروژه آپولو بودیم ولی کشور به سرعت در حال تغییر بود. جنبش نژادی، جنبش حقوق شهروندی، جنبش زنان و البته جنگ ویتنام. داشتم روزنامه میخوندم که یکی زد روی شونم. روم رو که برگردوندم دیدم یکی از دوستای دوران افسریمه. خیلی از دوستان خلبانم درگیر جنگ ویتنام بودند و هرروز کشته میشدن با ناراحتی به دوستم گفتم نمیدونم باید کنار دوستام باشم یا اینجا درگیر کارهای مهندسی و رفتن به فضا. چشماش گرد شد، گفت کالینز این جنگ تموم میشه مثل همهی جنگها.
خیلیا از ما به خاطر این جنگ خوششون نمیاد. اما کاری که تو میکنی میری تو کتاب تاریخ. همهی ما وقتی عکست تو روزنامه میبینیم بهت افتخار میکنیم. بعد از جدا شدن از دوستم اطرافم نگاه کردم همه چیز در حال تغییر بود. مخصوصا تفکر آدمهای اطرافمون، انگار که همه چیز رو ممکن میدیدن. مردم به ما به عنوان فرا انسانهایی نگاه میکردن که قراره تو یه رمان علمی تخیلی زندگی کنن. انگار که ما داشتیم یک پوستهای که قرنها تکون نخورده بود کنار میزدیم و این آغازی بود به بینهایت. مردم از خودشون میپرسیدن حالا که داریم میریم به ماه هنوزم کلمات زبانمون همون معنی رو میدن؟ مثلا سلام معنی میده یا به یک زبان جدید نیاز داریم و باید همه چیز رو از نو بچینیم و من با خودم میگفتم یعنی میشه این برنامههای فضایی اتحاد رو توی دنیا بیشتر کنه؟
جنگ سرد تموم بشه یا مثلا تا سال 2000 شهر فضایی بینالمللی روی ماه داشته باشیم، ماشین پرنده داشته باشیم، رباتهای انسان نما داشته باشیم تا همهی کارای ما رو انجام بدن، اصلا بعید نیست. جولای 1969 بود. داشتیم به روزهایی میرسیدیم که همه منتظرش بودیم. آپولو یازده آماده بود تا اولین انسان روی ماه برسونه. چند ماه تا پایان دهه مونده بود و ناسا برای سه فرصت برنامهریزی کرده بود. اگر آپولو یازده موفق نمیشد با آپولو دوازده سعی میکرد و اگر اونم موفق نمیشد آپولوسیزده. من برای هدایت بخش فرماندهی آپولو یازده انتخاب شده بودم و شیش ماه بود که با نیل آرمسترانگ و باز آلدرین تمرین میکردم.
باز خلبان ماهنشین و نیل هم فرمانده عملیات بود؛ خیلی خوب میدونستم که صندلی من بهترین صندلی از سه صندلی آپولو یازده نیست. چون قرار نبود پا روی ماه بذارم اما خیلی راضی و خوشحال بودم. من باید میرسوندمشون رو ماه و از بالا مواظبشون میبودم. روز موعود فرا رسیده بود، حالا دیگه فضاپیما سر جاش قرار گرفته بود. شب پرتاب از محلی که بودیم میتونستم نور پروژکتورهای که فضاپیما رو روشن نگه داشته بودن رو ببینم. از دور دستم میشد ماه و فضاپیما رو توی قاب دید. یه دلهرهی شیرینی تو وجودم بود.
صبح تقریبا ساعت شیش با باز و نیل و کلی آدم دیگه توی سالن جمع شده بودیم تا لباسهای فضانوردی مون رو تن کنیم. آخرین چکهای امنیتی داشت انجام میشد. باز آلدرین چهرهای مصمم و تا حدودی زمخت داشت. از اونایی که اخم میکنن تا نتونی بفهمی آشفته هستند. اما خیلی مشخص بود که نگرانه؛ اما چهرهی نیل در کمال آرامش بود، انگار که داشتیم میرفتیم پیکنیک. فکر میکنم نیل بهترین انتخاب برای فرماندهی این عملیات بود. جمع شدیم و چند تا عکس گرفتیم، صدای چلیکچلیک دوربینا که میومد امیدوار بودم که این عکسا آخرین عکسای ما سه نفر نباشه.
عملیات فضایی مثل یه زنجیره که تک تک حلقههاش مهمهن. ممکنه هر کدوم از حلقهها جدا بشه و ما به خونه بر نگردیم. خلاصه از راهرو رد شدیم تا به سمت شاتل بریم از در سالن که بیرون اومدیم با اینکه هنوز خورشید طلوع نکرده بود کلی توریست از همه جای کشور بیرون وایساده بودن و برامون دست میزدند. چند هزار نفری میشدند، سوار یه ون شدیم که با آهستهترین سرعت ممکن حرکت میکرد. ون ایستاد و در که باز کردن چشمم به اون موشک غولپیکر افتاد. من همیشه عادت داشتم ببینم افراد زیادی دارن روش کار میکنن و مثل مورچه دارن ازش بالا پایین میرن. ولی اون لحظه هیچکی نبود. و به خودم گفتم هیشکی نیست نکنه اونایی چیزی میدونن که من نمیدونم واسه همین دور وایسادن.
سوار آسانسور شدیم و همینطور که بالا میرفتیم به رازی فکر کردم که برای مدتها پنهان کرده بودم. که به خاطر فشار تمرینها و گذروندن ساعتهای طولانی در محیط بسته کلاستروفوبیا یا تنگناهراسی گرفته بودم. یعنی وقتی توی محیط بسته قرار میگرفتم حالم بد میشد. فکر کن قرار بود هشت روز رو با دو نفر دیگه تو یه جای تنگ تا ماه میرفتم و برمیگشتم. اگه کسی اینو میفهمید درجا من رو از برنامه میگذاشتن کنار. با این وجود دیدن موجای آب خلیج، مردمی که جمع شده بودن و اون طلوع آفتاب انقدر زیبا بود که بهم آرامش میداد.
رفتیم و سراهامون قرار گرفتیم؛ اگر حتی هشت سال منتظر این لحظه باشی فقط وقتی شمارش معکوس میاد زیر یه دیقه تازه باورت میشه که داره اتفاق میوفته. حالم خوب بود مرتب نفس میکشیدم روبهبالا خوابیده بودم و قلبم تند تند میزد. بالاخره وقتش رسیده بود. تمام ذهنم رو جمع کردم. به خودم گفتم یه مرحله یه مرحله میرم جلو؛ فعلا فقط پرتاب. اگر انتخاب با من بود یه خانم با صدای زیبا رو میذاشتم که شمارش معکوس رو انجام بده و بگه قوی باشین بریم به سمت ماه. ولی خب یه صدای بم را انتخاب کرده بودند. با اینکه زیاد پرواز کرده بودم ولی این پرواز فرق میکرد، نه به خاطر اینکه به مقصد فضا بود برای اینکه میدونستی کلی آدم نگاه و توجهشون به توعه.
این تصمیمگیری درست و اجرا رو خیلی سخت میکنه. همونطور که سه میلیارد نفر از موفقیت باخبر میشن، اگر اشتباهی هم میکردی سه میلیارد نفر از اشتباهات خبردار میشدن. پنج چهار سه دو یک و نفسم را حبس کردم. لحظه ای که داری بالا میری لحظهی خیلی احساسیه. ذهنت از همه چیز خالی میشه، همهی موشک به شدت میلرزه و این لرزشو توی تمام بدنت احساس میکنی. شاید مثل یه مداد میمونه که نیروی محرکش از پایین میاد. همش با خودت فکر میکنی که نکنه به یه سمتی کج بشه. وقتی توی گوشم گفتن که دیگه روی زمین نیستیم و از پایه نگهدارنده رد شدیم خیالم راحت شد حداقل قرار نیست با اون برخورد کنیم.
با سرعت زیاد به سمت بالا میرفتیم، لرزش و صدای موتورا وحشتناک بود. بعد از چند لحظه اولین انفجار صورت گرفت و باز سرعت بیشتر شد. از فشاری که به بدنم میومد توی صندلی فرو رفته بودم و همینطور سرعت بیشتر میشد. مثل یه برگ که توی طوفان گیر کرده فقط باید صبر کنی تا ببینی قراره چه اتفاقی برات بیوفته. برای این لحظهها آموزشهای زیادی دیده بودیم ولی اینقدر کابین میلرزید و تکون میخوردیم که اگر لازم میشد اصلا امکان این وجود نداشت که یک سوییچ فشار بدیم. همینطور بالا میرفتیم. اینجاست که انگار زمان براتون کش میاد کمکم آسمون بالای سرمون تیرهتر میشه سرمهای میشه، بازم تیرهتر تا اینکه به سیاهی مطلق میرسیم.
هنوز داریم تند تند نفس میکشیم که موتور خاموش میشه و سکوت مطلق هم به سیاهی اضافه میشه و اون لحظهس که یه خنکی و قلقلک تمام بدنت رو آروم آروم پر میکنه و میفهمی که بیوزنی. چند لحظه طول کشید به خودم بیام، نیل پرسید خوبی؟ گفتم عالی، بهتر از این نمیشه. خیلی وقت نداشتیم باید پروسههای زیادی رو انجام میدادیم. دست به کار شدیم بعد یه دور کامل دور زمین میزدیم و سرعت میگرفتیم تا به سمت ماه بریم. وقتی داشتیم از بخش تاریک زمین بیرون میومدیم از پنجره بیرون رو نگاه کردم و صحنه شگفتانگیزی دیدم. خورشید داشت طلوع میکرد و میشد همزمان بخش تاریک و روشن زمین رو دید. دوربینم رو برداشتم و چند تا عکس از زمینمون گرفتم.
از آبا از ابرها از خشکی و دوربین برگردوندم از نیل و بازم چند تا عکس گرفتم. تا اون موقع چند قسمت از موشک جدا شده بود و الان فقط سه بخش از فضاپیما باقی مونده بود. بخش سوم انتهاییم رها شد و فقط مونده بود بخش فرماندهی و بخش ماهنشین. بخش فرماندهی رو باید جدا میکردم و دوباره با دقت تمام به بخش ماهپیما وصل میکردم. به این وصل کردن میگن داکینگ؛ اگر موفق نمیشدم و به ماهپیما آسیب میرسید ماموریت لغو میشد و باید به زمین برمیگشتم. بخش خیلی اضطرابآوری بود. مخصوصا این که فقط یک بار فرصت انجامش رو داشتم. فک کنین فقط روی تردمیل تمرین کرده باشیم و بعد بفرستنتون المپیک بهتونم بگم حتما باید مدال طلا بگیرین.
اما به خوبی بخش فرماندهی به بخش ماهنشین وصل کردم و حالا باید مسیر رفت سه روزمون رو شروع میکردیم. وقتی چرخشمون به دور زمین کامل شد زیباترین پیام دنیا رو شنیدیم. یعنی وقتشه، موتور روشن کنید و برید به سمت ماه. ماه مقصد بعدیه و ما هم حرکت کردیم. سفر دویست و سی و نه هزار مایلی ما شروع شد. سفری که فقط توی شبیهساز تمرین کرده بودیم. یکی از برنامههای روزانمون این بود که یک نفر برامون اخبار زمین رو میخوند. از اتفاقای مختلف؛ اعتراضها، میس یونیورس و هر چیزی که فکرشو بکنید. برای این بود که احساس جدا افتادگی نکنیم و ارتباط روحیمون با زمین حفظ بشه.
یکی از خبرها این بود که روزنامهی واشنگتن یو پی آی نوشته معاون رییس جمهور اعلام کرده تا سال 2000 اولین انسان باید پاش رو بگذاره روی مریخ. ولی دموکراتها مخالفت کردن و گفتن بهتر به مشکلات روی زمین و کشور خودمون برسیم. اون موقع دوباره مثل اون روزی که روزنامه میخوندم و دوستم رو دیدم با خودم فکر کردم یعنی ممکنه تا سال 2000 به مریخ بریم. که مثلا یه قرن دیگه یه بچه از مریخ به زمین نگاه کنه و بگه چقدر زیبا است و زندگی روی زمین چه حسی داشته و تعجبش وقتی که میفهمه تلویزیونهای زمانی سیاه و سفید بودن خیلی دیدنیه.
چشمم برگشت به سمت زمین؛ وقتی نزدیک زمین هستی زمین رو به شکل یک منحنی بزرگ میبینی. وقتی دورتر میشی کمکم یه دایرهی کامل میشه. حیرتانگیزه، دریا آبی کریستالیه، خشکی ها قهوهایه، ابرها و برفا سفیدن، زمین مثل یه جواهر توی سیاهی فضا آویزونه. تنها کلمهای که به ذهنم رسید این بود که این الماس زیبا چقدر شکنندهست، چقدر تنهاست وسط این همه سیاهی. این زمین زیبای تنهای شکننده؛ من اصلا نمیترسیدم اما تمام مدت نگران بودم. بین ترس و نگرانی فرق هست البته گاهی دلهره هم سراغ آدم میاد از پنجره بیرونو نگاه میکنی که سیاهی مطلقه. با خودت میگی اگه این پنجره بشکنه توی یه لحظه میمیرم، مرگ فقط یک سانتیمتر با انسان فاصله داره.
چسبیده به پنجره و داره من رو نگاه میکنه و فقط منتظر من یک اشتباه بکنم. روز چهارم شده بود، دیگه تقریبا به ما رسیده بودیم و باید توی مدار ماه قرار میگرفتیم. با شش دقیقه سوخت از موتورها به عنوان ترمز استفاده کردیم. فضاپیما روی مدار ماه قرار گرفت و حالا وقتش بود که محو دیدن چیزی بشیم که این همه راه براش اومده بودیم.
ماه از نزدیک خاکستریه، حفرههای روی سطح ماه اون دایرههای عظیم عمیق چشمای منو گرد میکرد. ترس وجود آدم رو برمیداشت که نکنه اینها دهانههای آتشفشانهایی باشند که هر لحظه ممکنه فوران کنن.
سطح ماه وهم انگیز و در عین حال جذابه؛ انگار ماه به تو با شک نگاه میکنه و تو هم با شک بهش نگاه میکنی. این شاید همون حسیه که قراره اولین بار یه آدم فضایی که انگشت اشارهش رو آورده جلو تا به انگشت اشاره یک انسان بزنه داشته باشه؛ اون اولین لمس، با تردید و کنجکاوی.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی - بودن یا هیچ (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و چهارم - من زاده مهاجرتم (قسمت سوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود شانزدهم – مردگان حرف نمیزنند (قسمت دوم)