اپیزود چهاردهم – یک ماه تنهایی (قسمت دوم)


سلام من مرسن هستم و این چهاردهمین اپیزود پادکست آنه.

پادکست آن پادکستی که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.




این اپیزود قسمت دوم و نهایی داستان مایکل کالینز خلبان بخش فرماندهی فضاپیمای آپولو یازدهه؛ اگر اپیزود قبلی که قسمت اول هست رو نشنیدین لطفا برگردین و اپیزود سیزدهم بشنوین.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87-b23vzbk9tz32


داستان رو اینطور شنیدیم که بعد از سخنرانی جان اف کندی پروژه‌ی رسوندن اولین انسان به ماه کلید خورد و بعد از آزمایشات و تمرینات زیاد رسیدن به آپولو یازده. مایکل کالینز هم به عنوان یکی از سه فضانورد آپولو یازده انتخاب شد و داستان تا اونجا پیش رفت که بالاخره بعد از چهار روز به ماه رسیدن.


اینم ادامه‌ی داستان؛ من می‌تونستم مایکل کالینز باشم، تو میتونستی مایکل کالینز باشی.




حالا که رسیده بودیم به ماه من، نیل و باز پشت پنجره جمع شده بودیم و داشتیم مثل بچه‌ها دنبال بزرگترین گودال روی ماه می‌گشتیم. بعضیاشون اینقدر عظیم بودن که شاید یک عمر طول می‌کشد تا یک زمین‌شناس بتونه بررسی‌شون کنه. خودمونو با دیدن ماه سرگرم کرده بودیم ولی انگار که می‌خواستیم فکرمون رو از فردا منحرف کنیم اینکه چطور قراره عملیات نشستن روی ماه پیش بره.

باز و نیل می‌خواستن غذا بخورن ولی من هنوز پشت پنجره‌ی کوچیک فضاپیما بودم چقدر عجیب بود که آدم چه زود به هر چیزی خو می‌گیره. دیگه عجیب نبود که به بیرون نگاه کنم و ماه رو به این نزدیکی ببینم. انگار که همیشه نمای پنجره‌ی اتاقم همین بوده. یعنی آدمایی که میرسن به مریخ و اولین خونه‌ها رو می‌سازن هم همین حسو پیدا می‌کنن؟ زود عادت می‌کنن؟ فضا اون شب یکم سنگین بود. نیل زیاد حرف نمی‌زد و توی سکوت داشت کاراشو انجام می‌داد، می‌دونستم فکر فرداست.

گفتم فکر می‌کنم امروز خیلی خوب بود، جواب داد آره، گفتم اگه فردا هم مثل امروز باشه همه چیز عالیه و جواب نداد مشخص بود که فقط داره خودشو سرگرم می‌کنه که شاید داشت به اولین جمله‌هایی که بعد از رسیدن پاش به ماه می‌خواست بگه فکرمی‌کرد. هیچوقت نمی‌شد از صورتش چیزی رو خوند. فکر می‌کنم هیچ‌کدوممون اون شب درست خوابمون نبرد.

وقتی تو یه سفینه‌ی کوچیک هستی که میشه از پنجره ماه رو از فاصله‌ی نزدیک دید و سیاهی مطلق رو میشکافی و جلو میری مگه میشه خوابید. صبح شد و هیوستون بعد از صبح بخیر کارای امروزو باهامون چک کرد. اون روز بزرگترین روز سفرمون بود، تمامی خبرگزاری‌ها، تلویزیونا، روزنامه‌ها داشتن درباره‌ی آپولو یازده می‌گفتن. هیوستون برعکس داشت برای ما اخبار روی زمین تعریف می‌کرد. باز آلدرین بررسی‌های نهایی را انجام می‌داد و من به نیل کمک می‌کردم تا لباس فضانوردیشو تنش کنه.

نیل هنوزم زیاد حرف نمی‌زد و توی خودش بود؛ اما می‌دونستم که اگه فقط یک نفر بتونه ماه‌نشین سالم بشونه و برگردونه اون نیل‌ آرمسترانگه. هیجان روی زمین به اوج خودش رسیده بود و این باعث می‌شد که روزنامه‌نگارا به هر خلاقیتی دست بزنند تا دیده بشن. حتی سراغ افسانه‌های قدیمی هم رفته بودن. مسئول انتقال اخبار توی گوشمون گفت یه روزنامه درباره‌ی افسانه قدیمی چینی نوشته. درباره‌ی دختری که حلقه‌ی جاودانگی از شوهرش می‌دزده و به خاطر این کار با یه خرگوش بزرگ به ماه تبعید میشه.

الان چهار هزار ساله که داره روی ماه زندگی می‌کنه از اونجایی که خرگوش همیشه روی دو تا پاش وایمیسته اگر اونجا باشه راحت می‌تونید ببینیدش. من به باز نگاه کردم و باز یه سری تکون داد که این اراجیف چیه آخه؟ توی میکروفن گفتم: چشم حواسمون به دختر خرگوشی هست. خنده‌مون گرفته بود، البته شاید الان خیلی خنده‌دارتر از اون زمان باشه ولی واقعا اطلاعات اون موقع از سطح ماه کم بود. کسی مطمئن نبود که وقتی ماه‌نشین روی ماه فرود بیاد توش فرو میره یا نه. واقعا احتمال این رو می‌دادن که ممکنه سطحش نرم باشه و مثل یه مرداب ماه‌نشین رو بکشه توی خودش.

نیل و باز بعد از پوشیدن لباساشون از دریچه ردشدن و رفتن به قسمت ماه‌نشین که بهش می‌گفتن ایگل یا عقاب. وقتی مستقر شدن دکمه‌ی آنداکینگ رو زدم و ماه‌نشین جدا شد و فاصله گرفت.

مثل بچه‌ای که داره برای اولین بار از مادرش جدا میشه با نگرانی بهش نگاه می‌کردم و امیدوار بودم که مشکلی بوجود نیاد. اون‌ها بخش فرود روی ماه رو بارها تمرین کرده بودن ولی حتی توی شبیه‌ساز همیشه نبودن. پایه‌های طلایی ماهنورد توی پس زمینه‌ی تیره‌ی ماه درخشان‌تر به نظر میومدن. به شوخی گفتم عجب ماشین پرنده‌ای دارین با این که برعکس هستین، نیلم جواب داد ما که برعکس نیستیم تو برعکسی، درستم می‌گفت، برعکس بودن توی فضا قراردادیه، مثل شمال و جنوب.

خوب بهش فکر کنید اینطوری نیست که مثلا استرالیا پایین باشه آمریکا بالا، روی نقشه اینجوریه. فضاپیما که اونوری میشه استرالیا میره بالا آمریکا میاد پایین. دلیلش اینه که اینطور در نظر گرفتن که خورشید از شرق طلوع می‌کنه و همینطور بیشتر خشکی‌ها بالای نقشه باشن، حالا، مهم نیست. یه نفس عمیق کشیدم و توی میکروفن گفتم مواظب خودتون باشین. وقتی همه چیز آماده شد هیوستون طبق زمانبندی بهشون اعلام کرد موتورو روشن کنید و روی محل مشخص شده که بهش دریای آرامش می‌گفتن روی ماه فرود بیاین. موتور روشن شد؛ حالا فقط چهار دقیقه سوخت داشتن تا خودشون رو به سطح ماه برسونن و کاملا فرود بیان.

حرکت کردن، من داشتم ماه‌نشین رو نگاه می‌کردم که داره کوچیک و کوچیکتر میشه. همینطور پایین‌تر می‌رفت تا جایی که برای من یک نقطه شد. گوشم به تماس رادیویی بود، هیوستون مدام وضعیت کابین رو چک می‌کرد و اعلام می‌کرد ادامه بدین، ماه‌نشین رو یه کامپیوتر که ام آی تی طراحی کرده بود و همینطور آرمسترانگ و آلدرین به صورت دستی کنترل می‌کردن. همه چیز خوب پیش می‌رفت که صدای اخطار شنیده شد.

اخطار دوازده صفر دو؛ اخطاری که حتی توی شبیه‌ساز اتفاق نیفتاده بود و نمی‌دونستن چیه. هیوستون بررسی کرد و گفت مربوط به پر شدن ظرفیت پردازش کامپیوتره. جالبه بدونید قدرت پردازش تلفن همراهی که شما دارین حدود صد هزار بار از کامپیوتری که ما در آپولو داشتیم بیشتره. هیوستون گفت اگر دوباره اخطار نده مشکلی نیست، بهش توجه نکنید ادامه بدین. ارتفاع کمتر شد، بازم آلارم دوازده صفر دو، دوباره گفتن مشکلی نیست، اما مشکل بزرگتری به وجود اومده بود.

نیل متوجه شد نه تنها با توجه به زمان‌بندی توی منطقه‌ی مشخص شده فرود نمیان بلکه دارن به سمت تخته سنگ‌های اطراف یک حفره بزرگ میرن. نیل اعلام کرد که می‌خواد ماه‌نشین رو به صورت دستی هدایت کنه. اون لحظه توی بخش فرماندهی من نفسم رو توی خونه حبس کرده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد. نیل گفت لطفا کسی صحبت نکنه تا فرود بیایم. نمیدونم چطور می‌شه کسی چند صد هزار مایل دورتر از سیاره خودش وقتی کمتر از یک دقیقه سوخت داره اینقدر آرامش داشته باشه.

سه‌تا سناریوی کلی وجود داشت: یا فرود می‌اومدن یا سقوط می‌کردن یا ماموریت لغو می‌شد و برمی‌گشتن به بخش فرماندهی. از اون ارتفاع نمی‌تونستم ببینم کجان ولی امیدوار بودم که هیچ انفجاری رو هم نبینن. باز گفت از روی حفره رد شدیم و نیل گفت یه جای مناسب پیدا کردم. فقط چند ثانیه مونده بود تا سوخت‌شون تموم بشه. حتی اگر ارتفاعشان تا سطح ماه فقط چند متر هم بود باید عملیاتو لغو می‌کردن تا سوخت کافی برای برگشتن داشته‌باشن.

آلدرین گفت چراغ‌ها روشن، موتورا خاموش؛ چند لحظه سکوت برقرار شد. سکوتی که حس چند روز بلاتکلیفی رو داشت. هیوستون گفت اینجا سنسورها نشون میدن که روی سطح ماه هستین و نیل جواب داد: ما در دریای آرامش هستیم، عقاب فرود اومد.

یه نفس راحت کشیدیم و می‌شد صدای شادی کردنو از هیوستون شنید. مسئول ارتباطی هیوستون گفت اینجا چند نفر داشتن از نگرانی می‌مردن، ولی نفسشون برگشت. خوب که صحبتا تموم شد انگار که یاد منم افتاده باشن به من گفتن که راستی مایکل ماه‌ نشین به خوبی فرود اومد.

منم گفتم بله خودم همشو شنیدم؛ شایدم می‌خواستن بگن که تو رو فراموش نکردیم. اما من حالم خوب بود و حالا که رسیده بودن خیالم تا اینجا راحت شده بود. دیگه باید یه روز تمام رو تنها به دور ماه می‌چرخیدم. اون پایین روی ماه، باز و نیل داشتن آماده می‌شدن تا چهار ساعت دیگه یعنی ساعت نه شب به وقت آمریکا در ماه‌نشین رو باز کنن و منم چند ساعت سرگرم کارام شدم و بعد نشستم پشت پنجره و به ماه نگاه کردم. می‌دونستم همه‌ی دنیا مثل من نگاهشون به ماهه و منتظرن ساعت نه بشه. چند دیقه مونده بود و منم آروم آروم از پک قهوه‌ای که تو دستم بود می‌خوردم.

کم‌کم داشتم وارد نیمه‌ی تاریک ماه می‌شدم؛ هر بار که بخش فرماندهی وارد نیمه‌ی تاریک می‌شد همه‌ی ارتباطات رادیویی قطع می‌شد. ماه بین فضاپیما و زمین قرار می‌گرفت و نه می‌شد پیامی فرستاد و نه می‌شد پیامی گرفت. تا وقتی که یه نیم دور دیگه می‌زدیم و زمین را می‌دیدیم. دیگه اون پایین نیل و باز دوربینا رو روشن کرده بودن و همه به طور زنده می‌تونستن سطح ماه رو از تلویزیونشون ببینن. من روی صندلی وی آی پی و نزدیک به یکی از بزرگترین اتفاق‌های تاریخ نشسته بودم ولی تلویزیون نداشتم که ببینم داره چه اتفاقی میفته و فقط باید گوش می‌کردم.

بالاخره ساعت نه شد و نیل گفت در ماه‌نشینو باز کردم و می‌خوام برم بیرون. اون لحظه می‌تونستم حس باز رو درک کنم. طبق پروتکل‌های ناسا این باز آلدرین بود که باید اول بیرون می‌رفت و پا روی ماه می‌ذاشت. ولی ناسا یه مدت قبل از پرتاب این پروتکل رو برای آپولو یازده تغییر داده بود و این باعث می‌شد که نیل اولین کسی باشه که پا روی ماه می‌ذاره نه باز، چه میشه کرد همیشه اونطوری که می‌خوایم نمیشه. نیل پاشو گذاشت روی پلکان، داشت اتفاق می‌افتاد. حالا بعد از هشت سال و نوزده میلیارد دلار اون‌ها دو ساعت وقت داشتن که ماه رو بررسی کنن، نمونه جمع کنن و چند تا دستگاه نصب کنن.

برای هر لحظشون برنامه‌ریزی شده بود؛ وقتی نیل گفت خب دارم از پلکان میرم پایین دقیقا همون لحظه که نفس همه حبس شده بود و منتظر بودن جای پای نیل رو ببینن دستگاه رادیویی من یه خش خش شدید کرد و ارتباطم قطع شد. حالا برای اولین بار واقعا و کاملا تنها شده بودم. نه زمین رو می‌دیدم نه صدام رو کسی می‌شنید و نه صدای کسی را می‌شنیدم و نه در مرکز توجه بودم. من جدا افتاده‌ترین انسان تاریخ بودم. همزمان با وقتی که ششصد ملیون نفر داشتن قدم گذاشتن اولین انسان روی ماه مستقیم از تلویزیون هاشون تماشا می‌کردن.

فکر می‌کنم داستان‌های علمی تخیلی زیادی درباره‌ی این لحظه نوشته شده بود اما هیچ کدومشون فکر نمی‌کردن قراره از تلویزیون هم زنده پخش بشه. بعدم فهمیدم که به من میگن تنهاترین انسان در جهان هستی که تنهاترین شغل جهان را در تنهایی انجام میده و از اینجور حرفا. اما اون‌ها احساس من رو نمی‌فهمیدن، من حس تنهایی نمی‌کردم، حسم سنگین و عجیب بود ولی حس تنهایی نبود حتی حس خوبی بود یه جور حس خاص بودن با خودم فکر کردم که اون سمت ماه سه میلیارد نفر به علاوه‌ی دو نفر انسان هست و این سمت ماه من هستم و خدا می‌دونه شاید چند نفر.

حالا همه توجهشون به اون سمت ماه بود و من این سمت بودم. وقتی همه داشتن دست می‌زدند و هورا می‌کشیدن برای اولین قدم روی ماه، من نقطه‌ی فراموش شده بودم که داشت توی تاریکی حرکت می‌کرد. با خودم فکر کردم که چقدر مهمه که دیده بشی، اسمت رو به یاد بیارن و فراموش بشی توی ذهن آدم‌ها. این که چقدر مهمه که چند نفر توی تلویزیون ببیننت، توی ورزشگاه‌ها برای دست بزنن، برنامه‌های تلویزیونی نشونت بدم و نشریه‌ها عکستو چاپ کنن. اگه کسی یه روزی یادش نیاد که تو حتی چیکار کردی یعنی کاری نکردی؟ اما اون لحظه اون موقع روی صندلی جلوی پنجره لم داده بودم و داشتم ستاره‌ها رو می‌دیدم.

چراغی داشتم که فضاپیما رو روشن کرده بود؛ همه چیز خوب کار می‌کرد و قهوه هم توی دستم بود و من پادشاه این خونه‌ی کوچیک بودم که کسی نمی‌دیدمش. اون لحظات زنده بودم و حس زندگی می‌کردم و چیزی رو که می‌خواستم داشتم و فقط همین برای من مهم بود حتی اگر کسی حواسش نبود.

دوباره بعد از چهل و پنج دقیقه تنهایی زیبا وقتش بود از بخش تاریک ماه خارج بشم، این بار اول بود. بار اول از سی باری که تا فرداش تجربه کردم. دوباره دستگاه خش‌خش کرده هیوستون بررسی کرد که ارتباطمون برقرار یا نه، توی گوشم گفتن الان نیل و باز دارن پرچم و سر هم می‌کنن فکر کنم تو تنها کسی هستی که نمی‌تونی از تلویزیون تماشا کنی. گفتم اشکالی نداره کیفیت تصویر خوبه؟ جواب داد عالیه، من بخش اصلی نمایش رو ندیده بودم؛ اونجایی که نیل اولین قدم روی ماه گذاشت و گفت این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریته.

فکر نمی‌کنم کسی می‌تونست جمله‌ای قشنگ‌تر از این هم بگه. اما هنوز ماموریت تموم نشده بود؛ نیل و باز بعد از اینکه کارهاشون رو توی دو ساعت انجام دادن برگشتن توی ماه‌نشین. یه عکس خیلی قشنگ هم هست از اون لحظه‌ای که نیل کلاهش برمی‌داره و لبخند می‌زنه. شاید نیل اون لحظه حس افتخار تمام وجودش رو گرفته بوده و به هدفش رسیده بوده اما برای من، برای من قضیه فرق می‌کرد. من حس افتخار می‌کردم ولی حس موفقیت نه. آره ایگل روی ماه نشسته ‌بود اما نگرانی واقعی نشستنش نبود، بلند شدنش و برگشتنش به بخش فرماندهی بود.

اصلا دلم نمی‌خواست به این فکر کنم که ممکنه تنها برگردم؛ یک روز گذشت، همه استراحت کرده بودیم و وقت این بود که بریم سراغ قسمت بعدی. ماه‌نشین فقط یه موتور داشت و اگه اون یه موتور کار نمی‌کرد ماه برای همیشه آرامگاه اون دو نفر می‌شد. شب قبل نیل و باز موقع انجام فعالیت‌هاشون بعد از اینکه به ماه‌نشین برگشته بودن انگار بی‌هوا به سوییچ روشن کردن موتور اصلی برخورد کرده بودند و سوییچ از جا کنده شده بود. اون موقع که ما خواب بودیم مهندسای ناسا تمام شب داشتن روی این کار می‌کردن که چطور می‌تونن مدار الکترونیکی رو دور بزنن و سوییچ روشن کنن.

حتی رییس‌جمهور متن سخنرانی برای این احتمال که نتونن بلند بشن آماده کرده بود؛ قرار بود بگه سرنوشت مقدر کرده است که مردانی که به ماه رفتن تا ماه را در آرامش کاوش کنن در ماه به آرامش برسند. این مردان شجاع، نیل آرمسترانگ و باز آلدرین به خوبی مطلع هستن که امیدی به بازگشت آنها نیست اما می‌دانن که فداکاری آنها برای بشریت امید به ارمغان آورده است.

و من امیدوار بودم که هیچ وقت این جملات گفته نشه؛ با اینکه مهندسا روی زمین دنبال یه راهی گشته بودن که بشه موتور روشن کرد باز آلدرین یه راه حل ساده به ذهنش رسید. یه خودنویسو باز کرد و انتهاش فرو کرد توی سوییچ و برد بالا موتور ماشین روشن شد. من داشتم می‌رسیدم بالای سرشون و حالا اون‌ها دوباره چهار دقیقه سوخت داشتن که با یک زمانبندی محاسبات دقیق خودشون رو به من برسونن. امیدوار بودم که مشکلی توی بلند شدنشون به وجود نیاد. از ماه جدا شدن و بالا اومدن.

من توی بخش فرماندهی وظایفم رو انجام داده بودم و از پنجره به پهنه‌ی خاکستری ماه نگاه می‌کردم تا اثری ازشون ببینم. دور گردنم دفترچه‌ی راهنمایی بود که هیجده سناریوی مختلف برای اومدنش به بخش فرماندهی نوشته شده بود که البته پایان چند تا از اونها ناموفق بودنشون در رسیدن به من بود. نگران این بودم که نکنه من تنها بازمانده‌ی عملیات آپولو یازده باشم و نه تنها مجبور باشم تنها به زمین برگردم بلکه تا آخر عمر همه من رو با دست نشون بدن که این همونه که اون دوتا فضانورد روی ماه رها کرد تا بمیرن و تنها برگشت.

بعد نیل آرمسترانگ گفت ما با موفقیت بلند شدیم و داریم میایم سمتت؛ یه نفس راحت کشیدم و یکی از آرامش بخش‌ترین صحنه‌های زندگیم را دیدم یه نقطه‌ی کوچولو از دور پیدا شد. نقطه‌ی کوچولوی امید که هرلحظه بزرگتر می‌شد. ایگل، نزدیک و نزدیک‌تر شد و من مثل بچه‌ای که دیگه بزرگ شده و داره پیش خونوادش برمی‌گرده با افتخار بهش نگاه می‌کردم. یه عکس معروف است از اون لحظه، وقتی داشتن به بخش فرماندهی که من تو بودم نزدیک می‌شدند پشت سرشون زمین بود، دوربین برداشتم و یه عکس گرفتم که کره‌ی زمین و ماه نشین توش پیداس.

میشه گفت تو این عکس همه‌ی آدم‌های زنده‌ی اون زمان هستن جز یه‌نفر، من مایکل کالینز که عکاس بودم. شاید اگه تو این دوره زمونه بود عکس یا سلفی می‌گرفتم. خلاصه ماه‌نشین تا جایی که ممکن بود به بخش فرماندهی نزدیک شد و حالا وظیفه‌ی من بود که با حرکت‌های کوچیک به هم وصلشون کنم. وصلشون کردم و خیالم راحت شد که اگه قراره اتفاقی بیفته دیگه برای سه تامون میفته. دریچه‌ی بین ماه‌نشین و بخش فرماندهی رو باز کردم و بوی خاک ماه پیچید توی بینیم. اون لحظه بود که احساس موفقیت کردم.

از دیدنشون خیلی خوشحال بودم؛ اول از همه کیف نمونه‌هایی که برداشته بودن فرستادن اینور و بعد باز آلدرین از دریچه رد شد. از خوشحالی می‌خواستم گوشای باز رو بگیرم و پیشونیش ببوسم، بعد به خودم گفتم این چه کاریه به خودت بیا مرد. بازوهاشو گرفتم و بعد چند تا محکم زدم پشت کمرش. دست نیل رو هم محکم فشار دادم. وقتی نشستن دور آتیش و قصه گفتن نبود باید همه چیزو مرتب می‌کردیم. چون داشتیم برمی‌گشتیم خونه به اون سیاره‌ی زیبای آبی جذاب. اولین مرحله این بود که ایگل رو رها کنیم چون دیگه بهش نیازی نداشتیم و فضاپیما باید سبک‌تر می‌شد. ایگل توی مدار ماه رهاشد. بعد از رهایی هم برای چند ماه می‌چرخید تا بالاخره روی سطح ماه سقوط می‌کنه.

البته امیدوارم روی سر کسی نخورده باشه، مخصوصا روی سر دختر خرگوشی. حرکت مون به سمت زمین شروع شد. نیل که انگار می‌خواست جشن بگیره وسایلش واک منش رو درآورد، روشن کرد و چرخان ولش کرد توی فضاپیما. می‌گفت این آهنگ رو من از بچگی دوست داشتم، می‌خواستم اگه سالم رفتیم روی ماه و برگشتیم اینو پلی کنم؛ این آهنگ رو.

آهنگی که هنوزم وقتی می‌شنوم صورت تمام آدم‌هایی که توی پروژه بودن میاد جلوی چشمم. از پنجره‌های فضاپیما هر چند دقیقه یک بار یه نگاهی به زمین می‌کردم، یه نگاهی به خورشید می‌کردم و بعد رومو برمی‌گردوندم سمت ماه و این لذت سفر رو بیشتر می‌کرد. یکبار یک لحظه عجیب رو تجربه کردم که من با تمام وجود حس کردم که ذراتم، ذرات فضاپیما، ذرات ماه و خورشید، زمین، همه، همه به هم وصل هستیم. حس کردم همه چیز داره اطرافم می‌رقصه و منم بخشی از این رقص بی‌نهایت هستم.

وقتی نیل موسیقی رو قطع کرد هیوستون گفت خوب شد قطعش کردی صداش برای ما یه جوری بود. نیل جواب داد ما که لذت بردیم و بعد ادامه داد ما داریم میایم، فرقی نمی‌کنه که مقصد سفر کجا باشه، همیشه برگشت به خونه لذت‌بخشه. بعد از سه روز مسیر ماه تا زمین رو طی کردیم و وقت این بود که آخرین حلقه زنجیر این سفر هشت روزه انجام بشه. باید وارد جو زمین می‌شدیم.

با دستور هیوستون وارد شدیم؛ اضطراب ما توی اوج خودش بود و می‌دونستیم که باید فشار زیادی رو تحمل کنیم با سرعت سی و نه هزار مایل در ساعت به سمت زمین میومدیم. برای اینکه مقایسه کنید یه گلوله دو هزار مایل در ساعت میره. کم کم بیرون پنجره زردشد بعد نارنجی بعدم یه رنگ سبز فسفری تمام پنجره رو پوشوند. هفده ثانیه بود که وارد جو شده بودیم که دیگه می‌شد به طور کامل شعله‌های آتش را دید.

همون موقع بود که باید ارتباط رادیویی مون قطع میشد و اگر سالم می‌رسیدیم باید چهار دقیقه بعد صدامون رو می‌شنیدن. آتیش دور تا دور فضاپیما رو پوشونده بود و از پشت سر زبونه می‌کشید. فقط باید صبر می‌کردیم، بعد از چند دقیقه صدای بلندی شنیدیم و بعد سه تا چتر نجات نارنجی و سفید اومدن بیرون. همون لحظه پیام ناو هواپیمابر هورنت رو شنیدیم که اومده بود دنبالمون. گفت هورنت صحبت می‌کنه، آپولو و من در حالی که تمام قلبم پر از آرامش شده بود جواب دادم آپولو یازده صحبت می‌کنه، صداتون رو بلند و واضح می‌شنویم.

فضاپیما روی اقیانوس نشست، می‌تونستم صدای هلیکوپترها رو بشنوم. موج‌های اقیانوس مثل مادری که گهواره‌ی بچش رو تکون میده ما رو اینور اونور می‌برد. چند لحظه چشمام و بستم و بعد به اقیانوس بی‌کران نگاه کردم و با خودم گفتم عجب اقیانوسی داری زمین، چقدر قشنگی. ما رو از دریا گرفتن، دریچه رو باز کردن و بردن به قرنطینه‌ی سیار و بعد به آمریکا منتقل کردن. باید بیست و یک روز ر توی قرنطینه‌ی سیار می‌موندیم تا مطمئن بشن بیماری یا هر چیز پیش‌بینی نشده دیگه‌ای رو با خودمون از ماه نیاورده باشیم.

چندتا موش سفید هم توی کابینمون بودن که همش خدا خدا می‌کردم چیزیشون نشه تا بتونیم بعد از سه هفته برگردیم پیش خونواده‌هامون. قرنطینه تموم شد و ما توی جشن‌های زیادی شرکت کردیم. به بیست و چهار کشور سفر کردیم و تقریبا صد میلیون نفر ما رو از نزدیک دیدن. برای من قسمت عجیب ماموریت این بود که همه چیز مثل ساعت کار کرد. همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش رفت. هیچکس خرابکاری نکرد. حتی من خرابکاری نکردم. شاید برای این که بعضیا رفتن به ماه رو باور نمی‌کنن، چون همه چیز مثل یه رویا بود.

ببینید نیل آرمسترانگ سال تولد 1930، باز آلدرین سال تولد 1930، مایکل کالینز سال تولد 1930، چقدر از این ماجرا شانس بود و چقدر از این ماجرا علم مدیریت و برنامه‌ریزی؟ از من بپرسی هر دو بود. ولی موضوع اینه که این کاری که وقتی آدم‌های درست در زمان درست در کنار همدیگه قرار بگیرن می‌تونن انجام بدن. می‌تونن با هم آپولو هوا کنن، وقتی یه کار به شدت متفاوت و خاص انجام بدین مثل رفتن به ماه و برگشتن به زمین همه بهتون میگن چقدر کار مهمی انجام دادی، اما برای من تعریف مهم تغییر کرده و خیلی چیزا دیگه برای من مهم نیست.

نمی‌خوام بگم من با آرامش بیشتری زندگی می‌کنم ولی برای من بعد از رفتن به ماه خیلی از مشکلات زمینی دیگه اونقدر هم که قبلا مهم بودن مهم به نظر نمی‌رسن. برای من دیدن ماه یه چیز بود اما دیدن زمین از دور یه چیز دیگست. انگار که زمین رو بهتر شناختم. اینکه انگشتت رو بالا میاری و همه‌ی زمین با همه‌ی غم‌ها و شادی‌هاش با همه‌ی مشکلاتش، با همه‌ی کسایی که عاشق شونی و همه‌ی پولاش پشت انگشتت پنهان میشه خیلی حس عجیبی داره. از طرف دیگه به خودت می‌گی من چقدر خوشبختم که به دنیا اومدم و دارم روی این زمین زیبا زندگی می‌کنم.


خب قهرمان این داستان کی بود؟ شاید نیل آرمسترانگ که با شجاعت و تخصصش اولین انسانی بود که پا روی ماه گذاشت. شاید فضانوردهای آپولو یک که جونشون رو برای احتمال نتیجه دادن این پروژه از دست دادن. شاید فضانوردهای آپولو هشت که اولین انسان‌هایی بودن که از زمین دور شدن و دور ماه چرخیدن که به نظر من از آپولو یازده مهم‌تر بود.

اما اگر از من بپرسید قهرمان داستان اون خلبانی که هواپیما دچار مشکل میشه، توی یه مزرعه فرود میاد و وقتی می‌بینه یه بچه به هواپیما علاقه‌منده به جای اینکه بهش بگه بچه دست نزن هواپیما رو بهش نشون میده و توی مزرعه دور می‌زنن و باعث میشه اون بچه هر شب با رویای پرواز به خواب بره. حالا شاید بپرسید اون خلبان کی بوده و اسمش چیه؟ اما سوال مهم‌تر این که اصلا جواب این سوال مهمه؟ من فکر می‌کنم که چشم‌هایی که می‌بیننت و زبان‌هایی که مدحت رو میگن خیلی وسوسه برانگیز هستن، اما همه چیز نیستن.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-چهاردهم-–-یک-ماه-تنهایی-قسمت-دوم-id1493166-id273193375?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%87%D9%85%20%E2%80%93%20%DB%8C%DA%A9%20%D9%85%D8%A7%D9%87%20%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85-CastBox_FM