داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود پانزدهم – مردگان حرف نمیزنند (قسمت اول)
وقتی قراره مدت زیادی رو یه جا باشی نیازی به دیدن اشیا نداری؛ حتی نیازی به لمس کردن و مطمئن شدن هم نداری. همه چیز همیشه سر جاشه اما از ته دلت میخواد اینطوری نباشه، حتی دستات. تا حالا شده دستت خواب بره و نتونی پیداش کنی؟ بخاطر درد از خواب بیدار شی بشینی تا خون تو دستت جریان پیدا کنه و دوباره یه عضوی از بدنت بشه یا از همون چند لحظه استفاده کنی، دستی که خواب رفته رو با یه دست دیگه بلند کنی به صورتت بکشی به خاطر این که مدتهاست کسی نوازشت نکرده.
اینطوری انگار اینجاست که بعد از یه مدت متوجه میشی تو تنها چیزی هستی که میتونی توی اون سلول دو در سه تغییر کنی. گم بشی یا خودتو پیدا کنی.
سلام من مرسن هستم و این پانزدهمین اپیزود پادکست آنه؛ پادکست پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
خب بریم سراغ داستان؛ این رو هم بگم که این داستان شامل قسمتهایی که ممکنه که برای همه و مخصوصا کودکان مناسب نباشه.
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن نگفتیم که به کار آید، چرا که تنها یک سخن، یک سخن در میانه نبود؛ آزادی. ما نگفتیم، تو تصویرش کن.
این اپیزود تقدیم به تمام سروهای بلندی که قربانی تبرهای ولگرد شدن. من میتونستم نیک باشم، تو میتونستی نیک باشی.
سلام من نیک هستم؛ زمان، زمان یکی از عجیبترین اختراعات بشره، شایدم بزرگترین توهمشه. اما هر چی که هست زمان هم میتونه بهترین دوستت باشه هم بزرگترین دشمنت. میتونه عمیقترین زخمها و درمان کنه یا مثل یه روانی با نوک انگشت اینقدر بهت سیخونک بزنه تا همهی بدنت کبود بشه. میتونه کم کم دیونت کنه یا روز به روز عاقل ترت کنه. مخصوصا وقتی توی سلول کوچیک توی زندان گیر کرده باشی. اول وارد سلول که میشی گذشته رو نشخوار میکنی. همه چیز رو با همهی جزییاتی که به یاد میاری و گاهی ذهنت برات میسازه تحلیل میکنی. ناراحت میشی، عصبانی میشی، خوشحال میشی و گاهی هم جواب آدمهای توی ذهنت به بهترین نحو میدی.
بعد از اینکه گذشته رو خوب نشخوار کردی میری سراغ آینده. رویا میبافی، میگردی و میچرخی و همهی سناریوهای ممکن را در نظر میگیری. وقتی تموم شد برمیگردی به حال، به چیزهای خوبی که توی ذهنت داری فکر میکنی، شعرایی که بلدی میخونی، به اطرافت توجه میکنی و سعی میکنی آدمهایی که کنارتن رو بلد بشی. وقتی اینم تموم شد اون لحظه که دستت رو میندازی دور گردن فرشتهی زمخت و حرف گوش نکن زمان و از خودت میپرسی خب حالا چی؟
توی دههی 1970 خیلی از وسایل نقلیه هنوز قفل درست حسابی نداشتن. همینکه یه پیچ گوشتی فشار میدادی توشون میچرخونی در یه تقه میکرد و باز میشد. استارت و بعدش بزن که رفتی. من و رفیقم ادی ماشین دزد بودیم، اون موقع هفده سالمون بود. شدیدا به متامفتامین معتاد بودم، هنوز مزهاش رو میتونم تو دهنم حس کنم. اون زمان زمانی بود که یه آدم دیگه یه نیک دیگه از خودم میدیدم. از دوران کودکی و آسیبهاش دور شده بودم و حس میکردم انگار دیگه این نیک از کسی نمیترسه، ضعیف نیست. این نیک از نگاه کردن به خودش توی آینه واهمه نداشت و میتونه صاف تو چشمان خودش نگاه کنه.
به خاطر همین نسبت به چیزهایی که بهش تبدیل شده بود حس بدی نداشتم. البته من فقط معتاد به متامفتامین نبودم، هر چیزی مصرف میکردم. از انواع مواد مخدر گرفته تا الکل؛ شاید اینا یه جورایی یه نوع حس جرات بهم داده بود. شاید بهتر بگم یه نوع بی مغزی بهم داده بود. داشتم میگفتم اون زمان من و ادی شروع کرده بودیم به ماشین دزدی. اولش برای تفریح ماشین میدزدیم، میرفتیم میچرخیدیم و بعد ماشین یه جایی ول میکردیم. یکی تو محلهی ما بود که میدونست دو تا پسر به اون سن پول این ماشینا رو ندارن.
یه روز بهم اشاره کرد که هی پسر بیا، دویست دلار واسه این ماشین بهت میدم. من گفتم چی؟ کدوم ماشین؟ دوباره گفت فیلم بازی نکن، دویست دلار. به ادی نگاه کردم و گفتیم باشه، بعد با خودم گفتم پس اینطوریم میشه پول درآورد. بهمون گفت اگه فلان ماشین واسم بیارید دو برابرشم بهتون میدم. دو روز بعد با همون ماشینی که اون گفت برگشتیم، این رفیقمون خیلیم خوش حساب بود، ماشینا رو رنگ میزد و بعد آبشون میکرد. خلاصه با ادی این شد کارمون، هیجانش خیلی باحال بود. مخصوصا وقتی که میرفتیم پارکینگ فرودگاه فیلادلفیا ماشین بدزدیم و موقعی که گاز میدادیم صاحب ماشین رو هم توی آینه بغل ماشین میدیدیم که داره دنبالمون میدوعه.
علاوه بر دزدیدن خود ماشین اگه شانس میاوردیم پول یه چیز قیمتی هم توش پیدا میکردیم. یه بار دو تا ماشین درست حسابی پشت هم دزدیدیم و کلی پول به خاطرشون به جیب زدیم. اینجور موقعها من به روش خودم جشن میگرفتم؛ سوار ماشین میشدم، رادیو رو روشن میکردم و صداش رو هم به غایت بلند میکردم. درست بعد از جشن دومین ماشین بود که داشتم توی خیابانهای اطراف پر چرخ میزدم، رادیو داشت یه موزیک عالی پخش میکرد و منم صداش رو تا آخر بلند کرده بودم، حسابیم مواد زده بودم.
احتمالا پلیس قبل از اینکه من ببینه صدای موزیک رو شنیده بود؛ این از اون لحظهها بود که قبلش میتونی حسش کنی. از دور که ماشین پلیس و پارک شده کنار خیابون دیدم به خودم گفتم این دنبال من میاد. هنوز سی ثانیه طول نکشیده بود که نور قرمز و آبی کل خیابون رو پر کرد و دیدم داره سپر به سپر حرکت میکنه. آروم زدم کنار، توی اون صدای بلند موزیک میتونستم صدای نفس کشیدن خودم رو حس کنم. داشتم سعی میکردم عادی رفتار کنم از آینه بغل ماشین داشتم نگاش میکردم. پلیس از ماشینش پیاده شد قدمزنان سمت من اومد، دستشم گذاشته بود رو اسلحهاش. اومد کنار در وایساد. سرم نچرخوندم و زل زده بودم به روبرو با چشمای باز از گوشهی چشم نگاش میکردم.
دیدم انگار داره بلند حرف میزنه و دستش با عصبانیت تکون میده؛ من میشنیدم که انگار داره میپرسه چراغو ندیدی؟ چرا وقتی تابلوی ایست رو دیدی ترمز نکردی و از این حرفا. لباش تکون میخورد ولی صدایی بیرون نمیومد. یهو دست کرد و در ماشینو باز کرد. انگار هوای ماشین به بیرون مکیده شد. وقتی صدای موزیک با سکوت خیابون ترکیب شد تازه یادم اومد صدای موزیک خیلی بلنده، برای همینم بود که نمیفهمیدم پلیس داره چی میگه. تمام بدنم انگار به جای آب و خاک از آدرنالین خالص درست شده بود.
در که باز شد نیمخیز شدم سمت بیرون، پلیس فکر کرد میخوام حمله کنم، زیر گلومو گرفت و کشیدم بیرون دستم و چرخوند. نمیدونستم این همه قدرت از کجا آوردم؟ منم چرخیدم و دستمو ول کردم. انگار که بهش برخورده بود، باتومش درآورد و خواست بزنه که باتومشو محکم گرفتم. یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره اسلحشو مسلح میکنه با اون یکی دستم دستش بردم سمت پایین و بعد یه لحظه انگار دنیا وایستاد. همینطور کش پیدا کرد، کش پیدا کرد و یک صدای مهیب اومد. یه تیر شلیک شده بود؛ من و افسر چشم تو چشم شدیم و با چشم و دهن باز بیحرکت وایسادیم و نگاه کردیم.
دیدم سمت زمین شلیکشده انگار که صدای تیر هوشیارم کرده باشه گفتم باشه باشه. یه قدم رفتم عقب و پلیسه گفت پسر احمق نزدیک بود به کشتن مون بدی، من برگردوند بهم دستبند زد و پرت کرد عقب ماشینش. بیسیم رو برداشت و چهار بار پشت سر همدیگه گفت تیراندازی شده نیروی کمکی بفرستین، بعد ادامه داد داره سعی میکنه من بدزده، کمک کمک، من نمیفهمیدم چی میگه، من که عقب ماشینش بودم. اما دیگه مهم نبود پام یخ زده بود شروع کردم از خودم پرسیدم ایوای الان چه اتفاقی افتاد.
رفتم بازداشتگاه؛ کم کم شونزده ساعت اونجا بیهوش بودم، وحشتناک ترسیده بودم. انقدر دستگیری و بازداشتگاه رفتن توی سابقم داشتم که بدونم این یکی با بقیه فرق داره. اومدن صدام کردن که وکیل تسخیری اومده. رفتم توی اتاق نیمه تاریک، تازه چشام داشت باز میشد و یادم میومد دیروز چه بلایی سرم اومده. وکیل تسخیری یه پسر جوون بود، بهم گفت آقای یاریس متوجه اتهامات تون هستین؟ چون اگه اینا ثابت بشن شما به حبس ابد محکوم میشین.
من پرسیدم حبس ابد؟ اتهامات من چیه مگه؟ شروع کرد پرونده رو ورق زد و بعدش انگار که داشت از روی منوی رستوران میخوند گفت: گروگانگیری یک افسر پلیس، اقدام به قتل یک افسر پلیس، گیجی و بیحواسی و رفتار پرخطر، ماشین دزدی و مقاومت در برابر پلیس. اینا رو که شنیدم شروع کردم به گریه کردن. من رو برگردوندن به سلولم. ناامید و مستاصل و بیچاره بودم. تازه داشت خماریم شروع میشد. فکر کردم آدمی بدبختتر از منم هست؟ کسی آیندهی سیاهتر از منم داره؟ نشستم روی تخت سرم بین دستام گرفته بودم که چشمم خورد به یه روزنامه، روزنامهی دلاور کانتی تاریخ شونزده دسامبر که مال چند روز پیش بود، صفحهی اولش هم نبود.
روزنامه از صفحهی سه شروع میشد، تیتر صفحهی سوم داستان زنی بود به نام لیندا میکرگ. سه روز تموم تیتر روزنامه جلوی چشمم بود، قتل خانم میکرگ. قدم میزدم، دوباره تیتر میخوندم، قتل خانم میکرگ، قتل خانم میکرگ. انگار یه حسی من رو سمت اون روزنامه میکشید. بالاخره بعد سه روز با بیحالی روزنامه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
داستان قتل خانم لیندا میکرگ، زنی که در پانزده دسامبر 1981 ساعت چهار و پنج دقیقهی صبح از محل کارش که یه رستوران بوده خارج میشه یه نفر اون میدزده میندازتش توی ماشین خود لیندا و چهار کیلومتر دورتر یه جایی پشت یک کلیسا بهش تجاوز میکنه و با ضربههای چاقو اونو به قتل میرسونه و بعدشم همونجا توی پارکینگ ولش میکنه.
جسد و صبح روز بعد دو تا بچه که اومده بودن اون اطراف بازی کنن پیدا میکنن. جسد زیر چند وجب برف پوشیده شده بود و بچهها اول فکر میکنن که یه مانکنه، کنجکاوی میکنن بدونن مانکن زنه یا مرده که خون تیره روی زمین رو میبینن و فرار میکنن و بعدشم به خونوادشون میگن و خونوادشون به پلیس خبر میده. جالب بود که من چهار پنج کیلومتری محل حادثه زندگی میکردم و البته هیچ ارتباطی با این حادثه نداشتم. اما با خودم فکر کردم که اگر بتونم اطلاعات دقیق و جدیدی از این قتل به پلیس بدم باهاشون معامله کنم اونا میزارن که من برم.
تو رو خدا ببین فکرای احمقانه و بچهگانهی من رو؛ پس رفتم روی تخت نشستم و یه داستان درست کردم. اول نیاز داشتم کار گردن یکی بندازم یه شخص حقیقی میخواستم و اون لحظه به تنها کسی که میتونستم فکر کنم جیمی بود. حالا جیمی کی بود؟ من از جیمی کینه داشتم یه سال قبل با جیمی آشنا شده بودم. اونم یه معتاد بود مثل خودم یا بهتر بگم یه معتاد ماشین دزد بزهکار. یه بار توی یکی از ماشینایی که خودم دزدیده بودم هزارتا سکه پیدا کردم، هزارتا سکه توی کیف سیاه. معلوم بود یه چیز خاصی باید باشن که طرف اینطوری مثل یک کلکسیون نگهشون میداشته، اما یه اشتباهی کردم، ماجرای این محتویاتش رو رفتم به جیمی گفتم.
همین شد که جیمی و دوستش طمع کردند و برای به دست آوردن این سکهها تصمیم گرفتن یه بلایی سر من بیارن. یه روز که رفته بودم پیششون با یه چیز محکم به سرم زدن و بیهوش شدم. منو پیچیدن توی قالی و بعد انداختن پشت یه وانت و بعدش یه جایی دورافتاده انداختنم پایین. خوشبختانه انقدر این مواد کشیده بودن که شلیکهایی که میکردن به سمت قالی تا کار من تموم کنن فقط به جاهایی اصابت میکرد که من توش نبودم و تونستم قسر در برم از اون ماجرا. بعدشم ول کردن و رفتن و من نجات پیدا کردم.
اما همیشه به خاطر این کارشون عصبانی بودم، بعد از این ماجرا همه جا دنبالش گشتم، میخواستم یه درس درست حسابی بهش بدم. یه بارم یکی هم یه آماری داد که دیگه دلسرد شد و باعث شد دنبالش نگردم. میگفت جیمی توی جرسی اوردوز کرده و جیمی رو به بیمارستان نرسوندن از ترس دستگیر شدن و سابقه و اینجور حرفا و اونم بعدش مرده، پس دیگه دنبالش نگرد، منم دیگه دنبالش نگشتم. پس جیمی شد سوژه داستان خیالی من، تصمیم گرفتم بگم جیمی قبلا به من گفته که تجاوز و قتل کار اون بوده. زدم به در و نگهبان خبر کردم، گفتم من یه اطلاعاتی دربارهی فلان قتل دارم، خبر داد و خیلی طول نکشید که اومدن منو بردن به دفتر رییس پلیس.
دستبندم بهم نزدن؛ رییس در حالی که با منی که روی مبل راحتی نشسته بودم و انگار فرسنگها از سلول انفرادی و زندان دور بودم طوری حرف میزد که هیچ خشونتی توی کلامش نبود. رییس گفت که نوشابهی خنکم واسم آوردن. همینطوری که هنوز از لیوان نوشابه داشت گاز میزد بیرون و پیس میکرد و من به لیوان چشم دوخته بودم، رییس شروع کرد پروندمو یه ورقی زد. بعدش گفت ایبابا، نیک تو چقدر جوونی چرا برای این چیزا آوردن اینجا؟ تو که اصن هیچ خشونتی هم توی سابقت دیده نمیشه، این مزخرفات چیه؟ آخه اقدام به قتل؟ اقدام به دزدیدن پلیس؟ اصلا بهت نمیاد که، بابا تو معتادی یه ماشینی میدزدیدی حالا دیگه.
اینجا چه خبره واقعا خودم با پلیسی که دستگیرت کرده یه صحبتی میکنم اصلا نگران نباش. منم که حالا روحیه گرفته بودم داستانی که ساخته بودم رو تعریف کردم. همه به خاطر این داستان گرهگشایی که من از پرونده داشتم تحسینم میکردن. یهو در عرض چند ساعت من از یه زندانی با محکومیت صدهزار دلاری که باید بقیه عمرش توی زندان میگذروند تبدیل شدن به کسی که قراره هفتهی آینده خونه پیش مامان باباش باشه و جرایم تنها به مقاومت کردن در برابر دستگیری تغییر پیدا کنه.
اما همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه فرداش پلیس رفت در خونهی جیمی؛ جیمی نه تنها زنده بود بلکه ترکم کرده بود و میخواست ازدواجم بکنه، حسابی خرابکاری کرده بودم. حالا انگشتی که من به سمت جیمی که فکر میکردم مرده گرفته بودم تا خودم رو نجات بدم باعث شده بود دهها انگشت به سمت خودم نشونه بره. حالا بازپرس اون پرونده میخواست با من صحبت کنه و فکر میکرد اینقدر کار خودم بوده و میخواستم بندازمش گردن یکی دیگه تا پلیسا رو گمراه کنم. اونا دیگه دو تا چیز خیلی خوب میدونستن؛ یکی اینکه جیمی ارتباطی با گفتههای من و قتل لیندا نداشت و دو اینکه من اطلاعات زیادی دربارهی اون قتل داشتم.
اطلاعاتی که البته همشون حدسیات بودن داستان ساخته بودم ولی دیگه برای کسی اهمیتی نداشت. بعد از اون بازجوییهای طولانی من شروع شد، به زور میخواستن ازم اعتراف بگیرن. مثلا میگفتم من هیچ وقت نمیخواستم کسی رو بکشم بازپرس یادداشت میکرد میگفت آره این خوبه تو هیچ وقت نمیخواستی اون زن رو بکشی. من حالا محکوم به آدم ربایی، تجاوز و قتل یک زن شده بودم که تو زندگیم حتی ندیده بودمش و اینا همراه شده بودند با جرایمی که از قبل داشتم. من یه معتاد بیست ساله بودم که از سوی خونوادش طرد شده و از خونه انداخته بودنش بیرون، چه شانسی داشتم، کی به حرف همچین آدمی گوش میده. من توی بازداشت موندم، دلنگران از دو دادگاهی که در انتظارم بودن.
روزها به سختی گذشت تا ماه آوریل شد؛ بهار شده بود که اولین دادگاه مربوط به آدم ربایی و اقدام به قتل پلیس بنجامین رایت برگزارشد؛ هیچ کورسوی امیدی هم برام وجود نداشت. رسانهها و روزنامهها در حال جمعآوری اطلاعات ریز و درشت دیگهای بودن تا من رو سیاهتر جلو بدن و اصلا بدشون نمیومد داستان یه دیوونهی زنجیرهای بازتاب بدن که فروششون بیشتر بشه. دادگاه شروع شد و اول از پلیس بنجامین رایت خواستند که به جایگاه بیاد. ازش سوال پرسیدن تا ماجرای اون شب رو توضیح بده و در کمال ناباوری آفییسر بنجامین یه داستان کاملا متفاوت از اتفاقهای اون شب تعریف کرد.
گفت که اومده ماشینو کنار زده، به ماشینی که من توش بودم نزدیک شده، من همون لحظه از ماشین پیاده شدم و به صورت مشت زدم که باعث شد عینکش پرتاب بشه. اونم تلاش میکرده که از خودش دفاع کنه و من چند بار دیگه به صورتش مشت زدم. بعدش وقتی یه مقداری گیج شده اسلحهاش خوابیدم به سمتش نشونه گرفتم. ایشون هم در یک عمل بسیار قهرمانانه هر دو تا دستش روی اسلحه گذاشته تا از شلیک من جلوگیری کنه. برای اثبات صحت گفتههایش یه عکسی از دستش با زخمی حدودا دو و نیم سانتی به دادگاه ارائه کرد. سم استرتون که وکیل تسخیری من بود تنها یک کارکرد. از جاش بلند شد خیلی آروم عکس دست آفیسر رایت رو جلوی روش گذاشت از آفیسر رایت پرسید این عکس مدرک شماست مبنی بر اینکه نیکولاس یاریس با مشت سه بار به صورت شما ضربه زده.
طوری که عینک شما به سمتی پرت شده و اسلحه رو از شما قاپیده به سمت شما گرفته تا شما رو بزنه، درسته؟ خب، من یه سوال دارم از شما، شما چرا یه عکس از صورتتون به دادگاه ارائه نکردین؟ آفیسر رایت که دست پاچه شده بود گفت خب میدونید من یه مرد خوشتیپم دلم نمیخواد هیات منصفه چهرهی کبود و خونی من و ببینن من مجبور نیستم اون عکس و نشون شما بدم. اینجا بود که هیات منصفه شروع به پچ پچ کرد یکم بعد هیات منصفه رفت به شور و کمتر از نیم ساعت بعد برگشتن و نظر هیات منصفه این بود:
اقدام برای آدم ربایی: بیگناه، اقدام به قتل آفیس رایت: بیگناه، تجاوز به حریم دیگران: بیگناه، همهی جرایم موجود ارایه شده در این دادگاه: بیگناه، یهو کل دادگاه بهم ریخت. وای اگه دادگاه دومی در کار نبود من اینجا باید آزاد میشدم، اینجا بود که دادستان که حسابی عصبانی شده بود فریاد کشید که شما الان گذاشتین یه متجاوز قاتل قصر دربره. رییس هیات منصفه که یه خانم بود بلند شد و گفت جناب ما اتهامهای دیگهی متهم رو بررسی نکردیم، ما این اتهامها رو بررسی کردیم و نظرمون همینه که شنیدیم. اما این اضافه کنم به نظر میرسه کیس دادگاهی که شما دارین بررسی میکنید بوی تعفن میده. مامانم از وسط سالن دادگاه فریاد کشید آره درسته یه بار دیگه هم بهشون بگو خانم.
دو ماه گذشت؛ که بدترین روزهای زندگی من تا اون موقع بود. بعد از اون تبرئه برای تو دادگاه اول حالا باید وارد دادگاهی میشدم که من متهم به قتل زنی بودم که توی زندگیمم ندیده بودمش. دادگاه دوم فقط سه روز طول کشید، همه با نفرت به من نگاه میکردن، انگار که هیئت منصفه از همون اول تصمیمشونو گرفته بودن. آقای کریک همسر خانم کریک رفت به جایگاه تا هویت مقتول رو تایید کنه. اول یه عکس خانوادگی از آقا و خانم کریک و سه تا بچهای که به فرزند خواندگی قبول کرده بودن نشون داده شد و بعد از تایید آقای کریک عکس مقتول در محل حادثه زیر برفها و بعدش تصویر قسمتهایی که از بدن لیندا که چاقو خورده بود دندونهایی که شکستهبودن صورت وحشتناک و واضحی نمایش داده شد.
همه نفسشون رو توی سینه حبس کرده بودند و خیلیا روشون رو از عکسها برمیگردوندن. این همه نفرت باید از یه جایی سر درمیاورد، من یه جوون بیست و یک ساله بودم و میخواستن منو اعدام کنن.
تنها علم موجود در زمینهی قتل در اوایل دههی هشتاد این بود که میتونستن بهت بگن نوع خونت چیه؛ مثلا آ هستی یا آ مثبت. در واقع این بهروزترین دستاورد علم و تکنولوژی در زمینهی تشخیص هویت بود. از طرف دیگه هیچ مدرکی مبنی بر اینکه من مظنون اصلی پرونده باشم وجود نداشت. خودمم که اقرار نکرده بودم یعنی هیچی توی پرونده نداشتن. نه آلت قتلی پیدا شده بود و نه غیر از داستان بیپایه و اساس من چیز دیگهای تو این پرونده بود. فقط یه سری اطلاعات پراکنده و حدسیات، اما بدبختانه نوع خون من با خونی که قاتل از خودش روی لباس مقتول به جا گذاشته بود یکی بود هر دو تامون ب مثبت بودیم، واقعا عجب شانسی.
من خیلی از کلماتی که توی دادگاه میگفتن نمیفهمیدم، اصن نمیتونستم درست صحبت کنم. اما تیر خلاص اونجا بود که کسی که بیست روز هم سلولی من بود با پلیسا معامله کرده بود که توی دادگاه بگه من یه شب پیشش اعتراف کردم که این قتل کار من بوده. هیات منصفه خیلی سریع من گناهکار تشخیص داد. روز آخر قاضی رای اعلام کرد: آقای نیکولاس یاریس شما به اعدام و هفتاد سال زندان محکوم میشید. من بهت زده بودم، باورم نمیشد این اتفاق داره میفته، انگار داشتم خواب میدیدم و منتظر بودم از خواب بپرم. از سر جام بلند شدم و گفتم من نبودم، من این کار نکردم، همهی شما یه مشت حرومزاده هستین. قاضی همه را ساکت کرد و گفت عه؟ اینطوریه؟ آقای نیکولاس یاریس شما تشریف میبرید به زندان فوق امنیتی هانینگتون، ببینم بازم اونجا زبون درازی میکنید یا نه.
در حالی که هنوز داشتم فریاد میزدم من بیگناهم من بیگناهم، منو کشون کشون از دادگاه بردن بیرون. منو با یه اتوبوس و چند تا نگهبان فرستادن زندان، دست و پام زنجیر داشت، گیت زندان باز شد و از دیوارهای خاکستری رفتیم داخل. پیاده شدم، رییس زندان اومد استقبال، روبروم وایساد و با یه تن صدای معمولی گفت: هیچ کس تو زندان من حرف نمیزنه، خصوصا اگر منتظر اعدام باشه. نگاش کردم و گفتم: یعنی چی حرف، که هنوز جملهام رو نصف نگفته بودم که پوف، با پشت دست چنان زد توی صورتم که پرت شدم روی زمین.
ادامه داد تو مردی، مردهها حرف نمیزنن، اینجا فقط گوش میکنی، بعد با نوک انگشت زد روی شقیقهاش و گفت فقط گوش کن.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهاردهم – یک ماه تنهایی (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و هفتم - گرگ سپید در مسکو (دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و چهارم - کوهها حرکت میکنند (قسمت دوم)