اعترافات یک برون‌گرا

همسرم معتقد است که «دستاوردهای جهان را درون‌گراها می‌سازند و برو‌ن‌گراها پُز آن را می‌دهند!». می‌دانم که این یک جمله‌ی افراطی‌ست، اما به نظر من، او حق دارد. چون زندگی کردن با یک فرد به شدت برون‌گرا اصلاً کار آسانی نیست.

او این استدلال را زمانی به کار می‌برد که در حال شوخی کردن با یکدیگر هستیم. من که بر اساس بیشتر آزمون‌های روان‌شناختی از جمله مایرز–بریگز، تا حدود ۹۵٪‌ برون‌گرا شناخته می‌شوم و در عمل بیرون خود زیست می‌کنم، گاهی حقم است که چنین چیزهایی بشنوم!

اولین باری که با عبارت برون‌گرا آشنا شدم، شاید هجده سال داشتم. آن زمان نمی‌دانستم اینکه آدم‌ها را به گروه‌های بزرگ مانند درون‌گرا/برون‌گرا، تیرماهی/خردادماهی، زن/مرد و … تقسیم کنیم، چیزی جز ساده‌سازی و سهل‌انگاری ساختارمند نیست. بعدها متوجه شدم که این‌طور نیست که بشود به همین راحتی نسخه‌ی کسی یا گروهی را پیچید و پیش خود فکر کرد که «خوب تکلیفشان را روشن کردم و آنها را شناختم!».

در کار من، که عبارت باشد از مشورت‌دهی در زمینه‌ی استراتژی و رگولاتوری کسب‌وکارها، تعامل با دیگران یک عامل کلیدی‌ست. به همین خاطر تحقیق در مورد موضوع برون‌گرایی/درون‌گرایی را تا حدی انجام دادم که بتوانم تکلیفم را با این موضوع روشن کنم. همین تحقیقات باعث شد که مجموعه کتاب‌های تداکس‌تهران از ترجمه و چاپ کتاب «تو واقعا كی هستی: پازل شگفت‌انگيز شخصيت‌تان» اثر برایان لیتل حمایت کند.

اینکه آدم‌ها را به گروه‌های بزرگ تقسیم کنیم، چیزی جز ساده‌سازی و سهل‌انگاری ساختارمند نیست.

تحقیقاتم به من فهماند که بهترین طوری که می‌شود برون‌گراها را از درون‌گراها تمایز داد، این است که ببینیم آیا این افراد در تعامل با دیگران انرژی می‌گیرند و سرحال می‌شوند، یا انرژی می‌دهند و خسته می‌شوند. به عبارت دیگر فرد برون‌گرا از منبعی خارج از خود انرژی می‌گیرد، و فرد درون‌گرا در درون خود به دنبال آن انرژی می‌گردد.

با این تعریف، من یک برون‌گرای سرسخت هستم!

در گفتگوهایم با دوستان و همکاران گاهی می‌شنوم که شخص گاهی با خجالت یا حسرت می‌گوید
«خب، من برون‌گرا نیستم که بتوانم فلان حرف را بزنم»
یا «چطور می‌شه برون‌گراتر باشم؟» و…
گفته‌های همین عزیزان انگیزه‌ی من برای نوشتن این یادداشت است تا به این طریق خلاصه‌ای از اعترافاتم را تقدیمشان کنم و به آنها بگویم که برون‌گرایی لزوماً عامل موفقیت و کامیابی نیست و می‌تواند گرفتاری‌های بسیار دست کند. ضمن اینکه از این ایده دفاع کنم که ما می‌توانیم هر طور می‌خواهیم باشیم و من هم در حال غور کردن در دنیای درون‌گرایان هستم.


https://www.ted.com/talks/brian_little_who_are_you_really_the_puzzle_of_personality?language=fa


متأسفانه برون‌گراها موفق‌تر و باهوش‌تر قلمداد می‌شوند.

دو کودک پنج یا شش ساله را در نظر بگیرید که در یک میهمانی شام ملاقات کرده‌اید. در کنار میز شام، جایی که بیشتر میهمانان به آن توجه دارند،
به یکی از این کودکان می‌گویید: «خب، عمو جون چطوری؟»،
او بلافاصله و بی‌درنگ پاسخ می‌دهد: «مثل پلو تو دوری!» و به چشمان شما زل می‌زند و لبخند می‌زند.

حالا در سناریوی دیگر تصور کنید دوباره در همان موقعیت قرار دارید. از کودک دیگر می‌پرسید: «خب، عمو جون چطوری؟»،
و او با کمی مکث می‌گوید:‌ «خوبم» و آرام آرام پشت مادرش که در صحنه حاضر است، قایم می‌شود.

کدام کودک بیشتر و به خصوص توسط خانواده‌های ایرانی مورد تشویق قرار می‌گیرد؟ به کدامیک عبارات مثبتی همچون باهوش، سرزنده، بامزه و… نسبت می‌دهند؟ پاسخ، کودک اول است. همان که در اصطلاح ما ایرانی‌ها «حاضر جواب» است.

تعریف و تمجیدهای ما همچون مدال‌هایی که بر سینه‌ی یک مقام ارتشی چسبیده است، بر این بچه‌ها می‌چسبد و به آنها یاد می‌دهد که اگر فوری جواب بدهند، برنده هستند و دیگران آنها را به عنوان بچه‌هایی باهوش خواهند شناخت.

این خطای شناختی ماست که دائم در مدح کسانی هستیم که زود جواب می‌دهند، بلند و قوی صحبت می‌کنند، ظاهر متعارف‌تری دارند یا در تعامل با دیگران ظاهراً موفق‌تر عمل می‌کنند. ما دوست داریم این افراد را «باهوش» بدانیم. اما در واقعیت هیچ ربط معنی‌داری میان این موضوعات و بهره‌ی هوشی افراد وجود ندارد. چه بسا آن کودک دوم که آرام‌تر فکر می‌کند، یا بیشتر در درون خود غرق است، خردمندتر و باهوش‌تر باشد.

جامعه‌ی ما در چند دهه‌ی گذشته در مدح افراد راست‌دست بوده و افراد چپ‌دست را آزار می‌داده است و آنها را مجبور به نوشتن با دست راست می‌کرده است. خود من دست کم از چند نفر از متولدین دهه ۳۰ و ۴۰ شمسی شنیده‌ام که چطور آنها که چپ‌دست بوده‌اند، مورد عطاب و خطاب معلمان زمان خود قرار می‌گرفتند که با آن یکی دست بنویسند. اگر در بین بزرگترهای فامیل با افراد چپ‌دست صحبت کنیم، می‌فهمیم که این جامعه چقدر می‌تواند بی‌رحم باشد. و چقدر راحت می‌تواند گروهی را به خاطر اینکه شبیه گروهی که در کنترل است، نیستند، از دایره و مدار بیرون بداند و آنها را تنبیه و تقبیح کند.

پی بردن به این خطای شناختی، ما را به فکر فرو می‌برد که نکند باز هم گرفتار همان پیش‌داوری‌ها و قضاوت‌های بی‌مورد، اما این بار در مورد درون‌گرا و برون‌گراها هستیم؟

دنیای در هم‌تنیده‌ی امروز و ایران‌مان که در آن هر که زودتر، بلندتر و جلب‌توجه کننده‌تر حرف بزند برنده است، متأسفانه عملاً یک پیام برای درون‌گراها دارد و آن هم اینکه «شما به اندازه‌ی برون‌گرا هوشمند نیستید. یا برون‌گرا شوید، یا بپذیرید که از آنها عقب خواهید افتاد!».

چه پیام تلخی…

همین اتفاق در مورد زمان پاسخ‌گویی در جلسات هم می‌افتد. من چند سال است که مکانیزم تصمیم‌گیری در جلسات شرکتم را مکتوب کرده‌ام. به این صورت که در یک جلسه‌ی حضوری موضوع را مطرح می‌کنم و بعد از حضار می‌خواهم تا یک نرم‌افزار یا یک گروه ایمیلی، نظرات خود را با استدلال برایم بنویسند تا بتوانیم جمع‌بندی کنیم. نتیجه بسیار بهتر از حالتی‌ست که فی‌المجلس و فقط در یک دیدار حضوری تصمیم می‌گرفتیم.

من دریافته‌ام که بعضی افراد نیاز دارند کمی بیشتر روی موضوعات تأمل کنند و مایلند آرامتر فکر کنند. اگر فقط به جلسات حضوری بسنده کنیم، قدرت را به کسانی داده‌ایم که بلدند به قولشان «بلند بلند فکر کنند!». اما من به دنبال شنیدن پرسه‌زنی ذهنی افراد نیستیم! پاسخ من به کسانی که دقایق مهمی از وقت همه را می‌گیرند که بلند بلند فکر کنند، این است که «عزیزم، عمر من کوتاه‌تر از آن است که بخواهم افکار پراکنده‌ی تو را مو به مو بشنوم، من به دنبال نتیجه‌ی مفید و استدلال‌های فکر توام! برو فکرهایت را بکن، بعد نتیجه را ساختار یافته با من در میان بگذار.»

متأسفانه برون‌گراها بیشتر به چشم می‌آیند.

در دنیای امروز، بیشتر دستاوردها حاصل کار چند نفر است. از یک فنجان قهوه‌ی خوشمزه بگیرید تا ارسال مریخ‌نورد به فضا، همیشه چند نفر هستند که با هم کار می‌کنند تا به نتیجه دست یابند. اما معمولاً یکی از آنهاست که بیشتر دیده می‌شود. آن یک نفر لزوماً کسی نیست که بیشترین زحمت را کشیده، یا بهترین ابتکار را زده، بلکه معمولاً همان کسی‌ست که می‌توانسته نماینده‌ی بهتری برای گروه باشد و در فلان مصاحبه، تبلیغ یا گفتگو شرکت کند.

یک خطای شناختی دیگر که جامعه‌‌ی ما دارد، این است که برای ساده‌انگاری هم که شده، از هر اتفاق می‌خواهد فقط یک چهره ببیند. اصلاً ایده‌ی قدیمی «چهره‌ی برند» از همینجا آمده است: محصولات تجاری که حاصل کار چندین گروه هستند، با تصویر یک نفر روی بیلبوردهای آن سازمان نشان داده می‌شوند. اما تشویق آن فردی از گروه که راحت‌تر می‌تواند ارتباط کلامی داشته باشد و در جستجوی تعامل با دیگران است، به دیگر اعضای گروه چه پیامی می‌دهد؟ چرا اینطور رفتار می‌کنیم؟

چون ما حوصله نداریم تمام افراد یک گروه را ببینیم و مورد تشویق قرار دهیم. چون به دنبال فقط یک داستان می‌گردیم، و چون شخصیت‌پرور و قهرمان‌پرور هستیم. پیش‌تر و در جستاری زیر عنوان «میان‌بر طلبی: آنچه آفت زندگی ما ایرانیان شده است»، به بررسی این موضوع در جامعه‌ی ایرانی پرداخته‌ام و نوشته‌ام که قهرمان‌پروری هم نوعی میان‌برطلبی است. اینکه کسی را بپرورانیم که بیاید کارهایی را بکند که خود ما عرضه‌ی انجام آن را نداریم، مستقیماً نشأت‌گرفته از تنبلی و ترس ذاتی ما از تغییرات مثبت است.

برای ما همیشه جلوی صحنه مهم بوده است!

بنابر این تنبلی و ساده‌انگاری جامعه‌ای که می‌خواهد زود به نتیجه برسد، یک چهره ببیند و از یکی تشکر کند، باعث شده تا شانس برون‌گراها برای دیده شدن و مورد تشویق قرار گرفتن بیشتر شود.

تحقیق در مورد حقوق و دستمزد کارکنان ایرانی و حتی جهانی هم مبین همین موضوع است. با تخصص و کفایت مساوی، مردها از زن‌ها و برون‌گراها از درون‌گراها درآمد بیشتری دارند. این، واقعیتی‌ست که در امروز ایران و جهان جریان دارد.

این واقعیت، در حال تشویق مردان برون‌گراست. چرا؟ چون هر قدر هم که نظام حقوق و دستمزد ساختارمند باشد، باز هم درآمد یک فرد به قضاوت دیگران (همکاران و مافوق‌هایش)‌ در مورد او بستگی دارد. این قضاوت آنها هم ریشه در فرهنگی دارد که جامعه به آنها دیکته کرده است.

جامعه هم دچار خطای شناختی‌ست که این افراد برون‌گرا هستند که کار را انجام می‌دهند و افراد درون‌گرا هم که غالب اوقات از شرایطشان راضی هستند یا اعتراضی به آن ندارند، در پشت صحنه فعالند. برای ما همیشه جلوی صحنه مهم بوده است!

این یک تراژدی‌ست که ما فکر می‌کنیم غیرقابل تغییریم!

یک نقد بزرگ که من بر آزمون‌های شخصیتی دارم این است که آنها بر مرزهای بین آدم‌ها تأکید دارند و نه بر شباهت‌هایشان.

اینکه من در آزمون میرز بریگز ENFJ هستم و دوستم INTP، ما را در دو گروه مختلف قرار می‌دهد. اثر این تقسیم‌بندی، جداتر شدن این گروه‌ها از همدیگر است. چراکه همانطور که در جستار «فن‌آوری ایده‌ها» در کتاب «چهار فصل فرصت‌آفرینی» مفصل به آن پرداخته‌ام، زمانی که ما تحلیلی در مورد انسان ارائه می‌دهیم، هم از انسان شناخت پیدا می‌کنیم، هم انسان را مهندسی می‌کنیم.

اینکه ما بر اساس برون‌گرا/درون‌گرا به آدم‌ها نگاه کنیم، به برون‌گراتر شدن و درون‌گراتر شدن آنها و همچنین موفقیت و شکست یک گروه از آنها کمک می‌کنیم چون بر اساس این پیش‌فرض ما، آنها خود را تغییر می‌دهند و وفق پیدا می‌کنند. مانند همان مثال چپ‌دست و راست‌دستی که پیش‌تر زدم. این فشار راست‌دست‌ها در طور تاریخ بوده است که باعث شده جمعیت چپ‌دست‌ها به ۱۷٪ از جمعیت جهان کاهش پیدا کند. حال باید از خودمان بپرسیم آیا می‌خواهیم جامعه‌ای بسازیم که فقط مثلاً ۱۷٪ از آن درون‌گرا باشند؟ آیا خودمان تحمل چنین جامعه‌ای را داریم؟ آیا این جامعه می‌تواند بهره‌وری بالایی داشته باشد؟

موضوع دیگر این است که آزمون‌های شخصیتی عملاً فقط یک تصویر از ما نشان می‌دهند. شاید این گذشته‌ی شرقی ماست که باعث می‌شود این تصاویر لحظه‌ای را با فال و سرنوشت خود اشتباه بگیریم! تفاوت در این است که سرنوشت را به زعم بعضی، یا نمی‌شود تغییر داد یا به سختی می‌توان تغییری در آن ایجاد کرد. اما تصویر لحظه‌ای اینطور نیست. اگر لباسی که بر تن روان‌‌مان داریم را مفید نمی‌یابیم، با تمرین می‌شود آن را از تن روان درآورد، و لباس دیگری را بر تن آن کرد. به خدا قسم که می‌شود تغییر کرد!

من که خودم بر اساس همین آزمون‌ها یکی از برون‌گراترین افراد بودم، تصمیم گرفتم تغییری در خود ایجاد کنم تا هر وقت خواستم بتوانم درون‌گرا باشم. به همین دلیل با وجود مهارت در امر سخنرانی و داشتن تخصص مربی‌گری در این حوزه، تصمیم گرفتم نوشتن را شروع کنم. الان بیشتر از دو سال است که می‌نویسم و نوشتن ایده‌هایم را مفیدتر از گفتن آنها می‌یابم. نتیجه این شده که پشت هر سخنرانی که دارم، نوشته‌ای وجود دارد، و کم کم یاد گرفته‌ام که به جای توجه مخاطب، بتوانم از گفتگو با درون خود معنی بیابم.

حالا انتخاب دست خودم آمده است. می‌توانم درون‌گراتر یا برون‌گراتر باشم. همین مهارت در دوران کرونا به شدت به کمک من آمد. در حالی که دوستان برون‌گرایم در تمنای معاشرت‌های اجتماعی بودند، من توانستم با خلوت خود کنار بیایم و در مقابل تهدیدات بالای روانی که قرنطینه و تعاملات کم اجتماعی برای برون‌گراها داشت، ایمن‌تر بمانم. من حتی توانستم ترجمه‌ی کتابی که در دست داشتم را به پایان برسانم، یکی دو تا از طرح‌های تجاری‌ام را به انجام برسانم و همین مجموعه یادداشت‌ها که در حال خواندنش هستید را آغاز کنم.

حالت‌های گوناگون روانی قابل تجربه و یادگیری هستند. بسته به ظرفیت و اراده‌ی ما برای تغییر، می‌توانیم درون‌گرا، برون‌گرا یا هر چیز دیگر که می‌خواهیم باشیم.

باید توجه داشته باشیم که دچار پدیده‌ای که مایلم آن را «نژادپرستی روانشناختی» بنامم نشویم.

همانطور که هیچ رنگ پوستی به دیگری برتری ندارد و ما اگر یکی از آنها را برتر ببینیم، نژادپرست تلقی می‌شویم، هیچ حالت روانشناختی هم به دیگری برتری ندارد. موضوع به نظر من فقط مناسب بودن آن حالت روانی با کار یا سبک زندگی ماست.

می‌توانم باز هم تأکید کنم که برای ایجاد انطباق بین این عناصر، می‌شود حالت خود (شامل برون‌گرایی و درون‌گرایی) را تغییر داد و از این طریق حالات دیگر روانی را تجربه کرد. چراکه پختگی از تنوع تجربه می‌آید.

اگر برون‌گرا یا درون‌گرا هستیم، به خود بگوییم در همین لحظه برون‌گرا هستم، فردا می‌توانم هر چه می‌خواهم باشم. همچنین اگر برون‌گرا هستیم، مواظب باشیم دچار خطایی که راست‌دست‌ها دچار شدند نشویم وگرنه شرکت‌هایمان، میهمانی‌هایمان، کشورمان و جهانمان پر می‌شود از برون‌گرایان و آنوقت باید گذاشت و رفت جای دیگر!