ریشه‌ی حسادت ناامیدی‌ست

 ژریکو، پرتره‌نگاریِ بیماران روانی - سمبل حسادت
ژریکو، پرتره‌نگاریِ بیماران روانی - سمبل حسادت


یااااافتم! یااااافتتتتتتتتم!

صدای ارشمیدس که به یکباره از حمام عمومی بیرون دوید و در خیابان‌های سیراکوز این کلمات را فریاد زد، چند سال پیش در گوش نگارنده هم طنین‌انداز شد. زمانی که پس از نوشیدن قهوه با یکی از دوستان، قصد کردم تا از طریق رساندن وی به مقصدش، او را مشایعت کنم و از هم‌صحبتی با او بیشتر حظ ببرم. همانجا بود که فهمیدم که «ریشه‌ی حسادت، ناامیدی‌ست». به همین سادگی!

اما آیا ارشمیدس عزیزمان واقعا کشف بزرگش را مرهون همان یک لحظه است؟ و یا اینکه لازم است بدانیم او در آن روز پیش از آن که به حمام گام بگذارد چه فکری در سر داشته؟ این یادداشت بهانه‌ای‌ست برای آشتی و همگرایی خرده‌افکارم در مورد مقوله‌ی حسادت، که قبل از این کشف بر فکرم گذر کرده. چرا که حسادت پدر ما را درآورده‌ است و از دَم تا دُم ما را در خود فرو برده است. گویی ما حسادتیم و حسادت نیز، ما!

در آن صبح تابستانی چند سال پیش که خدمت خوانندگان عرض کردم، قصد من و دوستم از دیدار، به گونه‌ای جشن گرفتن بود. جشنی برای پایان یک دوره‌‌ی سختِ کاری و پر چالش برای شرکت دوستم که به تازگی مورد حمله‌ی چند مجموعه‌ی قدرتمند قرار گرفته بود. من که تا حدود زیادی از راستی و درستی کارکرد او مطلع بودم، از سؤالش به خود آمدم. او نه برای پاسخ گرفتن، بلکه برای تفکر، می‌پرسید: « عجیبه… آخه چرا نمی‌گذارند کارمون رو بکنیم؟».

پاسخ فوراً در دل من روشن شد. صدایی از درون به من گفت:‌ «خب، معلوم است، ناامید هستند… از خودشان، از توان‌شان، از داشته‌هایشان، از اهدافشان… از همه‌ی این‌ها ناامید هستند. فکر نمی‌کنند ممکن است به جایی برسند، در نتیجه اینکه تو حرکت می‌کنی را مشکل می‌دانند!»

این ندای درون، از کجا چنین چیزی می‌دانست و چرا اینطور نتیجه‌گیری کرده بود؟ به احتمال زیاد از مشاهدات شخصی‌ام و تجربیات مشترکی که در همین زمینه داشتم و باز به احتمال زیاد از جهان‌بینی‌ای که بر فکرم غالب است.

شاید اولین باری که حسادت را در زندگی واقعی‌ام به چشم دیدم، یک شب بود. شبی خاص، که هفت نفری با همکاران یک پروژه جمع شده بودیم تا پایان آن را جشن بگیریم. ای کاش می‌توانستم دقیق‌تر توضیح دهم، مثل فیلم جلوی چشمم است. اما احتیاط دارم که موجب خدشه‌دار شدن نامی و دلسرد شدن دوستی بشوم.

به هر حال، آن زمان در دهه‌ی بیست زندگی بودم. به همراه آن شش نفر دیگر به سختی برای انجام آن پروژه زحمت کشیده بودیم. من فکر می‌کنم بیشتر از همه زحمت کشیده بودم و کارهای مهم‌تری هم انجام داده‌ بودم. اما مطمئن نیستم. پروژه که تمام شد، به دفتر محل کار دعوت شدم تا ذکر خاطرات خوش کنیم و از هم قدردانی کنیم.

آن شب به محض ورود به دفتر، دچار احساسی شدم که شاید همه‌ی ما تجربه کرده‌ باشیم. اینکه وارد اتاق می‌شوی و حس می‌کنی که گفتگویی بوده که با حضور تو پاره شده و چیزی در دل دیگران است که به تو نمی‌گویند اما به زودی قرار است نتیجه‌ی آن حس‌شان را ببینی…

همین هم شد. قسمتی از شب که گذشت، یکی به دیگری سقلمه زد که «بگو دیگه، چرا نمی‌گی؟!». آن هم شروع کرد به گفتن که «ما با تو مشکل داریم… تو فلان امتیاز را گرفتی، اما بین گروه تقسیم نکردی… این کردی… آن کردی…».

شاید هم راستش را می‌گفت. در آن زمان بیست و چند سال داشتم. در تحصیل بسیار موفق بودم، فعالیت‌های اجتماعی‌ام خیلی زیاد شده بود و کم کم داشتم به خاطر نشر تحقیقاتم در زمینه‌ی استراتژی سازمان‌ها و همینطور انتقال تجربه از صنایع کشور به حوزه‌ی استارتاپ‌ها، مورد توجه قرار می‌گرفتم. چهره‌ی سرخ و سفید و همیشه خندانی داشتم و در مجامع عمومی احساس رضایتم از راهی که در آن بودم را مشتاقانه ابراز می‌کردم.

فردی که از خود، آینده‌ی خود، مجموعه‌ی خود، کشور خود و داشته‌های خود ناامید است، به دیگری، مجموعه‌ی دیگری، کشور دیگری و داشته‌های دیگری حسادت می‌کند.

وقتی در اتاقی بودم و در جمعی صحبت می‌کردم، می‌توانستم موضوع را بگردانم، توجه دیگران را به خودم جلب کنم و نظراتم را به کرسی بنشانم (چون معمولاً نظراتم ترکیب منطقی و متعادلی از نظرات جمع بود).

همه‌ی اینها که به نظر من طبیعی و عادی بود، ممکن بود برای دوستانم که در دهه‌های بالاتر زندگی خود زیست می‌کردند، و بر سر چند راهی‌های جدی زندگی‌شان قرار داشتند، گران بیاید و به نارضایتی آنان از زندگی‌شان دامن بزند.

القصه، آن شب من ساکت نشستم؛ سرم را پایین انداختم و شنیدم. دو یا سه ساعت (که بر من به اندازه‌ی چند روز گذشت) فقط شنیدم که این شش نفر چه انزجاری از من، لبخندم، کارهایم، موقعیت‌های نداشته‌ام، فلسفه‌ی وجودی‌ام و تک تک سلول‌هایم داشتند… چقدر دردناک بود…

همینطور که می‌شنیدم، خودم هم به خودم نهیب می‌زدم که «ببین چه کردی که نتوانسته‌ای به دوستانت کمک کنی… آنها ماه‌ها در آتش سوخته‌اند و تو بی‌خبر بوده‌ای! ای کاش کاری می‌کردی که امشب حالشان بهتر بود».

اگر امروز در آن موقعیت قرار بگیرم، می‌دانم چه کنم که اصلاً کار بالا نگیرد، اما آن شب نمی‌دانستم. همین سکوت من، آن جریان باریک آب را تبدیل به یک سیلاب کرد. سیلابی که همه‌ی ما را با خود برد به جایی که بسیار دور بود و هیچوقت نمی‌خواستیم به آنجا برویم.

آن شب، حسادت را زنده و تنومند، جلوی خودم دیدم.

واکنش غریزی ما به وقتی که موجب حسادت قرار می‌گیریم، این است که به خود ببالیم که ببین من چه خوب هستم و آنها چقدر از من عقب‌ترند. اما من به واکنش‌های غریزی اعتقادی ندارم و فکر می‌کنم اگر آمده‌ باشیم که فقط رفتارهای غریزی از خود نشان دهیم، آمدنمان از بی‌فایده‌ترین کارهای دنیا بوده است!

بنابر این واکنش غریزی را کنار زدم و از خود پرسیدم چطور می‌توانم آنها را کمک کنم؟

همین پرسش، باعث شد بفهمم آن دوستانم امیدی به آینده‌ی خود ندارند، به همین دلیل طوری که من زندگی می‌کردم به آنها احساس بدی می‌داد. البته اشتباه می‌کردند. هر آدمی مسیر خودش را دارد و اشتباه است که خود را با دیگری مقایسه کند.

بین این دو اتفاق، یعنی آن شب که حسادت را زنده جلوی چشمم دیدم، و آن روز که دوستم می‌پرسید «آخه چرا نمی‌گذارند کارمون رو بکنیم؟»، تقریباً ده سال فاصله بود. در این ده سال، بارها شد که مورد حسادت قرار بگیرم یا نفسم بخواهد من را درگیر این بازی بکند که به کسی حسادت کنم. همه‌ی این مشاهدات در کنار هم آمدند، تا در آن روز تابستانی ندای درونی‌ام به من بگوید «ریشه‌ی حسادت ناامیدی‌ست».

فردی که از خود، آینده‌ی خود، مجموعه‌ی خود، کشور خود و داشته‌های خود ناامید است، به دیگری، مجموعه‌ی دیگری، کشور دیگری و داشته‌های دیگری حسادت می‌کند. درمانش هم ساده است.

کسی که دچار بیماری حسادت است، باید مورد تزریق یک دوز امید قرار گیرد. البته این امید نباید واهی باشد. چون امیدهای واهی در بلند مدت فرد را بیشتر ناکام می‌کند و در نتیجه او بیشتر درگیر مریضی حسادت می‌شود. امید باید بر اساس داشته‌های آدمی باشد. بسیاری از ما داشته‌هایمان را نمی‌بینیم. یا اگر می‌بینیم، نمی‌دانیم از ترکیب همان داشته‌ها چه کارها که نمی‌توانیم بکنیم. یا حتی اگر داشته‌ی چندانی نداریم، نمی‌دانیم ساختن دارایی چقدر گاهی می‌تواند دست‌یافنتی باشد. فردی که دچار حسادت است را باید متوجه این موضوعات کرد، همینطور سازمان یا کشوری که دچار حسادت است.

حالا اجازه بدهید، هرچه گفته‌ام را نفی کنم!

مدت‌ها بعد از این کشف، آن را با یکی از دوستانم که فکری باز دارد مطرح کردم. او گفت «این کشف تو ممکن است درست نباشد، اما به درد بخور است.» به نظرم خودم هم این قضاوت درست و عمل‌گرایانه است.

همانطور که قبل‌تر هم نوشته‌ام اصولاً هر نظریه‌ای به این درد می‌خورد که به تحلیل بهتر ما کمک کند. یعنی ممکن است ناامیدی و حسادت رابطه‌ی علت و معلولی با هم نداشته باشند و دارای رابطه‌ی همسانی (correlation) باشند. به نحوی که تغییر در هر کدام بر دیگری تأثیر بگذارد. اما من کشف خودم را زیسته‌ام و از آن ثمرات بسیار دیده‌ام. یعنی هر زمان که حسادت دیده‌ام، امید داده‌ام. این کار در بیشتر مشاهدات شخصی من، جواب داده است و ممکن است به درد خوانندگان محترم هم بخود، اگرچه با امکانات موجود من اثبات‌پذیر نیست.

من می‌دانم که حسود، درد کمبود امید دارد. باید او را از دردش رهانید تا هم خودش کمتر در آتش حسادت بسوزد و هم دیگران را به آن گرفتار نکند.