آخرین :)


ولی بیاید قبول کنیم همین قسمت شروع نوشته با اختلاف جز سخت ترین قسمت هاست...
اولین فکری که امروز صبح داشتم این بود که خب میریم برای تجربه آخرین روز ... حالم از کلمه آخرین بهم می خوره... دارم نمی تونمش
خب طبیعتا زمان منتظر نمی مونه که من از نظر احساسی و فکری آمادگی فراق رو داشته باشم...
ولی خوشحالی ندیدن یه سری عن که تو مدرسه با عنوان کادر مدرسه می پلکن >
زنگ اول اینجوری بود که کلاس و همه چی به چپمون ما داریم یادگاری می نویسیم، ولمون کنید ... آره اینجاها تازه شروعش بود و کی فکرشو می کرد آخرش ...
هر طرف و نگاه می کردم بچه ها تا خرخره تو دفتر خم شده بودنو و با چشمایی که گاهی نشان از ذوق بود گاهی درد مشغول تبدیل افکارشون به کلمات بودند البته از لب هایی که گه گاهی خنده ملیح و دردناکی میزد غافل نشیم، هر چند دقیقه هم یکی می زد رو شونت که هر چی دوست داری بنویس :) ... منم امروز از احساسات و مهربونی ها دریغ نکردم و یه دل سیر از بوس بوس ، ماچ بهت استفاده کردم ... اون وسطا هم یه بنده خدایی داشت در مورد فلسطین و غزه و اینا توضیح می داد ... زنگ تفریح هم مشغول مو کردن بودیم و به اصطلاح بچه ها کچلمون کردید :) ... فقط طوری که من و سامیه با دقت فراوان این کارو انجام می دادیم، انگار بهمون ماموریت بین المللی دادن :)
در کلاس بعدی هم همچنان این روند رو ادامه دادیم ... و البته عکس هایی رو به ثبت رسوندیم که اصلا اوف چقدر همه خوب افتادیم😔😂💔
اسکل بازی من و کوثر:) >>
واکنش آیلین نسبت به یادگاری که براش نوشتم :) >>
وقتی بهمون میگن شما بزرگ شدید و ما همون لحظه ذهن ما:
آماده اید بچه ها؟ بله ناخدا ... باب اسفنجی
دور هم حلقه زدنمون... :)
تلاش های فراوان و مایه گذاشتن بچه ها برای درس ندادن معلما...
طوری که سر پرسش زبان تقلب می رسوندن >>
چه جوری به این گوگولیا میگید بزرگ شدید لعنتیا:) ...
همه اینجوری بودیم که بهمون بگن بالا چشمت ابروعه که بزنیم زیر گریه ... که کوثر زحمتشو کشید و با انشایی که تو دفتر نوشته بود یه دل سیر همه رو خالی کرد ...کلاسو نگاه می کردی همه مثل ابر بهار اشک می ریختن... بعد گفتم خب میرم بیرون، بیرون بدتر :) ... بعد ذهنم رفت سمت کتابخونه... و اونجا هم نه، احساس بی پناهی بهم دست داده بود دلم می خواست فرار کنم و تو ذهنم مدام تکرار میشد: نمی خوام اینجا باشم نمی خوام
منی که میگفتم نه نه گریه نکن خونه مدرسه نه..‌.ولی گریه بچه ها رو واقعا داشتم نمی تونستم:) ...متاسفانه از راند حذف شدم و شکست خودمو پذیرفتم...
همه جای گریه کردنو هستم ولی طوری که همه سردرد گرفته بودیم <<
ولی با اخلاف بدترین حسم وقتی بود که به بچه ها نگاه می کردم و همون لحظه ذهنم شروع می کرد: آخرین باریه که دارم این جمع رو با هم تو کلاس می بینم :) ...
عهه اونجا که یادگاری که با مو بچه ها درست کردم رو به خانم اسمائیلی نشون دادم و با ذوق خاصی می‌گفت میشه اینو بدید به من :))
و وقتی گرفتنش تا ازش عکس بگیره >> گلبم اکلیلی شد :)
ولی بغل خانم اسماعیلی >>
از اون منبع آرامش ها بود :)
بغل هم دیدنش خوبه هم تجربه کردنش >> ماچ از اونم بهتره :)
نوشته های بچه ها >> :)
طوری که مائده باجنبه ست و حتی همراهیت هم می‌کنه >>
طوری که بچه ها اولش می گفتن خب دیگه نمی بینیمتون و آخرش ... :)
ولی خاطرات خانم نعیمی>>
ولی بچه ها دنیا به آدمای قوی نیاز داره:)
نصیحت های بچه ها تو نوشته هاشون >>
طوری که باران در مورد رفتن به رشته ای که می خوام بهم جرئت و انگیزه میده >> منم باران منم :)
موهای باران >>
مهربونی مبینا >>
دوست دارم شعر حسنا رو بنویسم :)

پارمیدا: آخرین ستاره کشیدن آیلا سر کلاس :) درد ...
نوشته که: نه چندان دلخوری از من نه چندان دوستم داری
تا کی می خواهی من را بلاتکلیف بگذاری؟ :)
- فاصل
ولی بچه ها :) طوری که مورد ریاضی بهم امید دادید >> اشک
طوری که گفتید دوستم دارید >> :)
طوری که واقعا خوشحالم که این ایده رو اجرا کردم >> :)
پشیمونم؟
- هیچ وقت، هرگز ... دوستایی که اونجا پیدا کردم >>
جاهای دیگه هم میشد پیدا کنم؟ نه، اونا واقعا خوبن :)) واقعا دوسشون دارم ... :)
دیدن رفیقت بعد یه سال >>
پریدن تو بغلش :)
پریا ولی امروز قشنگ تر شده بودی :)
پارمیدا ... امروز قلب کوچیک و مهربونتو دیدم :) دوست دارم انجلیا جولیم
باران... عشقمی، داداشمی:)
همتنون تو کنج قلبم خونه دارید :) ...
تن همتون بو دلتنگی میده:)
می دونید الان که فکرشو می کنم به پایان رساندن هم سخته ... پس میگم به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست
بماند به یادگار :):
از ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳