آدمِ ناشناسِ خاطراتِ تیره و تارِ من



به خاکِ کنارِ پنجره نگاه می‌کنم؛ به پرده‌ی سفیدی که حالا خاکستری‌ه. به ماهیِ مرده‌ی داخلِ تُنگِ لجن گرفته، نگاه می‌کنم. صدایی توی سرم میپیچه که خودت رو تو تک‌تک تکه‌های این خونه دفن کردی. پوزخند می‌زنم و برمی‌گردم به پهلو؛ بویِ خاک و نفتِ مبل، بینی‌م رو می‌سوزونه. عطسه می‌زنم و می‌بینم که نشستم. تیک‌تاک ساعت رو می‌شنوم و میگم تا الانم میزدی؟ بعد صدای پمپاژ قلبم در جواب میگه تو حواست نیست، اون حواسش هست‌.

چشمام حالا سفیده، خب اینم یه عکس العمله. برمی‌گردم و به پشت دراز می‌کشم و موهام می‌ریزه رو صورتم. هست دیگه چیکارش کنم. چشام سنگین میشه و می‌بندمشون. چشمام رو که باز می‌کنم، لباسم چسبیده به تنم؛ موهام چسبیده به پیشونی. چی شد باز؟ خوابم برد؟ یا از مرگ برگشتم؟

بلند که میشم، خونه سیاه میشه؛ خونِ منم سیاه شده. میرم سمت آشپزخونه و زیر کتری رو روشن می‌کنم. میرم سمت اتاق تا پنجره رو ببندم که میبینم قبلِ من طوفان اومده. کلی برگِ خشک و خاک نشسته رو فرش. خوبه فرشا سیاهه. کتابام ولی... دونه‌دونه پاکشون می‌کنم و می‌ذارم سرجاشون. از همونجایی که هستم، از گوشه‌ی چشم، نگاهِ فرش می‌کنم و با توپ پر میگم چیه؟ تو که مهم نیستی‌.

یکی از کتابا که به نسبت قدیمی‌تره رو برمی‌دارم و تو کاناپه هضم میشم. میگم چی میشد اگر یه اتفاق جادویی می افتاد؟! ولی این زندگی منه و دلسرد از همیشه میدونم قرار نیست جادویی رخ بده و... نمیده.

دلسرد؟ واقعا صفت خوبی نیست. دلم سرد نیست؛ گرمم نیست؛ ولی میجوشه.

کتاب رو باز میکنم و می‌بینم کلی عکس داخلش هست. من اینارو گذاشتم؟ یادم نمیاد. چند سال پیش بود؟ برمی‌گردم به اول کتاب که تاریخ رو چک کنم... می‌بینم که هیچی ننوشتم! این کتابِ خالی برای من نیست.

اه لعنتی!

با گوشه کتاب آروم می‌زنم رو پیشونیم.

امانت بود؛

امانت!

از کسی که حتی یادم نمیاد کی.

یه تیکه از عمرت رو با آدمی که نه چهره‌اش یادته نه اسمش، گذروندی و حالا هیچی ازش جز چند صفحه نوشته‌ای که حتی به دست خط خودش نیست، باقی مونده. بهش فکر می‌کنم. تو خاطراتم شبیه یه موجود سیاه، در قالب انسانه و هاله کمرنگی دورش داره. به چشم و لبش فکر می‌کنم. به خنده‌ها، به دستاش، به‌ ناخن‌هاش. نه. نه! هیچی یادم نمیاد. سرم رو با دستام می‌گیرم. کتاب بین دستامه و حالا عکساش می‌ریزن روی زمین. چرا این همه مدت جاذبه کاری به این عکسا نداشت؟ یعنی اونم یادش رفته بود؟

خم میشم و عکسارو برمی‌دارم. نگاهشون می‌کنم. فقط نگاهشون می‌کنم؛ همین کافیه تا هجوم وحشتناکِ خاطرات برگرده به ذهنم؟

نه!

من حتی این قدرت هم ندارم. یه آدم غیر عادی‌م. باید بابت این موضوع ازت عذرخواهی کنم آدمِ ناشناسِ خاطراتِ تیره و تارِ من؟

نه!

من خودمم یادم نیست؛ پس لزومی به عذرخواهی هم نیست. میگم و می‌بُرم و حالا می‌بینم این حرفا زیادی برام بزرگه.

گلوم میگیره و جیغِ کتری در میاد.

اره میدونم! مغزِ منم سوت میکشه ازین خالی بودنِ یکباره.


- من بعضی وقتا میخوام هرجایی باشم بجز جایی که هستم .تو چی؟ تو الان میخوای کجا باشی؟

- میخوام خونه باشم.

- بنظرت توی خونه امنیت دارم؟

- شاید اونجایی ک باید امنیت داشته باشی تا بعد تو خونه، اول مغزته.


"من شدم دریایی که معنی ارامش است و کسی نمیداند طوفانش را."

- هر سری که میام یاداوری میشه که نمیدونم.

- چی رو نمیدونی؟

- خیلی چیزا رو. خودم رو. بقیه آدما رو.

- یعنی تو این دنیای ب این بزرگی یکی نیست که باعث نشه حس کنی تنهایی؟

-همه که هستن بیشتر میفهمم تنهام.

-خنده

- خنده‌ی تلخ


خندم میگیره.

نه!

مرض خنده میگیرم.

خم میشم و دلم رو میگیرم.

سرم میخوره به فرشِ زبرِ خونه.

میخندم.

انقدر طولانی و بلند که دیگه صدای خودم رو نمیشنوم.

هنوز دارم میخندم؟

از دردِ خنده، تک تک استخونام درد میگیره.

با دستم به استخون‌های ترقوه‌ام ضربه میزنم که ببینم هنوز سرجای خودشونن یا نیزه شدن تو قلبم!

پهلوم‌هام رو میگیرم و درد انگار دنبال بازی میکنه، چنگ میندازه به گلوم.

سرم درد میگیره.

هنوز دارم میخندم؟

قلبم میجوشه.

حالا ریه‌هام بهم میچسبن.

فکر میکنم که

خوبه! خوبه!

این واقعا خوبه!

من از کلِ ندونستن‌ها

دست خطِ خودم رو خوب یادمه.