مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
آهای آدم ها!
آهای آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
آن یک نفری که در دریا در حال جان سپردن بود، جان کند بالاخره. اینطوری مرا نگاه نکنید، دیر یا زود نوبت من و شماست که تقلا کنان آب شور فرو دهیم و مردم انقدر پوزخند بزنند تا ریه هایمان پر شود از تلاطم و کلکمان کنده شود.
تا زمانی که توی ساحل لمیده ای و آفتاب پوستت را نوازش میکند، می بینی که چطور همه شان دورت بلند و حریصانه میخندند... و توهم سبک سرانه قهقهه میزنی و با خود فکر میکنی: تنها نخواهم ماند...
تنها می مانی بیچاره. تنها می مانی. این را وقتی میفهمی که تا گلوگاه توی موج تلخی ها فرو رفته ای... نمی آیند. الکی جیغ نکش و دست و پا نزن! خودتی و خدای خودت و پوزخند هایی که روزگاری آن ها را خنده محبت آمیز میشنیدی. صدایت را ببر، ببر به نام روز هایی که الکی الکی دقایق عمرت را زیر پای خنده های پستشان قربانی کرده ای. عوضش کمی پس بزن این بدبختی هارا، شده با چنگ و دندان.
احمق! اینجا هرکسی هم زنده مانده، خودش یا انقدر دست و پا زده که نجات پیدا کرده، یا یکی دیگر را کشیده توی حلقوم سختی ها و زده به چاک، انقدر دور که نقطه ای شده، سیاه.
جلوی چشمانشان تمام میشوی. نگاه میکنند به هم و مستانه می پرسند: بعدی کیه؟ فریاد بکش... هرچند خودت می دانی سودی ندارد. برای نجات به کوسه ها که رو نمی اندازند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی به اندازه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکی بود، یکی نبود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین :)