مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
یکی بود، یکی نبود!
حالا که همینطوری الکی الکی، این قصه رو ول کردی رفتی، چرا آخرشو ننوشتی؟
چرا تموم نکردی این قصه وامونده رو؟ خوب میدونستی من می ترسیدم از نوشتن آخرش! همیشه، هی میگفتم: یعنی تموم تموم؟ قلم تو دستای من نمی نوشت و گلوش پر بود از خاک اره.
گاهی فکر میکنم تو این خاک اره هارو ریختی تو حلق قلم که خفه بشه و این داستان تو سکوت ناتموم بمونه، نمیدونم...
آخه قصه های بی سر و ته آیینه دق میشن. می مونن لب طاقچه، زل میزنن به قلب سنگینت؛ گوشه دفتر همیشه یه صفحه براشون خالیه، شاید خواستی برگردی و بنویسی که بدونیم زمین بگذاریم این قلم زبون بسته رو یا نه؟
قصه ما هم بی سر و ته بود انگار. یهو شروع شد، هنوز شروع نشده ورق خورد صفحه. قلم هرچی بود، از دل بیچاره من که زبون بستهتر نبود! خود نگاه تو هم خوب میدونست من جنم تموم کردن ندارم... خودت باید مینوشتی آخرشو. اینجوری هر روز که با خودم چشم تو چشم میشم، میپرسم: این آخرش بود؟
جوابی نمیاد. قلم اگه چیزی حالیش بود، که ننوشته نمیذاشت این داستان تیکه پاره رو!
آخه تموم کردن جرئت میخواد، دلت باید سر جاش باشه! هه! سر جاش باشه؟ تو که قصه رو ول کردی، جای دل منم لای دکلمه خندههات و واژههای سکوتت بود لابد.
چقدر جا میگرفت مگه این دل بی صاحاب که با خودت نبردیش؟
کاش آب تو دل منم تکون نمیخورد... ولی نه، دل مارو سیل برد و جونمون تو گرداب مرد انگار! بازم عین خیال هیچکی نبود و خط به خط این نوشته عذاب، با مرکب بود و رد سیاهش رفتنی نبود به این زودی.... خوب، تموم کردن جرئت میخواست و برای من بی دست و پا دل کندن کم کاری نبود.
قصهها... هممون پریم از قصه. قصه خودمونم ناتمومه! آخه کی دلش میخواد صبح تا شب قصههای زندگی رو ناتموم ورق بزنه!؟ لای صفحه اون قصهای که ولش کردی، یه عالمه ستاره خشک کردم به یاد چشمات... برای ستارهای که دلش مثل خودم قاطی شده با شب.
چه صنمی با ستارهها داشتی نمیدونم، ولی از بر بودی شعرهای آسمونو. آسمون هم که راست کارش گذشتن و رفتن و تموم کردن صبحه.
ولی آسمون هم ننوشت آخر قصه رو. اصلاً مگه قصه غروب پایان داشت؟ عین خود تو، اومدنش قشنگ، پایانش دلگیر...
من آخر نوشتن رو بلد نیستم. کوتاه نمیام، عوض نمیشم، میمونم و میجنگم و خسته و زخمی میافتم گوشه اتاق؛ تا شاید باور کنم آخر نداشتن این قصه بدترین آخر ممکنه. یعنی اگه آخر داشت، هیچ وقت همش با خودمون نمیگفتیم که: یعنی آخرش اینه؟ تهش هم میبینی نعشی مونده از جونم که هنوز میایسته جلوی پایانهای بی پایان.
هرچند اگه تمومش هم میکردی، حتی اگه گره میزدی این قصه لعنتیو و منو توش حبس میکردی، بازم من آدم شروعم، آخر پایانها قلم دست میگیرم مینویسم:" زیر گنبد کبود.. یکی بود، یکی نبود!"
آخر نداشتن این داستان خودش آخرش بود، دردا که آخر داستان بود و آخر من نبود... من اون کلاغ آوارهای بودم که هیچ وقت نرسید خونش.

مطلبی دیگر از این انتشارات
پآییز آمد:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
از کنار دیوار خاطرات
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقتِ دوم آبانماه.