عاشق خوندن نوشتن و فکر کردنم اینجا از حرف های درونی می نویسم و تجربیاتم از فیلم ها و کتاب ها
آیا زندگی برای تو میرقصد؟
امروز بعد از چند هفته خانه ماندن بالاخره تکانی به خودم دادم و بیرون رفتم. آسمان بالای سرم آبی بود با چند تکه ابر، هوا هم تقریبا مثل نسیم صبح خنک بود. کجا داشتم میرفتم؟ نمیدانم! فقط دوست داشتم بروم.
البته که من آدم «پیاده برو» ای هستم اما بخاطر بیماری عزیزی که رهایم نمیکند فعلا نمیتوانم فعالیت بدنی داشته باشم (حتی کم و معمولی اش) . پس برنامه بیرون رفتن را با اتوبوس گردانی چیدم. من نصف کتاب هایی که خواندم، پادکست و آهنگ هایی که گوش کردم، چیز هایی که نوشتم و شاید تمام افکارم بیشتر شان در اتوبوس بوده است.
امروز هم با پلی لیستی از آهنگ های مختلف سبک «کلاسیک» تا «راک» و «متال» شاید چند تایی هم «پاپ» و «رپ» دل به دریا زدم. حس خوبی داشت. تماشای خیابان ها و مردم در حالی که یک جا نشسته ای و به آهنگ های مورد علاقه ات گوش میدهی و تمام شهر را میگردی. نور آفتاب و هوای تازه ی بهاری حال آدم را جا میآورد و یکم افسردگی و غم توی دل را میترساند.
به خانه که رسیدم، با آن حال خوش تصمیم گرفتم یکم جنگ و دعوا راه بیندازم. بله من اگر موقعیتش پیش بیاید و انگیزه لازم را داشته باشم، روی دیگر من که کاملا متضاد این شخصیت آرام و ساکت و درونگراست به همه نمایان میشود. جالب است که بعضی اوقات از اینکه روی دیگرم را به بقیه نشان بدهم (آنهایی که حقشان است) لذت میبرم.
خب این بار نوبت کمالگرایی و اهمال کاری بود که آن روی مرا ببینند و دست از سر زندگی من بردارند. پس گیتارم را از توی انباری برداشتم و تمریناتم را بعد از پنج ماه دوباره شروع کردم. من یادم نرفته اما انگار انگشت هایم به کلی فراموش کرده اند و عملا دارم از صفر شروع میکنم.
وقتی این گیتار را خریدم با خودم اینطور گفتم که بعد از این زندگی باید به ساز من برقصد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آینه، نویسنده ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فکرکن حال و روز من خوب است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری با موی آبی