افق


به یاد دارم دیروز آن هنگام که به شمع خیره شده بودم و غرق در فکر بودم و در پس زمینه افکارم صدا های دست و تشویق به گوش می‌رسید، در حال مرور گذر زمان در طی سال هایی که گذشت بودم ذهنم مانند فیلمی بر صحنه سینما از اتفاقات و وقایع می گذشت و می گذشت
دختری کوچک که به مرور بزرگ و بزرگ تر می شود، روز ها و شب ها می گذرد و خاطرات بیاد ماندنی همانند ستاره ای درخشان چشمک می زنند، اما تلخی ها و سیاهی ها را با جمله « دیدی اینم گذشت » مثل مو ها پشت گوش می اندازیم و رها می کنیم، زخم هایی که جوانه زدند و حالا تبدیل به خاطرات قوی بودنمان در روز های نامعلوم بودند. و حالا من وسط این تونل زندگی قرار دارم به عقب که نگاه می کنم گذشته به چشم می خورد و اما آینده صبر کن بیینم ... نه چیزی دیده نمی شود خالی خالی همچون صفحاتی که در عطش کلماتند تا کامل و بی نقض باشند، و ما این کلمات را با قدرت و امید می نویسیم.