صبا گر چاره داری، چاره کن...
اینجا کسی نیست
دل سرد میشوم و به اتاقم برمیگردم. پناه آوردن به کافه بس است. میخواهم همین جا در اتاقم تنها باشم. این ۲۳ سالگی عجیب منو میترسونه.
کسی هست؟ صدامو میشنوی؟
هیچکسی نیست...
خودمو پس به کی سپردم؟!
چرا کسی از درونم جواب نمیده؟! چرا کسی نمیاد بگه باید الان چیکار کنی؟ راه درست چیه؟ گیج شدم...
نمیخواهم بروم کافه... باید در خانه و در اتاق دو نفرهام این مشکل را حل کنم.
همین جا و همین حالا.
از یک شروع میکنم و دو میرسم... اعداد همیشه معجزه میکنند.
ادامه میدهم سیزده، چهارده، پونزده و خوابِ خوابِ خواب...
پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی به اندازه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مامان، تو همیشه اینجایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی صفرُم