به وقتِ دوم آبان‌ماه‌.

Really? 20?
Really? 20?

حقیقتا از منِ پارسال تا منِ امسال انگاری سه‌چهار سالی گذشته. هی فکر می‌کنم و هی فکر می‌کنم و میگم: اون میزان استرس، اون مقدار تنهایی، اون همه آشفتگی به چیزی بیشتر از یک‌سال می‌خوره. هرچی که بود گذشت، دیدی؟ باقیش هم می‌گذره. مثل یه بازیه، فقط یک‌بار حقِ بازی کردن داری. یا می‌بری یا می‌بازی. میگی هیچ بُردی وجود نداره و همش باخته؟ میگم: وقتی که می‌بازی تازه بُردن رو یاد می‌گیری اما ای دلِ غافل که اون‌موقع خیلی دیره... موقع فوت کردن شمع، ناخودآگاه قلبت بیشتر درد می‌گیره. اون زانوهای زخمی بیشتر می‌سوزن. روحت خسته‌تر می‌شه. از خودت می‌پرسی نتیجه‌ی یه سال پیش چی‌شد؟ باختی یا بردی؟ رسیدی یا هنوزم توو راهی؟ ای بابا، امسالم تنهاتر شدی؟ فدای سرت. چه‌قدر به جاده خاکی زدی، خودت رو تکوندی و به مسیرت ادامه دادی. رها کردی تو اوج خواستن، صبر کردی تو اوج انتظار‌ و دم نزدی تو اوج دلتنگی. غرق بودی اما غریق نجات شدی. اما حالا تو اینجایی. تو همین‌جا می‌مونی. هزاربار هم که از خودت بری، باز به خودت برمی‌گردی. تولد مثل یه دریایی می‌مونه که هرسالش موج‌های بزرگتری رو باید تحمل کنی. از سالِ قبل چندتا خاطره برات می‌مونه، چندتا زخم و تنهایی. و سالِ بعدی مسئولیت‌های سنگین‌تر به سمتت قدم برمی‌دارن. کاش توی روز تولد همه‌چی‌متوقف می‌شد. اونوقت به خودت می‌اومدی و می‌دیدی که کجایی. کی کنارته و کی از کنارت رفت. کاش می‌شد همه‌‌چی متوقف بشه تا یه نفسی تازه کنی. اون خستگی رو دَر کنی. مسئولیت‌هات رو از روی شونه‌هات برداری و یکم کش و قوس بدی این جسم خسته رو. کاش می‌شد...

دلم برای بچگیم تنگ شده. برگردم عقب، بزرگ نمی‌شم.

چاره‌ای جز برگشتن به خودت نداری، و این موضوع هرسال توی یه روز خاص هم به تو و هم به من یادآوری می‌شه. برگرد به خودت. هوا سرد شده، سوز داره؛ پس زودتر برگرد. این دلِ سوخته، از سردی پُر شده. از بیست‌سالگی یه موقعیت جغرافیاییِ جدید می‌خوام. درآمدِ بهتر، خیال‌های راحت‌تر و حداقل یه همدم. یکی که نذاره ۲۰ رو تنها بگذرونم. فوت کن اون شمعو، آب شد. بیست‌سالگی تو برام "آبی" باش.

دوم آبان‌ماه ۱۴۰۳. ساعت: 12:55🎂