همون گربه کوچولویی که روی دیوار قدم میزد :)
بینهایتی از جنس من
گاهی کلمات بهم ریخته و پی در پی میشوند و من احساس میکنم هرگز به معنایشان پی نخواهم برد. و احساسات من در کلماتم خلاصه خواهند شد و حرفی نخواهم زد. گاهی آن قدر در فهمیدن کلمات غرق میشوم که واقعیت ها را از دست میدهم. معنا در گوشهای پنهان میشود؛ برای همیشه.
این صدا در وجود من است. من نمیخوانمش؛ من نخواهم فهمید که چیست. و من حتی از آوردن نامش نیز میترسم؛ شاید یک بیماریست که حتی به نام آوردنش، ویروس را در سراسر بدنم پخش میکند. واقعیت ها پنهاناند. تا ابد، نه؛ اما زمانی که محتاجشان باشم نمیبینمشان. درست مثل تو:)
به آن فکر نکن. حتی خودم نیز آن را نمیفهمم؛ اما خوب میدانم که خواستهی قلبی من است. و نمیدانم که سخن قلب است یا منطق؛ شاید تنها منم که در مفهومش غوطهورم... و شاید مفهوم اهمیتی نداشته باشد.
گاهی حس میکنم که نمیتوانم بشنوم؛ اما دقت که کنم، صدای تو میگوید بلند شو و بایست. و واقعیت این است که تو این جا نیستی... و کاش واقعا این صدای تو بود.
میتوان رک بود. میتوانم در معنا به دنبالت نگردم و مستقیما به دنبال خودت باشم. میتوانم نگردم به دنبال معنی دستانت و فقط گرمایشان را حس کنم؛ اما همانطور که حقیقت من از بینهایت است، فاصلهمان نیز بینهایت است و این بار چندین مرتبه بزرگتر از بی نهایت من؛ زیرا این چیزی بود که معشوق از عاشقش خواهان بود.
دیگر صدایت نمیکنم. دیگر با تو سخن نخواهم گفت؛ اگر توهمات شبانهام امان دهند. من پشیمان نخواهم بود؛ زیرا نمیتوانستم از عذاب فرار کنم؛ اما حق انتخاب با من بود و من خواستم که تو شکنجهگر من باشی:)
پ.ن: از این که هنوزم با خوندن اون پیامای قدیمی لبخند میزنم متنفرم. از این که هنوزم با دیدن فیلمای عاشقانه گریه میکنم متنفرم. از این که هربار دست به قلم میبرم از تو مینویسم متنفرم. از تو متنفرم. و از خودم متنفرم که جمله قبلی رو به دروغ گفتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شما به زودی خواهید مُرد اگر...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف
مطلبی دیگر از این انتشارات
ورود انسان ها ممنوع!