پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
حال و احوال پاییز تا زمستانِ نااتمامم
روزها و شبها از پس هم میگذرند و مانند همیشه تنها دغدغهام یا شاید بهتر باشد بگویم بزرگترین دغدغهام این است که بدانم، فهم کنم چه در درون من و چه در ذهنم میگذرد که نمیدانم و تکرارها را رقم میزند.
در پی این سفر، این قدمها، دردهایی میکشم که وصفشدنی نیست. کلماتم برای بیانش کفاف نمیدهند. شاید هم فکر نمیکنم درک شوم. برای همین سکوت در صفحات اینجا پابرجاست و همهمه و شلوغی برای من و ذهنم و خلوتم.
از خدا میخواهم این نعمت بزرگِ کنجکاوی و عطش برای فهمیدن را در درونم پابرجا کند. قول میدهم قدرش را بدانم و هر روز کمی، یک قدم، در راه آن پیش بروم.
سعی میکنم کمتر فکر کنم که انتهایش چه خواهد شد. سعی میکنم آخر قصه و نتیجه و جمعبندیاش را به عهدهی نویسندهی زندگیام بگذارم و به عنوان نقش اصلی داستان، از دردها و ترسهایم عبور کنم، شادیهایم را واقعیتر حس کنم و شخصیت مورد علاقهی نویسندهام، خدا باشم.
تازه اول راه است. حتی به اوج داستانم نزدیک نشدم. فقط کمی بیشتر، از ابتدای داستان فاصله گرفتهام. جهانبینیِ نوجوانیِ رو به جوانی، جالب است. جاهطلب، شجاع، باجسارت، نترس، پرادعا، در عین حال، شرمزده، ناکافی، مضطرب؛ اما ادامه دهنده.
جملاتم تکراریست. زیرا چرخهی تغییر، سرشار از سردرگمی، نتوانستن، تلاش دوباره، زمین خوردن، بلند شدن و ادامه دادن است.
تنها چیزی که سعی به افتخار آن دارم، عمق و معناییست که مسیرم دارد. "سعی به افتخار" زیرا باور به خودم متزلزل است، هنوز.
ضعف. حسیست که از بازگویش واهمهای ندارم. زیرا هر بار که نهایت ضعف و درد را تجربه کردم، قصدی پابرجا برای تغییر وضعیتم کردم. برای همین شاکر این لحظات به ظاهر تاریک اما در بطن آن، روشن و مبارک، هستم.
برای به پایان بردن این نوشته، چیزی ندارم برای گفتن. جز آرزوی موفقیت و شادکامی برای هر کسی که نگاه لایقش را پیشکش واژههایم کرده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمکهای توخالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
Paint the town
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین :)