و سبز خواهیشد؛ با باریکه کوچکی از ‹ نور › ! - مبتلا به قلم🤍☕
«درکِ من»
درودی به بیکرانگی آسمان...
محیط مغز من پر از کلمات، جملهها و مکالمات روزانه با آدمهاست. من بیشتر از اینکه حرف بزنم فکر میکنم؛ کل زندگی من خلاصه میشه تو فکر، فکر! افکار عمیقی که منو در بیانتهایی خودش غرق میکنه؛ گاهی هم موجب ترس و وحشتم میشه. آدم میتونه به چیزای مختلفی فکر کنه، اما فکرای من فراتر از امور روزانن؛ فکرای پیچیدهی فلسفی: به معنای زندگی و دلیل بهوجود اومدن آدما؛ به جهان و سیارات این فکرها گاهی منو میترسونه؛ از جمله افکار ژرف دربارهی روز قیامت. چرا که همهی اینا جزء علایقمن و همیشه بهشون فکر میکنم(هر روز).
گاهی از حرف زدن با خودم خسته میشم اما هیچچیز نمیتونه جلومو بگیره. دلایل خودم: نمیتونم بیتفاوت باشم و دنبال حقایق نباشم؛ نمیتونم خودمو به بیخیالی بزنم.
انگار هیچوقت نتونستم تو دنیای واقعی زندگی کنم! کلا زندگیمو از آدما جدا ساختم؛ شدم یه آدم منزوی گوشهگیر کسی که حضور آدما براش آزار دهندهاست. بیشتر که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من به معنای واقعی زندگی رو لمس نکردم؛ شاید این باعث بشه گاهی از آدما فاصله بگیرم نه از آدما از حیوانات از طبیعت از همهچیز! اصلا یه جهان انفرادی واسه خودم ساختم؛ به عبارت دیگه یک زندان که از توش، نمیتونم بیام بیرون؛ مثل پرندهای که به قفسش عادت کرده. تغییر عاداتی که سالها درگیرشونی خیلی سخته اما شدنیه ولی نمیتونم تهش رو ببینم آیا روزی میتونم به معنای واقعی جهان رو لمس کنم؟ میشه یهبار تو دنیای آدما زندگی کنم؟ میشه از قفس دل بکنم؟ چجوری میتونم از این کولهبار غم رها بشم! غمهایی که گاه دوستداشتنی و گاه دردشونو تا استخون احساس میکنم.
درک من واسه خیلیا سخته و این منو آزار میده، اما باز اهمیت نمیدم؛ خیلی وقته دیگه خیلی چیزا برام بیاهمیت شده؛ از جمله حرفای بقیه! من دوستیها و آدما رو فراموش کردم دیگه مثل قبل دلم برا آدما تنگ نمیشه، دیگه خیلی چیزا ذوق زدم نمیکنه، خیلی چیزا منو نمیخندونه، از بیمهری آدما نمیگم دلگیر؛ نمیشم؛ اما واسم مهم نیست! کاری که میکنم فاصله گرفتن و کم کردن صمیمیتمه؛ حتی به روم هم نمیارم که از دستش ناراحتم تصمیمم رو تو ذهنم میگیرم و بیانش نمیکنم. خانواده عمیقترین دلخوریا رو دارن.
آدم از همه ناراحت نمیشه، اما بعضیها به سبب جایگاهی که برات دارن و با توجه به انتظاراتت حرفاشون بدجور زخم میزنه به قلبت. چرا بعضیها باعث میشن ازشون متنفر بشم؟ هزارتا سوال و مسئله پیچیده و پراکنده تو ذهنم دارم اما فکر میکنم جاشون همونجا باشه بهتره! شاید فکر کنید من بیاحساسم(چیزی که خیلیا فکرش رو میکنن) اما نیستم احساس منو منطقم در کنترل گرفته من تا جایی از احساساتم پیروی میکنم که منطقم اونا رو تایید میکنه. دیگه بیشتر نمیتونم خودمو توضیح بدم چرا که اهل توضیح دادن خودم به دیگران نیستم اما اینچند جمله شاید باعث بشه بیشتر درکم کنن و منو بفهمند:)!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک ساعت دیرتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی چه زود میگذرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین :)