کنج کویرِ بزرگ، زیر سایهی جنگل هیرکانی. 35.699738,51.338060
من اینجا کلافهام
برای روزهایی که جان نداری تا جاندار باشی، برای ساعتهایی که جان میکنی هر کسی باشی جز خودت، برای روزهایی که ناتمامند، برای آدمهایی که نیمهراهند، برای روزهایی که نه تو مفیدی نه جهان.
زمین و زمان زار میزنند از وجودت و تو از وجود آنها دلخوری. خیابانها قدمهایت را پس میزنند و تو بیجا و مکان قدمهایت را با ملاحظه روی کفپوش پیادهرو میگذاری.
از طرد شدن میترسی، از طرد نشدن میترسی، از امید و ناامیدی میترسی. از زندگی میترسی، از مرگ میترسی و تا ژرفای رخوت و رکود فرو میروی.
اینجا کجاست که من میان انبوه وهم و هراسش فرود آمدهام؟
این کدام گودال از کدام سال زندگیم است؟
این هوا، هوای چه نفرت و ظلمیست که به سینه فرو میکشم؟
این بلا از چه روزی از تاریخ نفرین شدهی زمین نازل شده؟
چرا از این کابوس برزخی نامنتها برنمیخیزم؟
تاریکیها ثانیه به ثانیه بیشتر میشوند و در همان ثانیهای که فکر میکنی در پس تاریکیها نوری نشسته، ظلمات محکم میان صورتت کوبیده میشود. اینجا بوی نا میدهد، رطوبت کهنهی کپک زده. اینجا بوی نا میدهد. اینجا همان پستوی خونی و زخمی ذهن است. اینجا همان روزهای بیپایان و آدمهای نیمهراه جا خشک کردهاند که روزی میان بلاتکلیفیها دوباره نمک روی زخمت شوند. اینجا آسیبهای ترمیم نشده چرک کرده و محصورند.
بمان به یاد روز آشنایی
بخوان به حرمت دوست داشتنها
سال ۹۶ چند ساله بودم؟
سیل آمده بود. یک ایران طوفان و ویران بود. اولین سالهایی بود که دغدغهی میهن داشتم.
دل آسمان گرفته، تپشهایش تند است
اشکهایش نمیریزد
رعدهایش بیسود است
آسمان!
چشمان منتظر دانه را ببین
سر فروماندهی آفتابگردان را هم
لب ترک خوردهی غنچه را ببین
همه منتظر قطرههای آبند
دانه سیرآبی میخواهد گل آفتاب
خجالت نکش، ببار
مرد هم گریه میکند
گاهی اشک گویا تر از لبخند است، پس ببار
فقط تابش نشان مهربانی نیست، ببار
سپری ساختی برای آزار خورشید
اما حالا که غصهدارت کردهاند ببار
لبخند بی کینه زیباست
اما نمود کینهها هم از همین دنیاست
کویر تشنه را سیراب کن
پنجرهی خاکآلوده را شفاف
چترها بیفایده شدهاند، ببار
دریا خواب است، بیدارش کن
رود بیآب است، پر آبش کن
طوفان با باران معنا میشود
معنایش کن
مگر آسمان همه جا یکرنگ نیست؟
یک جا سیل برپا نکن
بغض گلویت بغض گلویم شده
تاریکیات تیرگی روحم شده
آسمان ببار!
_طی این شش، هفت سال صدها بار این مثلا شعر را خواندم و هر بار از وجودش خجالت کشیدم. این اولین باریست که آسمان ببار و مرد هم گریه میکند برایم خجالتاور نیست._
آن سال بهار شکوفهها هنوز شکفته نشده، با طوفان رفتند. سومین سالی بود که باغها بی میوه میماندند. سالهای پیشش هم درختها را سرما زده بود. من نمیفهمیدم سرما زدن یعنی چه، باور نمیکردم تابستان قرار نیسن میوه جمع کنیم.
امسال اما انگار فرق داشت. ایران یا زیر سیلاب بود یا اسباببازی طوفان. مردم سیلزده تا مدتها سیلزده ماندند و اگر اشتباه نکنم خیلی زود زلزلهزده هم شدند.
آن روزها خیلی چیزها را برای اولین بار تجربه میکردم. برای اولین بار از خدا شاکی شدم و از قهرش نترسیدم. برای اولين بار از اعتراض شنیدم، از حق شنیدم از حقدار و از ظالم شنیدم. آن سالها خیلی از اولینها را تجربه کردم.
غم عزیز دیدم.
اینجا تازه ۱۳ سالهام.
امروز دیگر در آستانهی نوجوانی نیستم، امروز دیگر جرأت شعر نوشتن ندارم. امروز در آستانهی جوانیام و حالا بعد از مدتها میتوانم تمام آن احساس و سردرگمی سال ۹۶ را بنویسم.
امروز درست به خستگی و بلاتکلیفی همان روزم. امروز هم میروم از لب پنجره آویزان میشوم و زل میزنم به تک درخت روبهروی خانه.
در مجموع خشمگینم و حوصلهی ابراز ندارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی صفرُم
مطلبی دیگر از این انتشارات
بینهایتی از جنس من
مطلبی دیگر از این انتشارات
طعم خوش بهار و آزادی