احمق ترین انسان،شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد.
قرون مُرده
به گذشته ها زیاد فکر میکنم...گذشته خودم نه.تمام گذشته...تمام تاریخ.آن قسمت که نجوا و نه تصویری ازش نمانده.چطوری؟مثلا میتونم بهت خیره باشم و به قطار کلماتت نگاه کنم و همزمان در چوبی حصار مزرعه ای را باز میکنم...کلبه ای چوبی و سکوتی که حکم فرماست...حصار های کهنه و تعمیر نشده دورتا دور مزرعه را گرفته اند.در قسمتی شکسته شده اند.اضطراب غریبی دارم و ناگهان با قدم های سریع به سمت کلبه میرم و درب رو با ضرب باز میکنم. زمان نیست...او زمانی ندارد...پیرمردی خوابیده در بستر مرگ...محاسنی سفید و اصلاح نشده دارد و چشمانی که زندگی به سختی در آنها سوسو میزند ...ریش بلندش به نحوی در نگاهم احترام می نشاند.خیره به ناکجا،لب به سخن باز میکند و عجیب آنکه زبانش با من یکی است...یکی است؟ شاید من خودم رو حق به جانب می بینم!پس بزار دوباره بگم:من به زبان او تکلم می کردم...به گمانم.به سختی و با تمنایی در بین کلماتش گفت:«و در آخر تنها میمیرم.نه بچه ای،نه نوه ای،نه همسری وبی هیچ دوستی...تنها مونس پیش از این،مادیان پیری بود که دیگر صدای او را هم نمیشنوم...به گمانم او نیز غربت را تاب نیاورد و زودتر به سوی مرگ شتافت...اکنون که اینجام باید بگم که به طور بی رحمانه ای تاریخ فراموشم میکند...هیچ خاطره ای در خاطرِ کسی ندارم.در یاد نماندن کمی ترسناک است و تنها چیزی که تا مدت ها به جا میماند همان چند سنگی است روی قبر و صلیب بدوی چوبی بالای سرت...آمرزش نیاز نداردم؛چون حتی الان هم میخام گلو با ویسکی بسوزه و افکارم رو هم بسوزونه.شرافت،مرادنگی،اخلاق...باید بگم هیچکدوم اسطوره ای ازمن نمیسازه.من ساکن قرن های از یاد رفته ام...قرون مرده ای که تنها چند پاراگرافِ کتاب های آیندگان را اشغال می کند.می بینی پسر؟تا کیلومتر ها دشت وحشی است و دیگر هیچ.پندی برایت ندارم و نخواهم داشت.پس زحمت این تن رنجور را بکش...».
مرگ دستی بر چشمانش کشید و بی صدا رفت.بیلی گلی گوشۀ کلبه دیدم.چه غریبانه گور خود را کنده است...
موقع غروب دفنش کردم.کلاهی نداشتم که به احترامش از سر بردارم و نه حضاری که برایشان نطق کنم...
آری من به گذشته ها می اندیشم...آنچه که سهوا و به طرز ترستاکی بی تفاوت از آن چیزی بیاد ندارید...من میراث دارِ افکار پیشینیان ام...
پ.ن:اندر احوالات خودم:برید کتاب دموکراسی یا دو قراضه رو بخونید تازه تموم کردم و الان کتاب «سیاست»از هیوود رو شروع کردم.ازون کتاباست که فک کنم خسته بشم و ولش کنم...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دَردنوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک دقیقه عقب تر
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال و احوال پاییز تا زمستانِ نااتمامم