بیشتر میخواهم نویسنده باشم تا برنامه نویس
مامان، تو همیشه اینجایی
اجازه میدهی گاهی، هر از گاهی، تک و تنها روبرویت بایستم، چشم هایم را ببندم، دست هایم را مشت کنم و فریاد بزنم؟ بگویم قرار نبود انقدر سخت باشد. گاهی، اقلا گاهی به آن نیاز دارم که گلایه کنم. بگویم بابت همه چیز سپاس؛ ولی اجازه بده گاهی زانو بزنم، کم بیاورم؛ بغض کنم.
از روزهای سختی که مسیر کرج تا تهران را گوشه ی اتوبوسی سرپا طی میکردم و گاهی یک حبه قند مرا از بی هوشی نجات میداد، روزهای زیادی گذشته و اتفاقات بزرگی افتاده است. شاید آن روزها فکر نمی کردم روزی در قلب اروپا، از یادآوری خاطرات آن روزهایی که فکر میکردم فلاکت از سر و روی زندگی ام می بارد، بغضم بگیرد. آن روزها با همه ی تلخی ها سختی ها ناکامی ها نبودن ها و نشدن ها، آخر شب وقتی به خانه بر میگشتم می توانستم چشمان نگران مادرم را ببینم که در را برایم باز کرده، و یک سینی غذای گرم برایم آماده کرده.
گاهی، اقلا گاهی، علیرغم همه تلاشم برای سرگرم شدن به کار دنیا، دلم برای مادرم تنگ می شود. و آرزو میکنم کاش هیچوقت زندگی ای خلق نمیشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب خواندن رویایی دور
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه باید کنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال و احوال این روزام