من اینجا ام تا بمونم

دردی که تورونکشه قوی ترت میکنه؟ چی میگی؟اگه قوی ترت میکرد که نمیمیردی!
دردی که تورونکشه قوی ترت میکنه؟ چی میگی؟اگه قوی ترت میکرد که نمیمیردی!

توی تاریکی نشستم و تنها چیزی که این خلوت دلنشین رو ازم میگیره نور صفحه ی موبایله. آرزو میکردم میشد بدون نور هم روی کاغذ نوشت. بدون نور دید. بدون نور زندگی کرد. درست وسط اتاق نشستم و کتاب ها محاصره ام کردن. کتاب ها.
کتاب...چقدر واژه ی قشنگیه. بر خلاف کلمات من که وقتی نوشته میشن پوچی و تاریکی از وجودشون به همه جا نفوذ می کنه. خاکستریه. سرده. متعلق به من نیست. نمی تونم درست ازش استفاده کنم. تلخِ. مثل قهوه ، که خیلی وقته ازش محرومم. من ، من نیستم. یا حداقل ، قلمم نمی خواد مال من باشه. میبینی ، بازیش گرفته ، قرار بود این متن رو محاوره ننویسه و یکم رسمی تر رفتار کنه. یکم عاقل تر. مثلا کت و شلوار به تن می کرد و کلماتی مینوشت که خودم از دونستن معناشون عاجزم.
دلم میخواد رهاش کنم اما دقیقا مثل نور عمل میکنه. خالی از معنا میشم وقتی کنارم نیست. وقتی افکارم رو ثبت نمی کنه. دیگه نمی تونم ببینم{قدرت ذهن رو} و دیگه نمی تونم زندگی کنم{نوشتن رو.} فارغ از این خزعبلات وقتی به من فکر میکنم ، رنگی جز خاکستریِ مایل به کاربنیِ جیغ نمیبینم.(eror404)انگار تمام من خاکستریه اما ذهن آبیِ تیره ام داره فریاد میزنه.
فریاد های بلند.
خیلی بلند.
و کسی برای شنیدن این نجواهای درمونده اینجا نیست. شاید این قلم بتونه گوشه ای از فریاد های ذهنم رو به کاغذ منتقل کنه و منو از شرشون خلاص کنه. اما من...همچنان ی غیر واقعی ام. سبکی مختص به این قلم وجود نداره. هرچه که هست فقط مینویسم.
فقط پوچ مینویسم.
خالی.
تیره.
مبهم.
انگار فرمانروای ذهن من ملکه ای مقتدر و بی رحمِ. دستور می ده اما فکر نمیکنه به عواقبش. و زمانی که وزیر مهربان و با شعورش {قلب} شروع به صحبت می کنه ملکه اون رو از صفحه روزگار محو میکنه تا خودش به تنهایی تصمیم بگیره.
تصمیم گیری.
تصمیم درست.
موفق.
بی نقص.
واژه ی نقص بدجوری روی اعصابمه. انگار بهم یادآوری میشه. همه چیز. همه ی نقص ها.
به من نگاه نکن. من ی مقلد بیچاره ام. ی دلقک. من از دیگران ساخته شدم. از ایده های دیگران{که دزدیده شدن}از رفتار آدمها{که باز هم دزدیده شدن.} حتی شاید لازم باشه ی نگاهی به خوت بندازی. هی ،از تو... چیزی ندزدیدم؟