به نام الههی رعد..
مَن وُ مَنِ اَحمَق
ین اولین باری نیست که سعی میکنم اوج احساساتم را روی کاغذ بیاورم.
من بارها و بارها تلاش کردم خودم را روی کاغذ بیاورم.اولین بار را خوب به یاد دارم.من کشیدن را انتخاب کردم.میخواستم مثل معلم هنرم،نقاشی های سه بعدی بکشم.ميخواستم مثل نقاشان بزرگ ،آرت هایم را رمز گزاری کنم.اوج احساساتم را به نمایش بگذارم.اما استعداد من برای کشیدن کافی نبود...
برای بار دوم شعر نوشتن را انتخاب کردم.من میخواستم همچو حافظ از عشقِ بی حد و مرزم به پروردگارم بنویسم.میخواستم مثل سعدی از معشوقم بنویسم.میخواستم شعر هایم روی سنگ قبر دیگران هک شده باشد.اما افسوس که هیچ جا به من یاد ندادند قافیه و ردیف را.هیچ کجا به من نگفتند وزن شعر را.
دانشم برای شعر گویی هم کافی نبود.
برای بار سوم میخواستم یک گوینده یا مجری شوم،میخواستم متن هایم را روی کاغذی بنویسم،سپس حفظ کنم و به گوش مردمان برسانم.
اما کجای این دنیا پرنده میتواند با بال های بریده شده اش پرواز کند؟از این هم گذشتم
زمان زیادی از بار آخر نمیگذرد.خوب به یاد دارم.
هر موقع که حالم بد میشد کاغذی در دست میگرفتم و مینوشتم.مینوشتم و مینوشتم...
آنقدر نوشتم که گویا مرحم دردم را پیدا کرده بودم.
من مینوشتم و به واسطه تخیلاتم از این دنیای فانی جدا میشدم.اما در کدام نقطه این زمین زندگی روی بدش را به آدمی نشان نداده...؟
من مینوشتم و حالم خوب بود.چرا که به واسطه تخیلاتم، زندگی ای دگر داشتم...
اما سرانجام زندگی غول مرحله آخرش را نمایان کرد.
برای لحظه ای تمام ناخوشی ها بر سرم آوار شد.
میخواستم به ذهنم پناه ببرم اما دیگر رویایی برای بافندگی وجود نداشت.دیگر راهی برای فرار از حقیقت وجود نداشت.انگار که هرچه رویا بود،حقیقت آن را شکافت
چرا که در تمام این سال ها من فرار میکردم.من از رویاروی شدن با آینده که همان غول مرحله آخر نام میگیرد فرار میکردم.و سر انجام دیدم که آن غول همان من است!
همان منی که بارهابارها از سرنوشت فرار کرد.همان منی که هیچوقت نتوانست تحمل کند.همان منی که هیچوقت نخواست بهتر شود.همان منی که هیچوقت صدش را برای کاری نذاشت.همان منی که هیچوقت تلاشی برای خوب کردن حالش نکرد.تمام من ها جمع شده بودند و غول مرحله آخر را ساخته بودند
من نمیخواستم با عامل تمام بدبختی هایم روبرو شوم.من نمیخواستم با خود احمقم روبرو شوم.
اصلا نمیتوانستم.
و در آن زمان هم من نخواست من احمق را درک کند.هیچکس نتوانست او را درک کند.شاید هم هیچکس نخواست.این هیچکس ها که میگویم شامل من هم میشود.بخش عظیمی از آن من است.منی که هیچوقت نتوانستم خودم را با تمامی نقاط قوت و ضعفم قبول کنم.منی که هیچوقت نخواستم به خودم فرصت دوباره بدهم.منی که هیچوقت نتوانستم از اشتباهاتم بگذرم.منی که هیچوقت نخواستم روی واقعی ای از خودم را به دیگران نشان دهم.منی که هیچوقت نتوانستم پایبند قانون جنگل باشم.منی که هیچوقت خودم را اولویت خودم قرار ندادم.
منی که انتظار دارم دیگران درکم کنند
در صورتی که همان من هیچوقت با خودش مدارا نکرد
منی که روی واقعی خودش را بارها کشت.
اما نوشتن اینها چه دردی را از من -منها- دوا میکند؟
حال من احمق یا همان منی که بارها کشتمش کنار دیوار کز کرده و دستانش به خون آلودهاند.
خون؟درست خواندید.
خون من
منی که ساختم تا دیگران دوستش داشته باشند.و حالا...
حالا قسم میخورم که دیگر ترسی برای بروز من حقیقی نداشته باشم.
ویرگولی ها....
چطورین؟
این رو چند شب پیش نوشتم و فقط سعی داشتم خودم رو تخلیه کنم اما به نتیجه های خیلی بهتری رسیدم...
اممم نظرتون چیه از این به بعد مجبورتون کنم رُگا صدام کنید؟
رُگا به معنای جاده بی انتها^^
خیلی دوسش دارمو خب یسری از دوستام و رفیقام اینجوری صدام میزنن..اوایل اسمم توی ویرگول همین بود..نمیدونم سرمبه کدوم سنگ خورد عوضش کردم... .
پروا آخر کار خودشو کردددد.یه روز اومدم دیدم اکانتش نیست^-^
خیلی خیلی دلم براش تنگ میشه و حتی شده...
خببب دیگه چخبر؟
__________________^_^_________________
مطلبی دیگر از این انتشارات
365 روز تا 18 سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گفتنیا رو گفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد و دل و دیگر هیچ