سفر میکنم از کتابی به کتابی دیگر:)
نامهی صفرُم
مامان! نبودی که بزرگ شدنم را ببینی. تنها خرید رفتن؛ تنها غذا خوردن؛ تنها فیلم دیدن، تنها فکر کردن و درد کشیدن. راستی این آخری بدجور درد دارد؛ همهچیز تنهایی قشنگ است بهجز تنها رنج کشیدن. همیشه بودی و باهم برای اتفاقات اطراف، رنج میکشیدیم ولی حالا بارِ سنگین همهی این ماجراها را باید بهتنهایی به دوش بکشم. مامان! نیستی و ببینی که چقدر بزرگ شدم. دیگر آن دختر لوس نازکنارنجی خانه نیستم؛ آنقدر منطقی و محکم شدم که ریشههایم با هر بادی از جا کنده نشوند. آنقدر سخت گذشت که هیچ آسان بودنی را نتوانم باور کنم. حالا یاد گرفتم که دمای اتاق چقدر باشد تا گلهایم نَمیرند؛ کتابهایم را چطور بچینم که روی هم نریزند، شعرهایم را برای چه کسی بخوانم تا قدرشان را بداند... مامان! این روزها همه میگویند بزرگ شدم؛ منطقی شدم، بیاحساس شدم. همه خیال میکنند که من به تو فکر نمیکنم، چه خیالِ عاجزِ کودکانهای! شاید ظاهراً بیخیال باشم، شاید پنج ماهی هست که خاکِ مزارت را هم ندیدهام ولی اینها بهخاطر بیاحساسیام نیست. من فقط دوست ندارم ببینم که خاک با تو چه کرده؛ دلم نمیخواهد که ببینم زیر خروارها خاک خوابیدی تویی که با هر پلکزدنت دنیا رنگیتر میشد.
مامان! نبودی و اینبار، بهتنهایی برای کارنامهی خندهدارم غصه خوردم. برای همان نمرهی ریاضی که همیشه نگرانش بودی؛ برای همان انضباطی که همیشه دلواپَست میکرد. من بعد از تو سرکشتر شدم؛ دیگر حتی جمعهها هم لاکهایم را پاک نمیکنم که مبادا فردا توی مدرسه گیرهای مزخرف همیشگی را بدهند. دیگر مقنعهام را سر نمیکنم که انضباطم کم نشود. مامان! بعد از تو هیچکس نبود که اینها را به من یادآوری کند؛ هیچکس نگفت مقنعهات را درست سر کن تا انضباطت کم نشود، لاکهایت را پاک کن تا این دو ماه آخرْ کار دست نمرههایت ندهی. نبودی و هیچکس به من نگفت و اتفاقا انضباطم کم شد. آنها نمیفهمند که بعد از تو حوصلهی بحث کردن ندارم. آنها فکر میکنند حق با خودشان است که چیزی نمیگویم ولی مامان، حق با آنها نیست. حق، خیلیوقت است که با ماست. خیلیوقت است که لاک و مقنعه دیگر نمرهی انضباط را تعیین نمیکنند. برایشان داستانِ سه هزارکلمهای نوشتم و دریغ از یک لبخند. مامان! تو نبودی که به داستانم نگاه کنی، تو نبودی که ببینی برایشان چه نوشتهام.
خیلی بزرگ شدم مامان، مثلاً حالا باید گریه کنم ولی این کار را انجام نمیدهم چون تو بهم گفتی همه نباید اشکهایت را ببینند ولی ای کاش که نمیگفتی! حالا دو ماه است که خودم هم اشکهای خودم را ندیدهام چون خیلی غریبهام مامان. برای خودم غریبهام انگار تو بودی که من را با من آشنا میکردی. خیلی بزرگ شدم آنقدر که دیگر هر دوهفته یکبار، من سراغ آشپزخانه و شام میروم. آنقدر که دیگر خودم صبحانهام را آماده میکنم و لباس مدرسه را اتو میزنم. ولی هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که به تو فکر نکنم مامان. از من نخواه که فراموش کنم؛ که آن پنجشنبهی لعنتی را از یاد ببرم. از من نخواه که شکستن قلب بابا را فراموش کنم. اصلا خبر داری؟ چقدر بابا بعد از تو شکست و چیزی نگفت؟ خودش هم نمیداند ولی من که صدای بغضهای باریدهاش را هرشب میشنوم. من خیلی بزرگ شدم مامان. حالا دیگر خیلی چیزها را میفهمم؛ حالا دیگر هیچکس نمیتواند چیزی را از من پنهان کند. حالا خودم همهچیز را میشنوم، میفهمم... دلم را به آسمانْ خوش و سرم را با کارهایم گرم کردهام ولی از شبها که نمیتوانم فرار کنم مامان. از شبها که نمیتوانم فرار کنم...
خیلی بزرگ شدم مامان، تو به این آرزویت رسیدی ولی من از آرزوهایم دور شدم. این، چیزی نبود که میخواستم. هفده سالگی من نباید اینگونه میگذشت؛ شانزدهسالگی من نباید با نبودن تو تمام میشد. نبودنت، به همهچیز گند زد. آرزوهایم اصلا پیدایشان نیست و انگار توی مسیری افتادهام که نمیشناسمش. این، چیزی نبود که میخواستم کاش هیچوقت آرزو نمیکردی، کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم مامان.
پ.ن: وَ هیچکس هیچچیز نگفت؛ وَ همهچیز ناگهان خاموش شد.
همیشه به عشق🧡
غزاله غفارزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
دَردنوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهم ریاضی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گُمشده در ناکُجا آبادِ ذِهن...