ورود انسان ها ممنوع!


دشتی بزرگ و زیبا. با مردمی مهربان و صمیمی. دشتی با موجودات سحرآمیز.

پری صورتی، تازه پرواز را آموخته بود. بال هایش را بدقلق می‌نامید. با لرزیدن به جمع دیگرْپری ها رسید.

پری بنفش کوچک اورا از دور دید و خنده ای زیبا کرد؛ می‌دانست که الان، باید آغوشش را باز کند؛ اگر اینکار را نمیکرد، پری صورتی به گلبرگی که پری ها روی آن نشسته بودند، میرسید و... می‌افتاد. اتفاق بدی نبود. پذی ها به قدری سبک هستن که اگر بی‌افتند آسیب چندانی نبینند.

پیکسیِ درختان به آنها نزدیک شد وبا لبخند ملک های زیبا را نگاه کرد.

اِلفی مونث، به سمت پری سبز پاستیلی دوید و فریاد زد"سبز پاستیلی!شماره ی 3! "

سبز پاستیلی چشمان کوچک و جذابش را به سمت او چرخاند. با آرامشی زیبا پرسید"بله؟ "

اِلف گفت که ملکه سپید، میخواهد اورا ببیند.

ملکه ی سپید، رنگ میساخت. رنگ های اصلی را.و رنگ های اصلی، رنگ های فرعی زیبارا.

پری ها، با بالا آوردنِ گلوله هایی درخشان، رنگ میسازند و این رنگ ها، تبدیل به پری های دیگر میشوند.

«در دنیای زیبا و بچگانه ی آنها، چیزی به نامِ رابطه یا باکره وجود ندارد»

سبز پاستیلی بال های ظریفش را به هم زد. اوج گرفت در آسمان و با شتاب به سمت قلعه حرکت کرد.

علف های بلند، به صورتش میخوردند و اورا قلقلک میدادند.

در بین راه، کنار چشمه ایستاد. موهایش را پشت گوش زد و از آب زلال و گوارای چشمه نوشید. با آستین لباسش دور دهانش را خشک کرد و به راهش ادامه داد.



"هی کارل، ما گم شدیم. کاملا مشخصه!" رز گفت."و همش به خاطر اینه که تو تمام مدت نقشه رو برعکس گرفته بودی! "

"نگران نباش." کارل نقطه ای را روی نقشه نشان داد و ادامه داد. "ما دقیقا اینجاییم. اگه بریم به سمت شرق، به یه روستا میرسیم."

رز قدمی برداشت و به یک چاله فرو رفت.

"رز!"

کارل به سمت جای خالی رز دوید و در همان چاله افتاد.

با چیزی شبیه به سرسره، به جایی میرفتند.

اما مشکلی وجود داشت. آن سوراخِ سرسره مانند، زیادی تنگ بود!

رز احساس خفگی داشت. همین الان ها بود که بالا بیاورد.

اما خوشبختانه به سرعت به زمین افتادند.

"کارل؟"

و به محض صدا شدنِ نامِ کارل، او روی سر رز، فرود آمد!

به هر سختی ای بود از جایشان بلند شدن. خود را در سرزمینی جدید یافتند. روبه روی یک دربِ کوچک!



پیکسی سنگ، رو به روی دربِ قلعه ایستاده بود.

سبز پاستیلی گفت که ملکه اورا فراخوانده.

پیکسی درب را باز کرد و سبز پاستیلی وارد شد.

«در دنیای فرشتگان کوچک، جیزی به نام دروغ و بی اعتمادی وجود نداشت

ملکه با صدای ظریفش گفت."سبز پاستیلی عزیزم، مشکلی پیش اومده"

سبز پاستیلی، مورد اعتماد ترین پری آن سرزمین بود و ملکه هم اورا بسیار باهوش مینامید. سبز پاستیلی رئیس ارتش ملکه بود.

"بله سرورم؟"

"دقایقی پیش صدای وحشتناکی از نزدیکی تونل اومد. میخواستم تو و سرباز هات برین بالای دنیای زیرین"

سبز پاستیلی هیچ ترسی از خود نشان نداد. تعظیم کرد و به دنبال ارتش رفت.

ارتش متشکل از، 5 پیکسی سنگ، 50 پری قدرتمند و آموزش دیده، 3 الف که هرکدام قدرت خاصی داشتند و دو جن خاکی بود.




"کارل، نقشه کجاست؟" رز گفت.

کارل از جایش بلند شد و نقشه ی مچاله و پاره شده را زیر باسن مبارکش یافت.

"پسره ی احمق!" رز با تشر گفت. "از اولشم گفتم نیاز نیست خفن بازی در بیاریم و نقشه داشته باشیم. ما جی پی اس میخواستیم احمق."

کارل حرفی برای گفتن نداشت. او مینواست کمی حس و حال زندگی در جنگل داشته باشد و جی پی اس با خودشان نیاورده بود. حالا هم گمشده بودند و تنها راه خروجشان یک در کوچک احمقانه بود.

خب، اون ها حتی موبایل هم نداشتند.



پری ها بسیار متنوع هستند. هرکدام کار خاصیانجام میدهند. پری ها فرشته هایی در زمین هستند که مانند عزرائیل، پری موت هم وجود دارد.

«در دنیای ملکوت های زیبا و رنگارنگ، چیزی به نام قتل و مرگ معنا ندارد»

اشتباه نکنید. پری موت علف های هرزو گیاهان خشک شده را از بین میبرد؛ سپس پری احیا، گیاهان سرسبز و تازه را جیگزین انها میکند.



سبز پاستیلی و ارتش ملکه، به سمت درب حرکت کردند. صدای حرف زدن از پشت درب به گوش میرسید. همینطور صدای داد و فریاد.

هرچیزی ممکن بود در انتظار پری ها باشد. جن خاکی سیاه، دیوی ترسناک، یا... یا حتی... انسان!

سبز پاستیلی، برای اولین بار ترسیده بود. درب را باز کرد و رفت آنور. چیزی میدید که نمیدانست چیست. بزرگ بود، شبیه خود پری ها بود اما بال نداشت. کرمی رنگ بود و لباس هایش، اصلا شبیه پری ها نبود. اون چیز، هنوز متوجه حضور پری نبود.

سبز پاستیلی پری های کرمی رنگ دیگری را دیده بود اما این چیز کمی متفاوت بود. یک چیز دیگر هم کنارش ایستاده بود. اوهم شباهت به پری های مذکر داشت. اما با تفاوت هایی.

بلاخره به او نگاه کرد.



رز به کارل نگاه میکرد و همچنان دنبال راه حلی بودند.

به قدری ترسیده بودند که متوجه باز شدن درب کوچک نشدند.

رز نور کوچکی زیر پایش احساس کرد. چیزی کوچک زیر پایش بود. نگاهی انداخت و اندیشید که کرمی شب تاب است.

گرچه وقتی دقیق شد یافت که او، یک موجود سحرامیز است. ترسید اما خیلی هیجان زده شد. شنیده بودکه پری ها شانس می اورند. لبخندی گنده به او نشان داد.



سبز پاستیلی دید که آن موجود گنده لبخند میزند. در نگاه اول این کار را یک رفتار تهاجمی برداشت نکرد و با گیجی و گُنگی به او نگاه کرد.

اما ناگهان، به مشخصات ان موجودات فکر کرد.

پوست کرمی رنگ، ظاهر شبیه پری ها، هیکل بزرگ،.....

آن ها انسان هستند!

سبز پاستیلی با انگشتانش سوت زد و ارتش را از پشت درب، فراخواند.

ارتشِ بزرگشان به آدم ها حمله کردند.

رز و کارل از دیدن آنهمه موجود بامزه و وحشی ذوق کردند و ترسیدند.

پری ها گوش هایشان را گاز میزدند، جن های خاکی به نقاط حساس انها حمله ور شدند، گردن، زیربغل، شقیقه،...

پیکسی ها با قدرتشان به انها حمله ور شدن. آنها میخواستند انسان ها از قلمروئشان دور شوند. اما یک مشکل وجود داشت. هیچ دری برای خروج وجود نداشت.

سبز پاستیلی علامت مکث داد.

ارتش بیخیال ادم ها شدند.

سبز پاستیلی سعی کرد با انسان مونث ارتباط بگیرد.

"هی، ادم؟"

صورت انسان ها ملتهب و سرخ شده بود.

"آدم؟ تو میتونی حرف بزنی؟ چه باحال!" انسان گفت.

"دوست داری باهم دوست باشیم؟؟؟"

اگر سبز پاستیلی بله میگفت، ممکن بود خیلی چیزها فرق کند. قوانین میشکستند، ممکن بود کل سرزمین نابود شود. با اینحال، شاید چیزی متفاوت میشد. شاید میتوانست این دوری را برای همیشه از بین ببرد.

این تصمیم مهمی بود.

سبز پاستیلی، موهایش را کنار زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

"اوووووه! تو حرفامو متوجه میشی؟ میتونی حرف بزنی؟ چقد کیوتییییییسطلطلژلژا!" رز گفت.

سبز پاستیلی ترسید. انتظار این واکنش را نداشت.

اما احساس خطر نکرد. دستش را دراز کرد. رز دست کوچکش را دید و اوهم انگشت سبابه اش را جلو اورد.

پیمان دوستی ای بستند و این پیمان، باعث به وجود آمدن هاله ای از رنگ در تمام سرزمین شد. سبز پاستیلی انسان ها را، از دربِ کوچک رد کرد و آنها در سرزمین پریان بودند!



ملکه نگران بود اما به پری کوچکش اطمینان داشت.

اما سبز پاستیلی، به او خیانت کرده بود؟ نه فقط کمی جسورانه رفتار کرده بود. آه پری کوچک، چه میدانی چه در انتظارت است؟



انسان ها وارد سرزمین شدند، متعجب از اینهمه زیبایی!

میوه هارا خوردند، چندین پری را زیر پا له کردند، قلعه ی ملکه را با لگد نابود کردند، با چاقوی جیبی، الف هارا از بین بردند، اب های زلالشان را گل الود کردند....

و در نهایت، دنیای پریون، از بین رفت...